خرده روایات شاخ المسافرین از سفر افغانستان
در سالهای اخیر علاوه بر سفرنامههای چاپی، تعداد زیادی سفرنامهی آنلاین نیز در مورد کشور افغانستان در فضای اینترنت منتشر شده است. افراد گوناگونی به این کشور سفر کردهاند و عکسها و خاطرات خود را در وبلاگها و شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشتهاند. «خردهروایات شاخالمسافرین از سفر افغانستان» نوشتهی سمیرا قرهداغی یکی از این سفرنامههای آنلاین است که به زبانی طنز نگاشته شده و در سایت راه راه طنز (مرکز آموزش، تولید و انتشار طنز و کاریکاتور) منتشر شده است:
صبا مزار میرُم واوا لیلی…
خرده روایات شاخ المسافرین از سفر افغانستان(قسمت اول)
راه راه: بعنوان فعال اجتماعی در امور مهاجران افغانستانی(عجب عنوانی) بر خود ننگ و عار میدانستیم که هر بار صحبت از زیباییهای ولایتی از افغانستان میشد، باید میگفتیم «آره توی اخبار دیدیم طالبها ترکوندنش» و چیزی هم جز اخبار جنگ ندیده بودیم.
هرچند بسیاری مهاجران ساکن ایران نیز، بجز از طریق اخبار و ماهواره، چیزی نه دیدهاند و نه میدانند. گویی دو کشور توی نقشه پشت بههم نشستهاند، وگرنه این سطح از بیخبری دروهمساده از هم، الان توی هیچ آپارتمانی مرسوم نیست. لذا دیدیم اینجوری نمیشود. خیز برداشتیم برای سفر به کشور دوست و همسایه.
پیشاسفر:
تقریبا -بجز آن بخشی که شوخیهای سخیفی در مورد «میری تریاک اصلم بیار» و «داعش فرم پر کرده بودی؟» و «باکو چشه؟» بود- تمامی واکنشها متعجبانه، پرسشآلود، پریشان و «آخه افغانستانم جائه میری؟!» بود. اما بهرحال قیافهی «هیچم درد نداشت» به خود گرفتن هم یک راهحل است که آدمیزاد میتواند در شرایط ناهماهنگی دوستان، عزیزان، بستگان، همکاران و غیره به آن پناه ببرد.
زورگیری ویزا:
هنوز رضایت خانواده به پنجاهدرصد هم نرسیده بود که یکهو دیدیم دم سفارت افغانستان در خیابان پاکستان(!)ایم و پس از هل دادن مهاجرانی که زیر باران منتظر ویزای مجدد اقامت یا کارهای اداری دیگرند؛ با گفتن «آقا ما با اینا نیستیم» رفتیم خدمت مرد معروف به «کراوات زرد»(این را بعلت سختی اسم نامبرده، از خودمان درآوردیم.) تا بهمان ویزا ندهد! چراکه مرحله اول دریافت ویزا، نگرفتن آن است. و هرآنچه سابقا در سفرنامهها خواندهاید با کشک نسابیده برابر است. تا خود کراوات زرد پیدایش شود، باید فرمهای لازم را تحویل همکارشان میدادیم. خانمی بغایت رنگی، کاملا ایرانیزه -از جهت چکه کردن ریمل و دستوپاگیری ناخنها- و متأسفانه بیعلاقه به فرهنگ افغانستان که این آخری را با «افغانستان میخواید برید چیکار؟ افغانستان جای دیدنیش کجا بود؟ افغانستانم جائه آخه(این را فکر کنم از اقوام ما یاد گرفته بود!) » کوبید توی صورتمان. خود کراوات زرد هم که آمد با یک «نه! نمیشه»ی قاطع، ما را در موقعیت «مهاجران افغانستانی در ادارات ایرانی» قرار داد تا حالیمان کند اینجا کجاست و مو کیوم! ولی ما که بهرحال آنروز را مرخصی گرفته بودیم و هنوز تازه ظهر بود؛ ضمن احترام به قوانین ملی و سلیقهی کراوات زرد و شایستگیهای وی، مجددا جمعیت زیر باران را هل دادیم و خود را از ساختمان مجاور به طبقه دوم ساختمان اصلی سفارت، پیش یکی از معاونین که از قضا یک آشنایی خفیفی با ما داشت رساندیم و با ده دقیقه مذاکره و واریز صددلار وجه رایج امریکای جنایتکار بحساب سفارت، ویزادار شدیم، با پارتی! در راه بازگشت هم سری به کراوات زرد زدیم و تأکید کردیم چیزی از ارزشهای وی کم نشدهاست. درخصوص هزینه ویزه(ویزای محلی!) خاطرنشان کنم که این هزینه طبیعی و کاملا رسمی است. هرچند بر خود و شما و ایشان و حتی ایشان لازم میدانم که آدم برود بمیرد با این سطح از توسعهی دیپلماسی با همسایهها که از لج سختگیریهای یکدیگر، سفر را بر اتباع هم سخت میکنند تا سختگیری طرف مقابل را تلافی کردهباشند. اسمش هم «فهمیدن زبان دنیا»است.
پرواز تهران-مزار؛ استثنائا با تأخیر (دوشنبه پنجم فروردین۹۸)
گیتهای خروجی به سمت پروازهای استانبول و نجف شلوغترین جای فرودگاه امام خمینی(ره)است. این یعنی خوب بلدیم کَلکل غربزده-مذهبی و آریایی-اسلامیمان را در آنسوی مرزها هم پیگیری کنیم. دو صف برای زائران نجف، دو صف برای زائران استانبول(!) و یک صف هم مخصوص مسافران پرواز تهران-مزارشریف است که در این صف تنها یکنفر است که افغانستانی نیست. صادرکننده کارت پرواز، ننهای بقچهبدست را به من میسپارد که تا هواپیما مواظبش باشم. این مواظبت از دیگران، زوردارترین کار جهان در نگاه نگارنده است. ننه اما شکر خدا همکاری خوبی داشت. مثلا اعتقادی به صف و این سوسولبازیها نداشت و خودش صاف رفت آنسوی گیت. برای پرداخت عوارض خروج که رفتم و آمدم، ناچار مجددا در ته صف ایستادم. صفی که ننه پانزده دقیقه پیش بینوبت رد شدهبود. دیگر مطمئن شدم ننه یا دور شده و یا گم. سرانجام؛ با تأخیر ناچیزِ دوساعتو اندیای(!) سروکله بوئینگ۷۳۷ تِرتِرکنان پیدا شد. درست در شرایطی که تصور میکردم از مسئولیت حفاظت از ننه به شایستگی هرچهتمام فرار تماشایی کردهام… اصلا خودتان به این گفتگو توجه کنید:
– سلام خانم مهماندار، حجابت کو؟ من کجا بشینم؟
– سلام نگارنده. بیا کنار همین ننه بشین!
نگارنده بعلت فاصلهی یکهفتهای با پرواز بعدی، ننه را در آغوش کشید.
(ادامه دارد…)
قسمت دوم خرده روایات شاخ المسافرین: سرزمین آریاییها را قورت بده
تحویل ابنالسبیل در مَیدان هوایی(فرودگاه محلی) مزارشریف
– ببینم تو مگه بچه مزاری؟ – نه.
– افغانستانیای بودی که بخاطر جنگ آواره غربت شده و حالا برگشته؟ – نه
– فک فامیلت اینجان، بعد از نیمقرن دوری میخوای ببینیشون؟ – نه.
پس میشه بگی آبغورهت واسه چیته؟
(نگارنده در لحظه باشکوه ورود به مزارشریف خودش را نصیحت میکند.)
دیگر از شدت سوالات و اشارات و نگاههای عاقلاندر، تمام صدوخردهای مسافر و خدمه پرواز و خلبان کاملا با تمام ابعاد شخصیتیام آشنا شدند: ۳۱سالهام، مددکار اجتماعیام، از سینوزیت مزمن رنج میبرم، یک دنیا وطندار افغانستانی دارم، پیاز غذا را هم سوا میکنم. بعضیشان شماره تماسم را هم گرفتند( بعدا توی ایران هیچکس تماس خاصی نگرفت).
گیج و خوشحال از سالن اصلی بیرون آمدم. تا میخواست از دهنم بپرد که «آقا ببخشید میشه گوشیتون رو بدید یه تماس بگیرم»، چندگوشی به طرفم دراز شد. با گرفتن شمارهی میزبانمان، گاوم در لحظه وضع حمل کرد: خاموش بود! همزمان آقای مسافری مثلا میخواست همسر پریشانحالش را دلداری بدهد(حدس زدم عروسخانم از افغانستانیهای افغانستانندیده باشد) ضمن اشاره به نگارنده، گفت: «اینو نگاه! تازه ایرانیام هست». جوری که عروس هم متنبّه شود، رو به مسافران درحال خروج از سالن لبخند ( ِ عصبی!) میزدم. چندتایشان اصرار داشتند که «بخَیر است. بُریم خانه ما». همزمان که تعارف میکردم و میگفتم الانها میزبان پیدایش میشود، یکیشان چمدانم را برداشت برد تا در قسمت بار ماشینشان بگذارد. خیلی هم مصمم بود. با قسم و آیه گفتم که نه، حتما میآیند دنبالم و دست آخر قبول کردند که شماره تماسشان را بدهند تا اگر بدبخت ابنالسبیل شدم حتما تماس بگیرم، و بالاخره رفتند. بجز من و یکی دو سگ و چند مأمور مسلح کسی در محوطه نمانده بود. آمدم غر بزنم که «این رزمندههای سپاه فاطمیون همهشان همینجوری بینظم و بدقولاند»، اما یادم افتاد هنوز میزبان را ندیدهام و زیاد نمیشناسماش و اصلا هنوز نگفتهاست که دوسال در سوریه بوده و از الان سیاهنمایی کردن، فرپلی نیست. مأمورها میگویند پارکینگ دیگری در جایی دورتر از محوطه اصلی مَیدان وجود دارد. بله! میزبان و یکی از همسفرهای ایرانیام -که فکر میکردم بعد از من وارد مزار شوند- آنجا منتظرم بودند، بخَیر شد.
مزار (خیلی)شریف
اگر جغرافیتان خوب باشد خودتان بلدید که مزارشریف در ولایت بلخ در شمال کشور قرار دارد. ویژگی جالب این شهر، زندگی مسالمتآمیز شیعه و سنی در کنار هم است که زده دماغ استعمار را ناکار کرده. در کتاب «سرزمین آریاییها را قورت بده» از منابع رسمی تاریخ افتضاحات مغول آمدهاست: فرماندهی مغولها وارد استان بلخ شد و صاف به مزارشریف رفت تا توی چشمههای معروفش خون سر و رویش را بشورد. وی با دیدن شرایط فرهنگی حاکم، گفت: عه شما شیعهها و سنّیها چرا دارید باهم نمیجنگید؟ مردمان محلی گفتند: «همینی که هست». وی گفت: «اینکه نشد جواب» و مردم توضیح دادند که الان هزار سال پیش است و در بریتانیای کبیر، تازه میخواهند علامت دادن با آتش به مردم جزیره بغلی را یاد بگیرند و هنوز دُم درنیاوردهاند که شرق و غرب عالم را به چهارمیخ استعمار بکشند. امریکا هم که ششصدسال دیگر کشف خواهدشد. مرد مغول یک «اوکی»ای گفت و به سمت ولایات مرکزی راه افتاد تا سایر نواحی را نیز به خاک و خون بکشد. محلیها هم، با یک «اوکی و زهرمار» او را بدرقه کردند تا بار آخرش باشد لغت بیگانه وارد فرهنگ فارسی میکند.
هرچند دیگر به سه دوستم که از مرز ازبکستان وارد ولایت بلخ شدهاند، ملحق شدهام. اما هنوز از نظر خانوادهام وضعیت امنیت اینجا تقولق است و موظفم روزانه موقعیت جغرافیاییام را برایشان بفرستم. هرچه میگویم من زندهام و اصلا ببینید الان دارم با شما چت میکنم، میگویند نه طالبان تو را برده تکهتکه کرده، داغی حالیات نیست. بیشتر بحث نمیکنم، موقعیتم را میفرستم که اگر خواستند بیایند جنازه را تحویل بگیرند.
حیدر هزاره(آقای میزبان) مکانیک است و بخاطر مشغلهاش، چندان فرصت همراهی با ما را ندارد و مدام دارد پای تلفن قول مساعد به مشتریهایش میدهد. ما هم به روی خودمان نمیآوریم که بدموقع مزاحم شدهایم، تا سفر کوفتمان نشود. خودش با همهی گرفتاریاش، زحمت بردنمان به حرم و مسجد کبود را میکشد. «رَوضه سخی»(حرم منتسب به حضرت علی علیهالسلام) در مرکز شهر قرار دارد. این حرم، واقعا حرم علیبنابیطالب است، منتها نه به آن معنا!این آقای علیبنابیطالب از نوادگان امام چهارم(ع) است که تشابه اسمیاش با امام اول شیعیان باعث شده نصف مردمِ تاریخ، قضیه را اشتباه بگیرند. حرم این روزها بخاطر جشنهای چهل روزه گل سرخ -جشن معروف نوروز باستانی که بجز ایران(!) از بقیهی جهان کلی بازدیدکننده دارد- شلوغ است. از مظاهر وحدتی که مزارشریف را خار توی چشم دشمنان کرده، همین حرم است. جایی که به باور محلیها مزار امام شیعیان است، اذان سنّی از منارههایش پخش میشود، و بعد زائر و مجاور شیعه و سنّیاش در کنار هم به نماز میایستند. درد هم ندارد.
ورود زنان و مردان به داخل روضه، شیفتی است! از بین جمعمان، تنها من داوطلب ورود به حرمام. قبل از ورود، کأنه میخواهم بروم جبهه، حیدر و همسفرها سفارشات لازم و نکات فنی را تذکر میدهند و هی «چشم» میشنوند. بخاطر هنرنمایی چندروز پیش تروریستها در نزدیکی حرم، تا کنار خود ضریح هم مأموران امنیتی حاضرند. فضا عادی است اما الکی خوف ورم میدارد. یک سلام نصفهنیمه میدهم، و فرار میکنم بیرون. اگر نترسیده بودم، مینشستم پای بساط یکی از دعانویسهای زیر قبه، ببینم آینده را چگونه ارزیابی میکند کلا؟!
از حرم بیرون میآییم. در افغانستانی که تلویزیونهای دنیا بجز عقبماندگی و تحقیر زن چیزی از آن نشان ندادهاند(بجز ایران که کلا چیزی نشان نمیدهد!) میبینم ازقضا مهمترین خیابان شهر که روبروی ورودی اصلی روضه شریف است، بنام یک زن است؛ رابعه بلخی. مزار رابعه در شهر بلخ است ولی در ابتدای این سَرَک(خیابان محلی!) هم یک یادبود از او گذاشتهاند. تا هم اگر گذر طالب به اینجا افتاد، بیفتد بمیرد از غصه. و هم این هزاران هزار NGOخارجی که ریختهاند توی ولایات و ضمن دریافت حق مأموریت نجومی و فوقالعادهی سختی کار، میخواهند مثلا جایگاه زن را به مردان جهان سوم حالی کنند، بفمهند با کی طرفاند. توی خانه میزبان هم هی بهمان ثابت میشود که افغانستان امروز، فیلم هالیوود و سرزمین رؤیاهای طالبها نیست که زن را روزی دو وعده کتک بزنند، زوری شوهر بدهند، توی اتاق حبس کنند، خواست حرف بزند توی دهنش بکوبند، تا مثلا فیلم خوب بفروشد… .
در ذکر خانمی زنان اینجا هم جمعبندی نگارنده این است که سلیقهی این زنان ایجاب میکند آدم با اجرای مناسکی سر سفره، نان خانگیشان را بغل کند، ببوسد، روی جفت چشمهایش بگذارد و نهایتا اصلا گشنه بماند و نان را با خودش یادگاری نگهدارد. حین جمعبندی؛ یاد بستههای ساقهطلایی میافتم که برای وعدهی مبادا کف چمدانم چیده بودم تا درصورت بدمزگی غذاها یا دوست نداشتنشان، با یکچیزی زنده بمانم. ولو ساقهطلایی.
با اولین غذای محلی در همین مزار آشنا میشویم. «بولانی» خمیری است که لای آنرا سبزیجات -بیشتر «تره»- گذاشتهاند و توی روغن تفت دادهاند. جهت تقریب به ذهن، یک پیتزای سبزیجات را تصور کنید که از وسط تا شده است (پیتزا ها! نه این خمیرها که ما یک پرس غذا رویش میچینیم)، بولانی همچین چیزی است. اگر مهمان مزاریها شدید، دقت کنید که اینها تیزند و اگر مثل نگارنده سبزی پخته دوست نداشته باشید و سعی کنید گوشههای خمیر را که سبزیاش کمتر است بخورید، میزبان سریع قضیه را میگیرد. حیدر نیمخیز میشود که چیز دیگری برایم فراهم کند که با قسم و آیه و گریه خواهش میکنم چیزی نیاورد. تا اینجای سفر فهمیدهام اینجا سیستم میزبانها جوری است که همین قسم و آیه و خواهش و تمنا خیلی مهمتر از استتار با لباس محلی، رکن کلیدی سفر به افغانستان است.
هزارههای شیعه زیاد از دولتی که تمام کابینهاش پشتونها هستند، دل خوشی ندارند. سر سفره؛ وسط بحث از بیمهریهای دولت، خانم خانه میگوید: «حتی زن رئیسجمهور مال اونجاست… کشوره اسمش چیه؟ همون که فلسطینیا رو آواره کردن؟!» از خنده میخواهم بیفتم وسط سفره. اسم نحس اسرائیل را یادش نیست و اینجور منظور را میرساند. بعدا میفهمم تاجیکهای سنّیمذهب هم همین نظر را در مورد همسر رئیسجمهور دارند. ظاهرا اما همسر «اشرف غنی» لبنانی است.
احمدآقا -مهمان خانواده هزاره- با خنده از آفتابهدزدیهای طالبان و گروگانگیری از مردم میگوید. گروه وحشیای که سالها حکومت در اختیارشان بوده و با نصف دنیا تعامل اقتصادی و تسلیحاتی داشتهاند، حالا در فصل درو کنار جادهها کمین میکنند تا برای مزارع خشخاش خود «کارگر» گروگان بگیرند(بزرگواران حال ندارند خودشان کار بکنند) و در پایان کار هم به کارگرهای زوری دستمزد میدهند! اینها درست است که عقل ندارند، آدم میکشند، انتحار میکنند، بچهدزدند و عروسی را عزا میکنند. اما دیگر حقوق کارگرشان را هم ندهند که رسما کافرند. احمدآقا میگوید چهلدرصد سود تجارت موادمخدر سهم امریکاست. راست و دروغش با خودش. ولی فقط ببینید غول اقتصاد دنیا چهجوری صورت خود را با سیلی لجنمال نگهداشته است.
(ادامه دارد…)
خرده روایات شاخ المسافرین: دندانپزشکی در قلمرو قصابها
راه راه: حیدر که کاملا معلوم است از موی دماغ شدنمان اذیت نشده، با چند تماس تلفنی راننده مطمئنی پیدا میکند تا بفرستدمان بلخ. بلخ روی کاغذ، چسبیده است به مزارشریف و حتی با احتساب تلاشیها(تفتیشهای محلی) هم، راهش زیاد طولانی نیست. یک صبح تا غروب، میرویم و باغ خواجه پارسا- زمجی پهلوان- ملاممدجان(بله خودشان هستند!)- جوانمرد قصاب- شیث نبی و مسجد نُه گنبد را زیارت میکنیم و برمیگردیم. چون در افغانستان آدم نصف عمرش توی ترافیک دود نمیشود.
تقریبا تمام مسیر را مشغول عکس گرفتن از خودم و «چادری»ام هستم و زیاد حواسم به اضطراب همسفرها و نگاههای کنجکاو بیرون از کرولای مشکی نیست. «چادری» برقع بلند آبیرنگ زنان افغانستان است که یک چیزی شبیه کلاه توی سرش دارد که بلحاظ سفتکاری، کار کش چادر خودمان را انجام میدهد و بقیهاش به جایی بند نیست و به امید جاذبه زمین، توی باد رها شده است. یک قسمت توری در جلوی چشمها دارد که آدم بفهمد در بیرون(بیرون از چادری) چه خبر است. جلویش کوتاه و پشت آن همقد چادرهای خودمان است. زری دستقیچی از خیاطهای خوشقول ایرانی و مخترع تیشرتهای «از جلو نیمتنه، از پشت شنل عروس» که خیلی هم مد است، اعتراف میکند که ایده اولیه این تیشرتها را از «چادری» گرفته بود. اما قسم داد که صدایش را درنیاوریم تا کار ثبت اختراعش تمام شود. شما هم ندید بگیرید.
راستش قبل از سفر با خیلی از محلیها و افغانستانیهای توی ایران مشورت کردم که «الان ینی من چی بپوشم؟!» نتیجه اینکه، طبق نظر دوستان ایرانی(و بعدها فهمیدم غربیها) «چادری» چون صورت زن را پوشانده، با اصل برابری جنسیتی نمیخواند. از آن بدتر، چون پوشش «سنتی» بوده و در دوره سیاه و کریه و ضایع طالبان پوشیدن آن «زوری» بود، با توسعه و دموکراسی و تمدن نمیخواند. هرچند نظر دوستانم در جای خودش محترم است، اما ترجیح میدهم دیدگاهم به محلیها نزدیکتر باشد؛ از پوشیدن آن نترسم، بپوشم و هی از ششصد زاویه عکس بگیرم و کیفاش را بکنم. همزمان به این هم فکر میکنم که آخر طالب جان! خنگ! برقع جلوبازی که روبندهاش هم قابل تنظیم است، کجایش به درد استتار و قایم کردن زن میخورد؟! خودم چندبار مجبور شدم از پلیسههای پشتانی(واقع در پشت) عاریه بگیرم بیاورم جلو تا پوشش کافی داشته باشد. بارها توی خیابان، با همین دوتا چشم عین عقاب خودم زنان برقعپوشی را دیدم که صلاح ندانستهاند پابند، خینه(حنای محلی) یا لاک پایشان را بپوشانند و بهنظرم همین در رد دیدگاه ایرانیها یا طالبان به برقع، مبنی بر حذف زن یا توهین به او، کافی است.
اما توی بلخ؛
اینجا آقا رضا بعنوان راهنمای محلی همراهیمان میکند که بفهمیم چی به چی است. او هم مثل بالای نوددرصد افغانستانیهایی که میشناسم، شکستگیاش به سن و سالش نمیخورد. گاهی هم سر درد دلش وا میشود که «عمرمان بود که در جنگ تمام رفت». ما هم که کلا بجز گفتن «آخی» کاری از دستمان ساخته نیست. پس میگویم آقا به من گفتهاند طنز بنویس، تراژدیاش نکن. قضیه سریع جمع میشود.
میرویم سمت مرکز شهر. بانو رابعه بلخی، شاعر قرن چهارم، در باغ «خواجه پارسا» دفن شدهاست. همانطور که در تاریخ ادبیات سوم دبیرستان خواندهاید، رابعه دختر حاکم بلخ بود که یک احساساتی نسبت به «بکتاش» غلام برادرش داشته است و چون هنوز فضای مجازی مثل الان مطرح نبوده و نمیشد تصویر پروفایل و لست سین وی را چک کند، هی میرفته توی دفتر حضور غیاب غلامان، ساعت ورود و خروج بکتاش را چک میکرده و برایش شعر میگفته است. فرجام این عشق را خودتان بروید در الهینامهی عطار، مقاله بیستویکم «حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او» بخوانید و به شوهرهایتان بگویید یککم یاد بگیرند. مسجد خواجه ابونصر پارسا(مسجد سبز) از خوبهای معماری متعلق به دوره تیموری هم در کنار مزار رابعه است.
متاسفانه باز دیشب طالبان صرفا برای اثبات «ما هنوز همون خر سابقیم!»، شهر را جبهه جنگ با نیروهای دولتی کرده است. نتیجه اینکه، دیدن زادگاه مولانا و خانقاه پدرش که در قسمت خطرناک شهر -محل درگیری دیشب- قرارداشت، از دستمان رفت و ماند برای سفرهای بعدی. (تعیین نرخ وسط دعوا بهسبک نگارنده!)
مزار آقای «زمجی پهلوان» حدفاصل زمین بزکِشی(بازی معروف باستانی) و حصار قدیم شهر قرار دارد. ظاهرا دونفر اینجا مدفوناند اما کسی اطلاع خاصی از ایشان نداشت که به ما بدهد. فقط یک درویش و هیئت همراهش خیلی تذکر میدادند که پهلوان حرمت دارد، با کفش سر مزارشان نروید. کسی البته توجهی به تذکرشان نمیکرد. من که طبق معمول زورم میآمد بند کفشهایم را باز کنم، جلوتر نرفتم که هم درویش خوشحال شود و هم اقدام موثری در راستای وحدت مردم دو کشور انجام داده باشم و هم فرهنگ گردشگری را تقویت کرده باشم و هم استاندارهای جهانی در زمینه حرفشنوی از بزرگترها را یک آبرویی بدهم و هم خیلی چیزهای دیگر…(نمیدانید یکقلم تنبلی من در باز کردن بند کفش، چقدر برکت توی خودش دارد!)
شما چه اهل موسیقی صداوسیمایی باشید، چه لسآنجلسی. چه پاپ، چه کلاسیک، چه تلفیقی، چه این مسابقات فالشخوانی تلویزیون، حتما آقای ملامددجان و خانم عایشه، دختر هراتی که اصرار داشته «بیا که بریم به مزار ملاممدجان»، معرّف حضورتان هستند. این خانوادهی ممدآقا از عاشق معشوقهای معروف تاریخاند که استثنائا با پدری کردن مرحوم امیرعلی شیرنوایی – وزیر باشعور و جوشکار(!) دوره تیموریان- بههم رسیدند و ماهعسل را هم در «مزار مولا علی، آن شاه مردان» مشغول ادا کردن نذورات مربوط به وصلتشان بودند. حالا معلوم نیست چرا مقبره داماد اینجا تنها افتاده و در واقع درستش این بود که عروس جوری روی جنازه داماد از حال برود، که همینجا پیش هم دفن شوند (وااا! فکر کنم یکمقدار قصه اینها را با رابعه و بکتاش قاطی کردهام.)
از جوانمرد قصاب که آرامگاه و ایستگاه مترویش در تهران مورد زیارت و استفاده مشتاقان است، در بلخ هم یک نسخه هست. تنها احتمال مطرح این است که شاید تعداد افراد جوانمرد در صنف قصابها زیاد بوده وگرنه اگر این آقا جوانمرد است، آن یکی در شهرری چه میگوید؟! اما دیگر وجود قبر شیث نبی را نمیشود اینطور زیر سبیلی توجیه کرد و قطعا توی تاریخ یک شیث پیامبر بیشتر نداریم و احتمالا درست آمدهایم. همسفرها از اینکه یادشان نبوده و برای این پیامبر بزرگوار فاتحه نخواندند، یکمقدار شرمندهاند که طبق عادت با کلاه شرعیام خلاصشان میکنم: چون شیث نبی متعلق به دوره قبل از نزول قرآن است، فاتحه لازم نیست.
تا یادم نرفته، این مژده را خدمت بیماران گرامی بدهم که در جوار آرامگاه جوانمرد قصاب یک تنه درخت وجود دارد که به باور مردم، کوبیدن یک میخ روی آن دنداندرد آدم را خوب میکند. اگر شما هم مثل نگارنده زهرخورده اشتباهات پزشکی و تیزبازی بیمههای تکمیلی هستید، حتما یک میخ با خودتان ببرید که مثل ما مجبور نشوید میخ نفر قبلی را کنده و مجددا به نیت دندان چهارم راست در فک پایینتان استفاده کنید. و بعد هی وجداندرد بگیرید که «اگه الان طفل معصومِ قبلی دندوندردش برگرده، تقصیر منه؟!»
مسجد نُهگنبد فعلا یک کارگاه جوشکاری و بنایی است که همین را هم با آویزان شدن از فنسهای دورتادورش دستگیرمان شد. گوش طالبان کر گوش طالبان کر، انگار آن «سرعت خوب بازسازی آبدات تاریخی» که قبلا شنیده بودم، صحت دارد.
طی روز؛ با آنهمه ادعای «من خیلی به حجاب مسلطام»، بارها با ناشیگری خالق صحنههای گرهخوردن دست و پا و چادر و مانتو میشوم که اسباب خندهی همسفرها و محلیهایم میکند. گاهی مجبور میشوم برای دقایقی از توهم «مثلا الان صدسال پیش است و من دارم میروم از چشمه آب بیاورم» بیرون بیایم، پایم را از توی چالهای بیرون بکشم، «چادری» را جمع کنم توی بغلم و بدوم تا به بقیه برسم. اتفاقا شاعر هم میفرماید کار هر بزرگواری نیست خرمن کوفتن! که به اینجا ربطی ندارد. همینطوری یادم افتاد.
غروب به مزار که برمیگردیم، چادریِ تا کمر خاکی را تحویل صاحبش میدهم.
در خیال خام خودمان، امشب عازم کابلایم.
(ادامه دارد…)
خرده روایات شاخ المسافرین: در شهر مادری رستم
راه راه: بومرنگی
شب توی پارکینگ میدان هوایی سربازها میگویند «کجا؟ پرواز کابل ظهر رفته و پرواز بعدی هم فرداست.» میگذاریم به حساب بیاطلاعیشان، یک قیافهی «نخیرم شما نمیدونید» به خودمان میگیریم و میرویم تو. اما واقعا پروازمان زودتر پریده و ما جا ماندهایم. هرچند قیافهی همهمان دیدنی است، اما این همسفرمان که پیش از این خونسردترین آدم جهان مینمود و الان از اینسر سالن به آنسرش میدود و سراغ دفتر هواپیمایی را میگیرد و به در بسته میخورد و یکی توی سر خودش میزند و چهارتا توی سر بلیطها(از قرار هر بلیطْ یکی!)، از همه بامزهتر است. نهایتا بلیطهای جدیدی میدهند دستمان که صبح اول وقت با هواپیمای بعدی برویم کابل. با حیدر تماس میگیریم. میگوییم رفتی؟ به خانه رسیدی؟ خب حالا دور بزن برگرد دنبالمان. میآید. پیشنهاد «یه جا توی جوبی چیزی ولمون کن و خلاص»مان را با «این چه گپ است. بخَیر است، شما مهمان مایید» جواب میدهد و میگذرد.
صبح؛ در تاریکی و بیبرقی و بارندگی با حیدر هزاره و مزار شریف خداحافظی میکنیم.
اینجا؛ شهر رودابه
آقای «زال زر» سر راه هندوستان، به کابل که میرسد، همینجوری به قصر مهرابشاه میرود و طبق برنامهی از پیش تعییننشدهی همهی عاشقانهها، خیلی تصادفی ندیدْ عاشق دخترش رودابه میشود و اینها بعدا میشوند مامان و بابای «رستم» تا ایرانیها هی راه بروند و پز حماسیاش را به بقیه -حتی خود افغانستانیها- بدهند ولو به عمرشان دو بیت شاهنامه نخوانده باشند و ندانند رستم که بود و چه کرد.
دم در مَیدان هوایی کابل نشستهایم تا آقای اسودی بیاید ببردمان. خانواده اسودی تاجیک و سنیمذهبند. نعیمه نوهشان که سندروم داون است، در شهرری مراجع ماست. لطف کرده و قبول کردهاند چندروزی آویزان خودشان و خانه و زندگیشان باشیم.
صبح خیلی زود بیدار شدهایم و الان پنجاهدرصدم خواب است. با پنجاه درصد بقیهام اطراف را میپایم. دم مَیدان؛ جوانی که احتمال زیاد مثل خیلی از هموطنان ایرانی و افغانستانی، اقامت امریکایی اروپایی چیزی دارد؛ مهمان آمده و در فضایی شبیه سکانسهای پایانی «بوی پیراهن یوسف» توی باران بوسههای مادر و خواهرها گم شده و توی بغل هم گریه میکنند. یک ناسزای خفیفی به جنگ و طالب و ناتو و مذاکرات صلح میدهم و اشکهایم را میزدایم(الان فضا جوری سنگین شده که باید حتما بزدایم، پاککردن حق مطلب را ادا نمیکند.)
از دور یکی شبیه بابای نعیمه را در ابعادی کوچکتر و بیستسال جوانتر میبینم که دارد میآید. انگار که در غربت امریکا، همدهاتیمان را دیده باشم، چنددرصدِ خوابم میپرد. علیرضا -عموی نعیمه- و پسرخالهاش نوید میرسند. تمام مراحل معارفه و حمل چمدانها تا پارکینگ را توی نخ سوزندوزی یقه و سرآستین لباسشانم. بازی رنگ و ابریشم… . مناسب آب و هوای منطقه. هنری و باحیا. کاش ما هم لباس محلی داشتیم(الان بعضیها میگویند داریم!) یا لااقل شلوار فاقکوتاه و بدونفاق(!) و بیپاچه و زاپدار و تیشرت نیمتنه و جوراب کالج نداشتیم. یا اقلتر؛ حالا که داریم، در موقعیتهای خَمی(وضعیتی که فاعل نیاز به خم شدن دارد) بیشتر دقت میشد.
هوای شهرْ صنعتی و خیابانها ترافیک است. بیشترین چیزی که توجهم را جلب میکند پوسترهای احمدشاه مسعود و یک شهید جوان است. بعدا میفهمم ایشان «ژنرال عبدالرازق» است که همه افغانستان داستان شهادتش در مهمانی امریکاییها را بلدند. عجیب که عکس یک رهبر تاجیک و یک شهید پشتون کنار هم است. حالا نمیشد سر همین کلاف را گرفت و بهانه کرد برای وحدت اقوام؟! نه خب؛ نمیشود. دنبال حرف درشت میگردم که به نانخورهای اختلافات قومی بدهم، اما همهجایم خواب است.
اسودیها در یکی از کوچههای خاکی محله قصبه ساکناند. سنتینشین است. از اینها که با صدای اذان؛ کاسبها بدون دست زدن به چفت و بست در، وسط مغازه یا پیادهرو سجادهی بدون مهرشان را پهن میکنند و الله اکبر… .
خانهشان دو طبقه دارد که در هر کدام دو خواهر(مادران علیرضا و نوید) عروسها و دخترهایش را دور خود جمع کرده. هر طبقه هم یک مهمانخانه دارد که با تشکهای دورچین و بالشهای رنگارنگ آمادهی پذیرایی از گونههای مختلف چتربازهاست. عین سریال اسدولّاخان سفرهی عروس و مادرشوهر یکی است. اما عروسها مثل آذر یا زری نیستند که یکی نافرمانی مدنی کند و آنیکی موش بدواند. بساز و اهل بگوبخندند. مردهای خانه هم اگر در تولیدی لباسشان نباشند؛ در اروپا یا امریکا، یا دارند درس میخوانند، یا مترجمی افسران امریکایی را میکنند.
«توی طیاره صبحانه خوردهایم.» این را همسفرها به خانمهای خانه میگویند که یعنی صبحانه نیاورید. همسفری که از همه بیشتر اصرار داشت «تو رو خدا نیارید»، در انتهای کار که با یک تکه نان، ته ماهیتابهی املت را هم میسابد، بالاخره رضایت میدهد سفره را جمع کنند. من از زور خواب به حال تشنج افتادهام و هی روی تشکشان سُر میخورم. لکن نباید خفت! سرم از شدت چنگول زدن(فعل جایگزین استحمام در دایرهالمعارف «تنبلها در سفر چه خاکی توی سرشان میکنند») در این چند روز، میسوزد. آبگرمکن ندارد. میگویند برویم حمام عمومی. دارم فکر میکنم احتمالا زال هم برای حمام دامادیاش به یکی از همین «عصری»های کابل رفته باشد و انقدر خودش را با روشور و کیسّه صحنهسازی کرده باشد که زال(سفیدموی) شود. و رودابه باورش شده باشد که طرف چقدر تمیز است و از این شوهرها نیست که شب که میآیند جورابها و پاهایشان را نَشسته میپرند وسط سفره. وگرنه چرا باید شاهزاده کابلی نصف شب موهایش را آویزان کند که خواستگار بیاید بالا، که مثلا ببیند چه شکلی است.(اسرائیلیات شاهنامه/ کعبالحبار تلآویوی/ جلد نهم/ صفحه هشتصدوخردهای)
بعدظهر؛ بعد از حمام و ناهار، خون که به مغز و شکممان میرسد، پخش میشویم در سطح شهر.
سَیر گودیپرانها
اگر شما یک اینستاگرامی آدابدان باشید، مثلا با کاشیکاریهای مسجد امام عکس انداخته باشید. جوری که دستتان به عینک آفتابیتان است و دارید افقهای دور را ازریابی میکنید. و یا زیر نیمکیلو آرایش، قیافهی سادههای معمولی را گرفته باشید. سپس جملات مائو یا حکیم ارد بزرگ را پای عکس نوشته باشید، «باغ بابُر» پانصدساله خوراک شماست. حق شماست، سهم شماست. دوربین و عکاستان را هم ببرید. این باغ از جهت شدت اشتراکات داداش باغ شازده ماهان و باغ فین خودمان محسوب میشود. اما بلیطاش برای خارجیها خیلی گرانتر از زورگیریهای معمول میراث فرهنگی از توریستهاست. شاید هم بخاطر ارزش ریال ما باشد. بهرحال وسعمان نمیرسد برویم تو. با چیزهایی مثل «من یه نمایشگاه عکس ازش دیدم، کلا یه خونه و یه خرده جوب و چندتا درخته!» و «بعد از عید که سرسبزه قشنگه، الان دیدن نداره» جمع را دلداری میدهم. البته دلداری نمیخواهند. خودشان سرشان گرم تماشای رود کابل و خانههای رنگیرنگی پای کوه شده. از اینکه همسفرها را برای دیدن آن نمایشگاه عکس با خودم نبردهام، یک نگاه «مهران مدیری»ای به دوربینی که بقیه نمیبینند میکنم و خیلی شادم. تعدادی «عَهههه اونجا رو…» تحویل هم میدهیم و سر کرولای خانواده اسودی را به سمت «تپه وزیراکبرخان» کج میکنیم. جهت تقریب به ذهن؛ تپه وزیراکبرخان جایی شبیه بام تهران است و به جهت دسترسی خوب به انواع بادها، پاتوق گودیپرانها(بادبادکهای محلی!)است. گودیپرانبازها سربههوا مشغولند. یکیدوبار پایم به نخشان میگیرد و بادبادکها چپه میکنند، اما احتمالا روی حساب مهماننوازی کاریم ندارند. پوسترهای احمدشاه مسعود و شهید عبدالرازق این بالا هم هست. تا دم در ویلای ژنرال «دوستم» و بیخ دماغ نگهبانان مسلّحاش. از اینجا چیزی دیده نمیشود که بفهمم پشت در گندهاش باستی هیلز است یا آقای دوستم دارد نانش را توی ماست میزند. وی از مبارزان علیه شوروی است. الان هم در دولت غنی یککارهای هست. طبق قانون نانوشته اما بشدّت عملشدهی بعد از مبارزهی برخی مبازران، کشور ارث بابایش محسوب میشود که با ویلاسازی و بندآوردن راه مردم، خار توی چشم تودهی حسود و غرغروی جامعه مستضعفین شده است. آدم یاد «خواص» خودمان و لواسانشان و سد لتیانشان میافتد که ولش کنید.
از این بالا، سفارت امریکا پیداست. اسماً سفارت است، اما در واقع یک شهرک مسکونی کاملا خودکفاست. محلیها میگویند امریکاییها لازم نیست حتی برای یک نخ سیگار هم از دژی که ساختهاند بیرون بیایند. همه چیز آن تو هست، مواد اولیه هم مستقیما از امریکا میآید. قشنگ معلوم است مرض دارند! آدم عاقل کشور مردم را اشغال میکند، آن هم با این وضع؟! که نان و حبوبات و آب معدنی از امریکا بار بزنند بیاورند؟ مثلا که چی؟
این بالا یک بَیرق(پرچم محلی!) افغانستان دارد برای خودش میرقصد که ظاهرا هدیه دولت هند بوده. اسودی پدر، خیلی باافتخار میگوید «این بزرگترین بیرق دنیاست». یاد پرچم ایران در میدان نماز اسلامشهر خودمان میفتم که ابعادش در همین حدودهاست، شاید هم بیشتر! ولی پیرمرد انقدر باتعصب و محبت حرف میزند که آدم دوست دارد گیر ندهد. نقطهضعف ایرانیها را هم خوب بلد است. به شوخی میگوید «یک زنگ به خانوادهتان بزنید. بگویید گروگان مایید. پَیسه(پول محلی!) بدهند آزادتان کنیم». حالا خانوادهها که بخاطر ما پول نخواهند داد و تابلوست که شرمندهی پیرمرد خواهیم شد. ولی تو رو خدا نقطهضعف ملّی را ببینید!؟
(ادامه دارد…)
خرده روایات شاخ المسافرین: بداختر چو از شهر کابل برفت…(قسمت چهارم)
راه راه: راستهی غیرپروتئینیها
«کوچه مرغفروشها» اتفاقا بوی مرغ منجمد نمیداد. جهت تقریب به ذهن؛ اینجا جایی شبیه جمعهبازار پارکینگ پروانه است که صنایع دستی و توریستپسند میفروشند. قالین(قالی محلی!)- سنگ لاجورد- خامکدوزی و سوزندوزی کار دست زنان روستایی و… . کلا راستهی «زیبافروشی» هاست. من هم گیر کردهام توی یک دو نبشِ «جذابفروشی»اش. یک پارچه بزرگ خامکدوزیشده میخرم که بعدا ببینم چکارش میکنم. همینجور که با دهان باز خیابان را پایین میرویم متوجه نگرانیهای آقای اسودی میشوم، اما زود یادم میرود. حتی دکه فروش اسلحه و فروشندهی خوفناکش هم زود یادم میرود. کابل گویا از ناامنترین پایتختهای جهان است. همین کابل به این زیبایی.
دعوابازی
در نزدیکی «بند غرقه»؛ جایی که گوش طالبان کر، صدای خنده و خوشحالی ظهرجمعه ملت توی کوه و دشت پیچیده، یک زمین کریکت هست که با سواد ورزشی نگارنده تویش یک عده آدم دارند سر توپ دعوا میکنند. افغانستان ظاهرا از خوبهای کریکت است. نوید میگوید این ورزش نسبتا لوکس محسوب میشود و چون اکثر بازیکنان تیم ملی هم از پشتونها هستند، دولت خوب خرجشان میکند.
چرا اینجا انقدر همهچیز قومیتی است؟ (مثلا من از یک کشوری آمدهام که در آنجا همهچیزش یک چیز خاصیای-مثلا سیاسی- نیست و این چیزها برایم تعجب دارد!)
مسجد طراز اشغالگران
اولش مسجد عبدالرحمن را عین خواهرشوهرها نگاه میکنم، بعدا اما میفهمم اشتباه گرفتهام و این «عبدالرحمن» یک بابای خیّری بوده و به آن عبدالرحمن حاکم شیعهکش ربط خاصی ندارد.
مسجد شاه دوشمشیره را هم به لطف رسانههای جهانی، الان همه میشناسند. داستان «فرخنده» و این مسجد و نمازگزارانش، هرچند راوی داخلی ندارد اما تا دلتان بخواهد بیطرفِ بینالمللی ریخته تحلیلش کرده و در پایان نتیجه گرفته که «بفرمایید! نگفتیم؟ مسلمانها همهشان سر و تهْ همینند و اسلام خیلی دین خشونت است.» دروغهای اینها علیه مسلمانها را که جلوی مرغ پخته هم بگذاری، هی میکوبد روی پایش، هی میخندد. اما اینکه اینجا؛ در بستر خشک رودخانهی کنار مسجد، دختر جوانی بخاطر نقد(اصلا تو بگو تمسخر) دیگران، بدون حکم و دادگاه و قاضی زنده زنده توی آتش سوزانده شده، حقیقت دارد. و این خیلی ترسناک است. سعی( ِ ناموفق) میکنم که حواسم را به شلوغی و آدمها و ترافیک پرت کنم.
شب قبل از خواب؛ ویرم میگیرد و فیلم سوختن فرخنده را جستجو میکنم. در حالیکه همهی اسودیها و همسفرها خوابند، فیلمش را میبینم. یک لحظه منِ نمکنشناسم تنها گیرم میآورد: همچین اتفاقی در کابل افتاده. عاملان حادثه کابلیها بودهاند. تو هم الان مهمان کابلیهایی هستی که تا دیروز نمیشناختیشان. الان خوبست آتشات بزنند؟ خوب است سر به نیستت کنند؟ ها نگارنده؟ شَتَرَق… میکوبم توی صورتم! عجب غلطی کردم. دلم میخواهد پایم را بکوبم به پای این همسفرم که کنارم افتاده، تا یک علائم حیاتیای چیزی نشان بدهد و دلم قرص شود که تنها نیستم. اما یادم میافتد این اگر بیدار شود و بترسد، خودش کلی نازکش و دلداری و ماساژ میخواهد. تازه دو روز هم هست که فرق داعش و طالب و القاعده و شیوهی شکنجه هر یک را متوجه شده و آشنایی کافی با جوّ حاکم را ندارد. بیخیال میشوم.
اما منِ متمدنام بر سر منِ نمکنشناس بیادبم نهیب میزند که «ینی خاک بر اون سرت کنن. یه نگاه به چشمای مهربون خانم اسودی بکن. از بغل مادرانهش خجالت نمیکشی. کور بودی سر شب همهشون استرس داشتن که مبادا شامی که درست کردن دوست نداشته باشید؟ کور بودی همه هفتهشتتا دختر و عروس با مادرا ساعتها توی آشپزخونه مشغول درست کردن آشَک(یکی از سختترین غذاهای محلی) بودن واستون؟» کیش… کیش…(صدای کشیدهی نگارنده توی صورت خودش!) و به این ترتیب؛ ماجرای ترس بیخود شبانگاهی با یک تنبیه ریز بدنی، ختم به خیر میشود.
دکتربازی
زن همسایه را آوردهاند تا با مهمانهایی که همه مشاور و مددکارند، از مشکلاتش بگوید. میگویند چون شما دکترید(!) شاید بتوانید کمکش کنید. با یک مصاحبهی چنددقیقهای میفهمیم چیزی که با افسردگی اشتباهش گرفتهاند، عفونت ادراری است. هرچند من بعنوان مترجم در جلسه حضور داشتم و همسفر مشاورم دکتری میکرد، اما با همان چند دقیقه هم جوری در عمق نقش فرو رفتهام که هنوز دارم «راهکار خانگی برای رفع عفونت ادراری» را سرچ میکنم. در افغانستان هزینههای درمانی بالاست. پزشک متخصص و تجهیزات درمانی کم است. و معالاسف؛ اگر کسی پول داشته باشد، بهتر است ویزا بگیرد و برود ببیند دکترهای هندوستان و پاکستان و مشهد چه میگویند.
لیسهی مریمشان
از بدو ورود؛ اسودیها میگفتند داخل شهر خرید نکنید، توی کابلنو و وزیراکبرخان گران است. صبر کنید میبریمتان «لیسه مریم». ما هم -یعنی دقیقا تمام چهارتایمان- فکر میکردیم لیسه(دبیرستان محلی!)مریم، بازاری است که در نزدیکی مدرسه مریماینا(دختر خانواده اسودی) قرار دارد. بعد فهمیدیم اسم بازار محلی «لیسه مریم» است و مریم اسودی لیسهاش توی محله خودشان است.
لیسه مریم، نسبت به بازارهایی که دیروز دیدهایم، بزرگتر، شلوغتر و ارزانتر است. و باز جهت تقریب به ذهن؛ اگر مغازههای کابلنو پاساژهای ونک باشد، لیسه مریم حد فاصل سبزهمیدان و ناصرخسرو محسوب میشود.
نوید و آقای اسودی با چشم و ابرو حالیمان کردهاند که هول نشویم و خودمان صاف نرویم سراغ فروشندهها. اگر چیزی پسندیدیم فقط اشاره کنیم و بقیهاش را به ایشان بسپاریم. نتیجه اینکه پارچهی ۲۷۰۰ افغانیای را ۱۵۰۰ افغانی برایمان خریدند! باقی چیزها هم به همین ترتیب. قیمتها بالاست، اما تخفیفها تا پنحاهدرصد هم جا دارد. برعکس تورم ما که روی کاغذ ۹/۹ است، اما کف بازار تا ۵۲درصد هم دیده میشود.
بازاریهای لیسه در جریان گرانیهای اخیر ایران(آقا ما تا کی باید به گرانیهای این سالها بگوییم «اخیر»؟) هستند و هی برای کاهش ارزش پول ملیمان متأسفند که تأسفشان به چه درد آدم میخورد؟!
«بداختر چو از شهر کابل برفت»
شب آخر توی هال؛ زیر عکس جوان از دسترفتهشان نشستهام. همسفرها توی مهمانخانه مشغول جمعکردن چیزمیزهایشان هستند. اسودیها حرفهای معمولی میزنند. اینکه فردا کدامشان برود نفت بخرد. کی کارهای آمادهشدهی تولیدیشان را به بازار برساند. کی برای داماد خانواده ناهار ببرد… . از اینکه برویم و اینها به روزهای عادیشان برگردند دوطرف لبم آویزان است. چطور دلشان میآید؟ بدون نگارنده، بستنی قیفی از گلویشان پایین میرود؟ دخترها دستهای کی را با خینه نقاشی میکنند؟ یخدان عروسها را باز کنند و لباسهای هندی و کشمیری و پنجابیشان را به کی نشان بدهند؟ چای سبز و توت خشک را به کی بدهند ببرد تهران برای پسرشان؟ کی از لای در برای نوههایشان شبنم و لالاجان شکلک دربیاورد و طفلیها از ترس تبخال بزنند؟ اصلا رفتن به طاق ظفر و پغمان، تکی بهشان میچسبد؟ (حالا من کی انقدر با اینها خودمانی شدم؟) مواظبم و با تکنیک گشاد کردن کاسه چشم، نمیگذارم صورتم خیس شود. اما واقعا کنترل دماغم از عهدهام خارج است و الان معلوم نیست تا کجای صورتم کش آمده.
مادر نوید چشم و ابرویی برای پسرش تکان میدهد. نوید میپرد از طبقه پایین یک صابون لوکس میآورد و میگذارد توی دستم. مادر میگوید ما زیاد پولدار نیستیم ولی بدون تحفه هم که نمیشود. احساس سنگ روی یخ را دارم از خجالت. و دارم پیش خودم حساب میکنم که چهجوری خیلی نامحسوس بروم از کنار روشوییشان دستمال کاغذی بردارم. اما یکهو همسفر IBS ام از اتاق بیرون میآید و میرود توی دستشویی. مطمئن میشوم برداشتن دستمال حداقل برای ۴۵دقیقه منتفی شده. در شرایط حساس کنونی، خب آستین آدم را برای چه روزی گذاشتهاند؟
اصلا صبح میرویم بامیان که سختی امشب را بشورد ببرد.
(ادامه دارد…)
خرده روایات شاخ المسافرین: همیشه یک چیز عاشقانهای مطرح است
راه راه: گلچین شاد آسیا
ترانهها دارند نوبتی پخش میشوند: اولی با صدای زن و مرد هندی، بعدی اجرای پشتونزبانها با کیفیت یک مهمانی قدیمی، بعد از آن یک ایرانی دهه هفتاد، بعد یک رپ اعتراضی دری… . قشنگ معلوم است این آقا تراب -رانندهی کرولای گوجهای هتل بامیان که آمده ما را مهمان ببرد- به سیدیفروش زیرپلهای محلهشان گفته: «یک گلچینِ شادِ مجلسیِ آسیایی برایم بزن» و طرف هم زده.
بامیان دو مسیر دارد: یکی از «میدان وردک» که امنتر است، و دیگری از «پروان» که امنترتر! مسیر دوم دورتر است. اما اسودیها و مدیر هتل پیشنهاد دادند که جنبش اضافی سروگوشمان مدیریت کنیم و از مسیر مطمئنتر برویم. بعدها؛ چندماه بعد از سفرمان، خبرهای خونینی از همین مسیر زیبای امنترتر هم شنیدیم. «عدم قطعیت» شوخی سرش نمیشود. بامیان مرکز هزارهجات و محصور در کوههای مرکزی است. داخل شهر کاملا امن است. اما جادهها -مثل بقیه ولایات- با خداست. میگویم جاده، ولی شما همینطور ساده از کنارش نگذرید. زیباترین کوهها و باغها و رودهایی که به عمرتان دیدهاید تصور کنید. کردید؟ حالا صدسال بزنید عقب؛ که نه دست بشر به جاییش خورده، نه دخالت ماشین و کود و تراریخته، مصنوعی و فیلمیاش کرده. جاده بامیان اینشکلی است. به خاطر همین، نصفم از شیشهی ماشین بیرون است. به پروانیها و غربندیها دست تکان میدهم. از دور سلام میکنم. هوای سالمش در ریهها و امعا و احشایم ذخیره میشود. و عجیب که سالم و راحتم و سینوزیت مزمن و غلبهی سودا و متعلقاتشان بنکن شدهاند. توی همین جادهی سرد و یخزده و برفگیر.
آقا تراب خودجوش دلداری میدهد (کی گفت ما دلداریْلازمیم؟!): «تلاشی (بازرسی محلی)ها طبیعی است. و اصلا بخاطر همین تلاشیهای زیاد مسیر است که شهر همیشه امن و امان است». مأمورها صدینود از ایران و تهران یک خاطرهای دارند که شرمندهمان کنند: «تهران را دیدهام. افغانیها را مسخره میکنند»، «یکبار مدارک همراهم نبود، یک مأمور پلیستان بد کتکم زد»… . همینجور درّ و گوهر است که از ته ذهنشان بیرون میکشند و سرافکنده میشویم. نگارنده هم که عادت دارد اینجور موقعها میرود توی تیم مقابل و جوری سرتاپای ناکارامدیها و کم و کاست قانونی و اخلاقی جامعهی خودخواه و غربزده ایران را به چالش میکشد که خود افغانستانیها به خویشتنداری دعوتش میکنند که «حالا خواهر من، اینجورها هم نیست. رضایت بده». تمامقد به ماستمالی برمیخیزند و «بخَیر است. همه جا آدم خوب و بد دارد.» خدا چه دلی به اینها داده؛ به تلافی که نمیزنند شتکمان کنند کف جاده، هیچ! با آرزوی سفر بیخطر، راهیمان هم میکنند.
باقیماندههای «شهر ضحاک»، قبل از ورودی بامیان و پشت زمینهای کشاورزی مردم است. ورودی یا حفاظ خاصی ندارد. اما ارتفاع زیادش مانع کنجکاوی بیشترمان -و بیشتر من- میشود. بچهها تا پای کوه رفتهاند. نشستهام کنار رود و با کشاورزی که دارد الاغش را بار میزند، حرف میزنم. که عجب شهری دارید. که چقدر شما خوشید و زندگی را بُردهاید. که اینجا معمولا چی بیشتر میکارید؟ تقریبا آدم حساب نمیکند. ادامه میدهم… . که عجب شهری دارید. که چقدر شما خوشید و… .
حل و فصل «ملّای ایران»
طبق معمول؛ سربالاییِ به سمت بوداها را هم با دهان باز و چشمهای گرد، از همسفرها جاماندهام. نمیفهمم از کجا ۱۰-۱۲پسر هفت هشت دهساله پیدا شده و دورهام میکنند. هنهنکنان باهم حرف میزنیم. کمی مسابقهی دو میدهیم، بلکه بهانهای شود تا به دوستانم برسم. عکس میاندازیم. گاهی غریب گیرم میآورند و دست هم میاندازندم. میخندیم. یهو یکیشان درمیآید که: «ملّای ایران کیست؟» جا میخورم. یعنی چی که ملّای ایران؟ یعنی باسوادترین؟ یعنی آخوندترین؟ یعنی رئیسترین؟ اینها اسم قم به گوششان خورده اصلا؟ ماستمالانه؛ جوری که نفهمد نفهیدهام، میگویم: «خب ما تا دلتان بخواهد توی ایران ملّا داریم.» باز سوال جواب میکنیم. راهنماییام هم میکنند. توی گوشیام میگردم و عکسی از رهبر را نشانشان میدهم.
-میشناسیدش؟
-نه!
عکس امام را نشان میدهم.
-این یکی؟
-نه!
یکیشان میگوید قبلا امام را توی تلویزیون دیده است. اما حدس میزنم با شهیدمزاری یا دیگری اشتباه گرفته باشد و به صرف شباهتها، یک چیزی گفت برای خودش. احساس غربت عجیبی بر همهجایم مستولی میشود. اگر یک آدم تریبوندار بودم، اگر اصلا امکان کشیدن میکروفن کسی برایم فراهم بود که چهارتا آدم صدایم را بشنوند، آن لحظه و آنجا، جایش بود بگویم «دیدید آقایان اجماع جهانی علیه نفوذ انقلاب اسلامی؟! راحت شدید؟ بچهی محصل همزبان ما در همین کشور بغلی، تازه دارد از «ملّای ایران» میپرسد. و در جهان ماهوارهها و اینترنت ۳G شهرش، احدی از «حکومت ملّاها» را نمیشناسد. دیدید لگدهای توی هوایتان اضافهکاری است؟» -پایان تریبون نگارنده در سطح جهانی-
اتفاقا در گشت دم غروبمان در شهر، با صحنهای نه چندان نادر هم مواجه میشویم؛ تابلوی «دفتر مرجع عالیقدر عالم تشیع آقای سیدصادق شیرازی». در تردیدِ قبلیام مبنی بر اینکه پسرک عکس امام را با شهیدمزاری اشتباه گرفته باشد، تردید میکنم. با یکی از همسفرها که آشنایی خفیفی با مسائل مربوطه دارد، داریم خودخوری میکنیم که میبینیم آیتالله نوری همدانی هم اینجا دفتر دارند. میگوییم «خب الحمدلله همهاش حل شد» همهاش! چشمم به بازارچهی کوچک محلی که میافتد، نگرانی تقابل دو (یا چند!) اسلام بیشتر هم یادم میرود. یک رومیزی نمد برای سمیه (رفیق دلتنگ بامیانیام در پاکدشت) میخرم. تا با عکسها و فیلمهای بامیان برایش ببرم. ببیند شهر آباء و اجدادش چه شکلی است. افتخار کند. شاید کمتر غصهی جنگ و انتحار و اخبار بد این حوالی را خورد. گفتن ندارد؛ اما تقریبا صدی نودِ اقدامات نگارنده در زندگی پربارش، همینجور حسابشده و دارای آثار عمیق فرهنگی، اقتصادی و پولتیک است.
همیشه یک چیز عاشقانهای مطرح است
با یک بلیط به قیمت ۵۲هزارتومان میشود تمام هشت اثر بثتشده جهانی بامیان را دید. ما کمتر از ۲۴ساعت مهمان اینجاییم و به جهت ضیق وقت، تنها «بوداها»، «شهر غلغله» و «شهر ضحاک» را میبینیم.
بخاطر کنجکاوی عمومی و حساسیت علاقهمندان ایرانی، در مورد اینکه چطور از خیر رفتن به «بند امیر» گذشتیم؛ عارضم که برف جاده و یخزدگی خود بند دلیل محرومیت جگرسوزمان شد. و آنجا هم ماند تا در سفرهای بعد، همراه زادگاه مولانا و دره پنجشیر، مورد [سوء]استفاده گروه نگارنده و همسفران قرار گیرد.
آقای راهنمای دو مجسمهی موسوم به بودا؛ از شعف و شادی میخواهد از حال برود. نه اینکه حضور ما چیز مهمی باشد. بههرحال حجم زیاد زوار(!) بودایی از شرق آسیا و توریستهای اروپایی و امریکایی، دخل و خرج عروس و داماد(صلصال و شهمامه، نام محلی مجسمهها) و اعوان و همکارانشان را میرساند. و ما چه کاره باشیم این وسط؟راهنما کلا خیلی کارش را دوست دارد. از اینهاست که با جان و دل در خدمت کارند. از اینها که بخاطر سواد خوب و هم تسلط به زبان، احتمالا فرصت کار بهتر در دانشگاه را هم داشته، اما معلوم است عشقی است و بخاطر علاقه و نه درآمد بیشتر است که اینجاست.
طبیعی است در مورد دو مجسمه بزرگ و باشکوه بامیانی هم قصههای عاشقانه سر زبانها باشد. اصلا هر چیزی «دوتا»یش داستان میشود. میگویند صلصال و شهمامه دو عاشق- معشوق قدیمی بودهاند و احتمالا طبق معمولِ مرسوم، پدر عروس آنقدر مسئلهی شغل و خانه مستقل و دفترچه بیمه را گنده کرده و نگذاشته دو مجسمه عاشق به هم برسند. و اینجوری شده که از ۱۵۰۰سال پیش (کوتاهترین عمر محتمل مجسمهها)، تا حالا پای این تپهها ایستادهاند. و با یک چشمهای حسرتباری بامیانیها را که هزار هزارتایشان بدون شغل ثابت و ملک مستقل و دفترچه بیمه به هم رسیدند و هیچی هم نشد، نگاه میکنند. البته دروغ گفتم! نگاه نمیکنند. در سال ۲۰۰۱ به فتوای ملاعمر، فرماندهی وقت طالبها؛ به عنوان نماد کفر و ما تاریخ میخواهیم چهکار و پیش به سوی آینده (ارواح عمهشان!)، در یک بمباران تاریخی چشم و تن و بدن هر دو بودا تکهپاره شد و «دو نماد کفر» دیگر نتوانستند جایی را نگاه کنند. و تماشای عروسیهایی که عزا شد و عروسهایی که بیوه شدند و خون و خاک و جنگ، ماند برای مردم هزاره.
حالا تکهپارهها شمارهگذاریشده و در محوطه محافظتشدهای چیده شدهاند و دولت ژاپن (احتمالا بدلیل اشتراکات مذهبی) به کمک دولت فدرال آلمان آمده که مسئولیت بازسازی اکثر آبدات تاریخی را عهدهدار است، و دور هم مجسمهها را سر هم میکنند.
در همینجا؛ خود را ملزم میدانم که یک نکتهی تاریخی- ادبی- هنری را یادآور شوم که بنا بر نظر منابع محلی و تاریخ ادبیات فارسی، بعید بهنظر میرسد که دو مجسمه یادشده اصلا «بودا» باشند. چراکه بجز بامیان، در هیچ کجای جهان بودا اینطور با خانواده در انظار عمومی ظاهر نشده و علاوه بر آن، به قیافه اینها هم نمیخورد بودا باشند. بودای ایستاده با این قدوبالا چیز نادری در جهان محسوب میشود. قد صلصال ۵۵متر و شهمامه ۳۸متر است که در میان مجسمههای بودا کمیاب است و دیگر خیلی ورزشکاری محسوب میشود.
ولی حالا اینها به ما چه؟ نظر فنی بنده را بخواهید؛ همان بهتر صدایش (صدای ادبیات) را درنیاوریم و اجازه بدهیم ژاپن زحمت بازسازی را بکشد و ما هم هر چه در مورد «سرخبت» و «خنگبت» -که از دورهی «عنصری»، نامهای منتسب به دو مجسمهاند- شنیدهایم، برای خودمان نگهداریم. و پس از پایان کار؛ به رسم بهلول که شبانه میرفت نام خود را سردر مسجد ساختهشدهی یک بابای خیّری میزد، زرنگ باشیم و برویم و روی بتها بنویسیم(طبیعتا طبق عادتْ با اسپری!) که:
ﮔﺮ ﺻﺒﺢ ﺭﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﭼﻮﻥ ﺧﻨﮓ ﺑﺘﯽ ﺳﺎﺯﺩ
ﺗﻮ ﺳﺮﺥ ﺑﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯽ ﺑﻨﮕﺎﺭ ﺑﻪ ﺻﺒﺢ ﺍﻧﺪﺭ
به یاد شاعرش، خاقانی خدابیامرز!
حماسهی الگوی ننرها
حقیری که نگارنده باشم؛ حاصل جمع چیزهای متضادی هستم که نصفش اضافه است و موقعاش که بشود، خودش بیرون میزند. مثلا یک مهمانی را تصور کنید که مادر اینجانب مغز حضار را بهکار گرفتهاند که «این دختر من مردیه برای خودش. نصف ایران رو تنها گشته». درست به همینجایش که میرسد؛ یک سوسکی، پشهای، شتهی روی گلی چیزی پیدایش میشود و بندهی بیتعارف ضمن زیر پا گذاشتن قواعد پهلوانیِ مدنظر مادر و قواعد مهمانی یا میزبانی و قواعد حیوانمداری؛ روی اولین میز یا اولین اوپن آشپزخانه (در آن لحظه کاری ندارم که آن خانه اصلا آشپزخانهاش اوپن باشد یا نه) جاگیر میشوم. بعد؛ یکی از همین دختر ننرهای پر قو که مادرم داشت با شدت تمام توی سرشان میکوبیدم، میآید با یک دمپایی و یک خاکانداز، نعش آن مرحوم را جمع میکند و میگوید «نگارندهی دنیادیدهی همهچی بلد؛ جمعاش کردم، بفرما پایین». گاه تا چند روز همان بالا ماندهام و هی چندشم شده و هی لرزیدهام.
بر اساس همین قاعده؛ درست در لحظهی پمپاژ باد به غبغبم، وقت «مثال نقض» فرا میرسد. در جوار شهمامهایم و دوستانم درآمدهاند که «تو عجب دلی داشتی که توی مسیر، راننده که نگهمیداشت، از ماشین پیاده میشدی و عین ما توی ابرهای صندلی فرو نرفته بودی». در همین نقطه، موعد بالارفتن از پلههای بودا رسید و بخش اساسی این مهم -بالا رفتن از بودا- شد «قسم و آیه»ی آقای راهنما، همسفرها و چند جوان محلی غریبه مبنی بر «لامصب ترس نداره، نگاه داریم میرسیم بالا». همین بندهی سراپا شوق، پلههای منتهی به کلّهی مجسمهی دوم را با چشمان بسته و جیغ ممتد -طوری که تا خود هرات هنوز تارهای صوتیام ترمیم نشده بود و صدا قطع بود- بالا رفتم. و درحالیکه دوستانم مشغول لذت بردن از حضور در رأس بودا بودند، با چشمان بسته فقط جیغ میزدم و خالق مسخرهبازی خاصی شده بودم جلوی برادران افغانستانیمان که ابدا گفتن ندارد. به دلیل همین افت فشار و گاوگیجهام، آمار و ارقام مربوط به قدمت پلکان و تعداد پلهها و شباهتش به پلههای گنبد سلطانیه و منار جنبان را من نمیگویم. خودتان بروید با غور در تاریخ و پژوهش و دیدار حضوری از بامیان، تهش را دربیاورید.
(ادامه دارد…)
غار غیرافلاطونی در دهکده جهانی
راه راه:
?where are you from – پشت کوه!
معلوم نیست اسم «غلغله» از همان اول تاریخ که داشتند روبان شهر را قیچی میکردند و کلنگ احداث مجتمع میلیونواحدیاش را میزدند، به ذهن سازندگان رسیده، یا نام دیگری داشته و پس از خاک و خون بازی چنگیز مغول، تغییر نام داده است.
«شهر غلغله» با ارتفاعی بالاتر از سطح شهر؛ شبیه قلعههای باستانی خارج شهر خودمان است. قدمتش به پیش از اسلام میرسد و زمانی هم برای خودش یک «مرکز شهرِ» اسلامی محسوب میشده است. تا اینکه با زحمت شبانهروزی مغولها «تمام» ساکنان شهر قتلعام شدهاند. و اسم و جوّ حاکم بر آن، یکی شده است؛ دقیقا «غلغله».
بامیان شهر بزرگی نیست. خیلی دنج و شب کنکوری است. اما تپهی مسمی به «شهر» غلغله از خود بامیانِ آرام هم آرامتر است. اگر به شورای شهر تهران بود، تابهحال دهبار اسم شهر را کوبیده و از نو ساخته بودند. چرا باید به شورای شهر تهران باشد خب؟
غلغله صدای «هیچ» میدهد. نه بوق موتور، نه کوبیدن ضبط ماشین، نه هندزفری غیر استاندارد آدم بغلی و نه حتی وانتی سیبزمینی… . داریم از میان صخرهها و سنگها بالا میرویم که یک زن امریکایی اورجینال با قدمت نسبتا بالا، سر راهمان سبز میشود. بعد از کمی حال و احوال و where are you from و «مرگ بر امریکا»؛ خودمانی میشود. توضیح میدهد که تنها سفر کرده و خیلی هم خوب است. میگوید در جوانی به ایرانِ پیش از انقلاب هم رفته و «چقدر مردهای ایران هیزند». توضیح میدهیم که احتمالا از خنگی خودش بوده و اشتباه برداشت کرده و ما در ایران از این چیزها نداشتهایم. نگاهی به همسفرم میکند که با یک کاپشن و شلوار و روسری، حجاب متوسطی دارد. میگوید «توی ایران مجبوری از آن سیاهها روی خودت بیندازی؟» و خندهاش را ول میدهد توی باد. چهارنفری به هم نگاه میکنیم. من به چادرم هم نگاه میکنم که از همان «سیاهها»ست. میگوییم بله، آن سیاهها توی ایران زوری است و این دوستمان به افغانستان آمده تا لَختی لُختی بیاساید. و خاک بر سرتان (در واقع سر دولتهایتان! شما خودتان از استضعاف فکری لِهاید) با این دهکده جهانیای که درست کردهاید. که ما بهعنوان جهان سومش ریز خردهفرهنگهای امریکاییها را و زیر و بم مشی سیاستمدارهایش را و جدیدترین بهروزرسانی صنعت و تکنولوژیش را -هرچند تحریم نگذارد که از نزدیک ببینیم چیست- زودتر از گروههای مجازی فامیلی خودشان (بجز عروسها و دامادها)، مطلعیم. بعد شما فکر میکنید آن سیاهها در ایران زوری است. و درواقع؛ جهان را برای ما «دهکده» کردهاند و برای افکار عمومی خودشان در حد همان «غار» مانده است. که اینجور اطلاعات نمور و کپکزدهشان اسباب خنده و گریه جهان سوم میشود. مصداق مردمان پسِ پشتِ کوه. اینها هم اینجور اسیرند!
آقای راهنمای شهر غلغله دارد از تاریخ و فرهنگ بامیان میگوید. جوری خیرهام به قشنگیهای شهر از بالای غلغله که چیزی از حرفهایش نمیشنوم. اما «آدم جگرخون میشود. افغانستان همه چیز دارد. صاحب ندارد» طوری از دلش برآمد که یک آن گفتم «اجازه دهید من خودم را از همین بالا پرت کنم پایین، این چه وضعی است» گفتند تو اصلا خودت را تیکّهتیکّه کن، چه فایده برای این شهر و این قوم؟
از این بالا؛ مَیدان هوایی بامیان دیده میشود. همین میدان هوایی که بینالمللی نبودنش زندگی مردم را سخت کرده و از اسباب منازعهی هزارهها و دولت است. و نتیجهاش تا اینجا بجز احساس غنج در دل دشمنان قوم هزاره، سختی رفت و آمدهاست برای مردم شهر.
بامیان پایتخت «جنبش روشنایی» هم هست. جریانی که با فاجعهی داعش در میدان دهمزنگ کابل، در ایران (حتی) و بقیهی جاها شناخته شد. جریانی که برای گفتن حرف سادهی «بیایید یک خطوط انتقال برق را قومیتیاش نکنید» صدها شهید و زخمی داد.
هوتل دربستی
ما در سفر افغانستان تنها یک شب در هتل ماندیم؛ در «هوتل بامیان». معلوم است نام هتل را مثل سایر افراد(!) تغییر دادهام یا صریحتر عرض کنم؟!
ظاهرا اینجا یک هتل بینالمللی است. البته نمیدانم چیزی بهنام هتل غیربینالمللی یا بین غیرالمللی هم وجود دارد یا نه، ولی مشخص نبودن جهت قبله و نبود مهر و جانماز، حالِ «مهمان خودیها شدن» را از منی که توی خانهی محلیها از خودشان هم راحتتر بودم، گرفت. یقین که این کمبود امکانات اسلامی از سر «ادای نامسلمانی» نیست. مدیر هتل را میشناسیم. چند ماه پیش بود که سر راه کارگاه آموزشیاش در اسپانیا، در تهران به دیدنمان آمد. خود و همسرش -شهردار یکی از مناطق مجاور بامیان- تحصیلکرده ایرانند و کلا از خودمانند. هرچند دلش شکسته بود که «۱۸سال ساکن ایران بودم اما بهرغم دهها رفیق جینگ خارجی، یک دوست ایرانی هم ندارم.» احتمالا سهلانگاری ریز هتل اصلا سهلانگاری هم نبوده باشد. چرا که تعداد زیاد هتلها در شهر نشان میدهد اینجا واقعا از مقاصد توریستهاست. از آن طرف؛ توریست مسلمان هم (بجز آن گروه که سفرش زیارتی است) عموما مقصدش گرجستان و ترکیه و تایلند است. و توریستهای آلمانی و امریکایی (دو گونه توریستها که نگارنده با همین دوتا چشم خودش در بلخ و بامیان دید) هم که اصلا نماز برایشان واجب نیست. لذا مهر و قبله بجز در قسمت پذیرش -که در آستانه قضا رفتن نماز به دادم رسید- در کجای هتل لازم خواهد شد؟
بجز ما کسی در هتل نیست. بهراحتی با چادر گلدار و دمپایی نمدی توی راهروها میچرخم و تقریبا تمام درهای قفلنشده را باز میکنم و یک سری به ته و توها میزنم. اتاقها را مقایسه میکنم. راهروها را وجب میکنم… . از بالکن طبقه سوم، آبگرمکن خورشیدی هتل را در پشت بام ساختمان دیگر میبینم. بیشتر که دقت میکنم میبینم تقریبا در تمام بامیان استفاده از این آبگرمکنها مرسوم است. باز هم بیشتر دقت میکنم و میبینم آبگرمکن خورشیدی در سراسر افغانستان یک چیز معمولی است. به دقت کردن ادامه نمیدهم.
موبایلم را به آقای پذیرش -که شباهتهایش نشان میدهد برادر مدیر است- میدهم و قد حافظهی خالی گوشی، موسیقی محلی سفارش میدهم. کم نمیگذارد. جوری که بعد از سفر؛ ساعتها مشغول گلچین آهنگها میشوم. از لابهلای مهستی و معین و کوروس، تعدادی از کارهای داود سرخوش و امیر صبوری و خوانندههایی که نمیشناسم را سوا میکنم و میماند به یادگار.
ظاهرا اینجا هر شب این اوضاع قطعی چندساعته برق، تکرار میشود. خوبیاش این است که آدم مجبور میشود بگیرد بخوابد. ستارهها در آسمان تر و تمیز بامیان توی همین شب کدر و ابری هم، کم نیست.
فردا؛ آقا تراب دارد میبردمان کابل که از هرجا برمان داشته، پسمان بدهد. تا بعد از خداحافظی از اسودیهای نگرانمانده دم در، برویم هرات.
منظرهی جدید اینکه در شهرهای سر راه، لحاف و تشک رنگارنگ محلیهاست که در کوه و کمر آفتاب میگیرند. که حدس میزنم سنتی محلیست و مخصوص این موقع از سال. یا استرس روزهای اول مدرسه کار دست بچههای پروان و غربند داده و مادرها را دردسر انداختهاند. نوروز اینجا همان یکروز اول فروردین است و با وجود عید فطر و قربان و غدیر، همچین عید دندانگیری هم نیست و بچهها از اول بهار مدرسهشان باز شده و با درس و آینده و پلههای ترقی مشغولند.
آقا تراب به ادای بعضی افغانستانیهای از ایران برگشته، که از خانه بیرون خواهند رفت برای سیزدهبدر، خیلی میخندد. خیلی میخندیم… .
نه در مسجد، نه میخانه
حماسه پرشور یکی از قلل مرتفع تواضع
خودمان را به مَیدان هوایی کابل رساندهایم. دوباره با یک جابجایی در برنامه هواپیمایی -«کامایر» از جهت بهصرفه بودن تعداد مسافرها، گاه دو سه پرواز را یکی میکند- صبح ۱۲فروردین زمان نهایی پروازمان هرات است.
در سالن نهچندان بزرگ میدان نشستهایم. همین سالن به این کوچکی، آدمهای در چهار رنگ اصلی (زرد و سفید و سیاه و سرخ!)اش خیلی تو چشمتر از فرودگاه امام خمینیست. بنظر میآید چون اینجا بینالمللیتر است اینجوریست. ولی محض اطمینان خاطر، خدا باعث و بانی تحریم ایران را همراه با عوامل اشغال افغانستان، توی لجن جوب خفه کند ببینیم چه میشود.
همسفرها یکی صدای خوابیدنش بلند شده، یکی توی گوشیاش فرو رفته، یکی هم دارد خودش را تقویت میکند. یادم نیست کداممان سر حرف را باز کردیم. منِ خوشحالِ معاشرت یا زن مضطرب و نگران. بهرحال الان وسط درد دلیم. میگوید از سادات است و ساکن تهران. یک ماه پیش برای دیدن پسرش به مزار شریف رفته و درست همین امروز ویزهاش تمام میشود و باید خیلی باعجله بعد از پرواز هرات، خودش را به مرز اسلامقلعه برساند.
اینجا باید یک نقبی به یک چیزی بزنم، چرا که از وقتی «نقب» را یاد گرفتهام، فرصت پیش نیامده که نقب بزنم(الان که زدم، بنظرم خوب است). نقبم به زیرنویسی در کتاب «من زندهام» است. جایی که «معصومه آباد» یکجایی وسط خاطراتش، از اینکه برخی ماجراهای تلخ زنانه را طرح کند، حیا و ابا دارد. اما روشن میکند که تاریخ را باید شفافسازی کرد. نباید نصفه تعریفش کرد که بقیه اشتباه بگیرند که جنگ همهاش حماسه و افتخار بوده و شادی و سرزندگیاش به مجریهای هفت صبح رادیو رفته است. باری(باری را از خیلی قبلتر بلد بودم!)؛ مجبورم برای شفافسازی و ثبت در تاریخ، به نویسنده مزبور اقتدا کنم و ماجرای ۲۰۰تومن دستی دادنم را به مادر وطندارم رسانهای کنم. (دوستان اتاق فرمان؛ قطعه «فتح بهشت» ونجلیز در بکگراند متن پخش شود!):
وسط صحبتها متوجه میشوم که تمام نگرانی مادر هم بخاطر ویزا و سفر تنهاییاش نیست. میگوید کلا ۱۶۰هزار تومان پول با خودش دارد که آن را هم «پسرش تو راهی داده است». شما هم دارید به رنگ و روی پسری فکر میکنید که به هر دری زد نشد، و ۱۶۰تومان تو راهی را به مادرش داد و شنید که «مه خودم پَیسه دارم مادر به قربان»؟!
توضیح دادهام. من خود مددکار اجتماعیام. اتفاقا بدجور زیرورو کش قضایا هستم و دورههای تخصصی تشخیص گدا و آرتیست از نیازمند واقعی را در سالهای بهزیستی گذراندهام و شعارم هم این بوده که نیازمندان افغانستانی اگر رویِ بعضی هنرمندان گداباز را داشتند، پشت گوش افتادن قوانین نصفه و نیمه دولت توی ادارات، اینجور زمینگیر مشکلاتشان نمیکرد. خودم و تخصصهایم تا ته کیف و چمدان و مدارک فرو میرویم و نهایتا موفق میشویم مبلغ فوقالذکر(عدم تکرار مبلغ برای حفظ ثواب قضیه است و به تمام شدن موزیک پسزمینه ربطی ندارد) که تنها پول نقدم هست، گیر میآوریم. مادر خیلی اکراه دارد. اصرار میکند که آخر در ایران چطور پیدایت کنم تا پسات دهم. شماره کارت میدهم. میگوید آخر حالا حالاها پول دستم نمیآید، خواهش میکنم، بهانه را تمام میکند و پول را برمیدارد.
حماسهام را سرودم تا آخرش این نتیجه را بگیرم که ببینید جنگ و آوارگی و چندپارهشدن خانواده و مهاجرت و پناهندگی، چقدر ابعاد پنهان و اثر پروانهای کشف نشده و جایی توی آمار نیامده دارد با خودش. که زندگی در غربت، همهاش «اقلیت بدون امکانات و حقوق قانونی» و «شنیدن تیکّهی درشت از برخی مردمان کشور مقصد» نیست. آن بمبی که مثلا تصادفی یک عروسی را یا یک بیمارستان را به خاک و خون میکشد، کشتههایش و بیچارههایش فقط همانهایی نیست که تا یکی دو روز از اخبار نیمروزی میشنویم. بله که جنگ جاهای بیختری هم مردم را گیر میاندازد. و واقعا ممکن است آدم موقع برگشتن از دیدار عزیزش، کرایه نداشته باشد و احتمالا پسرش تا همین الان که مادر پای طیاره است، فکری این باشد که اگر چطور بشود یا چی با چی تلاقی کند یا کدام در به کدام تخته بخورد، مادر آدم میتواند با ۱۶۰هزار تومان از هرات تا مشهد(کرایه تاکسی ۲۵۰هزار تومان است) و بعد از مشهد تا تهران(مبلغ این را هم که خودتان بلدید) برود. نمیشود رفت! سطح رفاقت مردم دو کشور هم که گفتن ندارد(ر.ک صحبتهای مدیر هتل در فصل «هوتل دربستی»). و مهاجر همدین و همزبان، بعد از عمری زندگی و معاشرت، یک رفیق یا همسایه توی تهران ندارد که تماسی گرفته شود، یک پولی در حسابها جابجا شود که یک آدم دلش کمتر شور بزند، دستها و چشمهایش اینجور نلرزد. در نقطهای که وطن اوست. باید همینجا میماند. سر خانه و زندگیاش میبود و اصلا لازم نمیشد زیر بار منّت محبت آدمهای دیگر در جاهای دور باشد. جنگ را دیگران شروع کردند. نان را دیگران دارند توی خون مردم میزنند و با دوغ و نوشابه فرو میبرند. حالا خارَش کجاست؟ دارد چشم مادری که فقط هواییِ دیدن پسرش بوده است، میدرد. این بود آرمانهای دموکراسی؟
بعد از پیاده شدن در میدان هوایی هرات؛ و بعد از دیدن خانم جهانگیری -دوست افغانستانی ساکن تهرانمان که ازقضا بعد از ۲۰سال دوری، سفرش با ما همزمان شدهاست- سر قرار، دوتایی میبریم و مادر را سوار تاکسی مشهد میکنیم. نگران مبلغ کرایه و بیشتر نگران امنیت ماشین است. تاکسی بودنش را چندبار چک میکند و بالاخره سوار میشود میرود.
قالیباف استعفا
اگر یک نفر در جهان باشد که مددکارِ مای مددکار اجتماعی باشد، همین خانم جهانگیری است. ما چند مددکار؛ اسم ایشان را «استاد» گذاشتهایم. زندگی سختی را پشت سر گذاشته، بچهها را از آبوگل درآورده، حالا هم بدون مدرک دانشگاهی و اعتبار و تخصیص و حتی با حداقل سواد، میافتد دنبال همشهری ایرانی یا افغانستانی گرفتار، شرح حالش را خوب درمیآورد و بعد از بررسی منابع و خدماتی که سراغ دارد، عین یک مددکار راستکی ارجاعش میدهد. درست است که توی یکی از همین بررسیها در یک جلسه مذهبی در حاشیه تهران، از خانمِ جلسه شنیده که «تو اصلا مسلمان نیستی!» اما درواقع؛ ایشان تاجیک و سنّیمذهباند. به همین مناسبت؛ اجازه بدهید از همین تریبون گوشی را دست مسئولین امر بدهیم که چنین جلساتی در حاشیه تهران در میان معدود پشتونهای ساکن ایران، یکچیزی شبیه مدرسهای میماند که عربستان توی افغانستان بسازد. فردا زبانم لال جایی ترکید نفرمایید ایران داعش و القاعدهاش کجا بود.
جهانگیری؛ متخلق به اخلاق، آراسته به غالب هنرهای قدیم و جدید ایرانی و افغانستانیست با دخترهایی که -چشمم کف پایشان- عین دختران فیلمهای دهه هفتاد، همهچیز اعم از هنر و سواد و ادب و زیبایی را باهم دارند. ندا، دختر اتیستیکاش و مائده را که باید بعد از دریافت لیسانس تغییر وضعیت اقامت بدهد، با خودش آورده است. میگوید قرهداغی جان(انقدر مهربان است!) باورت میشود اینطرف مرز که رسیدم، افتادم خاک وطنم را بوسیدم. میگویم بله، و اینوری برمیگردم. بعض کردهام و نمیگویم مادر خودم بعد از یک سفر کربلا، به مهران که میرسد همین کار را میکند. شما که با ۲۰سال سابقه غربتنشینی جای خود داری.
جهانگیریهایی که در هرات مهمانشانیم، خانواده همسر ایشانند. با خجالت تمام توضیح میدهد که به دلایل امنیتی بهتر است مهمان خانه برادرهای خودش نباشیم. معتمد محلی و کارمند دولتند و احتمال دارد مهمان ایرانی برایشان داستان شود. یکی از برادرها چندسال پیش که شهردار یک شهری بوده، به دعوت شهردار وقت تهران برای شرکت در جشن صدسالگی تهران مهمان قالیباف میشود. بعد از بازگشت، مدتی بازداشت میشود تا ببینند یک جشن تولد انقدر واجب بوده که از هرات کوبیده تا تهران رفته؟! بله؛ همه باهم: «قالیباف استعفا». جهانگیری میخندد و تعریف میکند، اما واقعا این چه وضعیست؟ میگوید در ایران اونجور، اینجا هم اینجور. «نه در مسجد گذارندم که رند است/ نه در میخانه کین خمّار خام است» را برای صغیر و کبیر جهانگیریها سرودهاند.
جمشید جان(استثنائا این دفعه ما زود فامیل نشدهایم، همه همینجور صدایش میکنند) آرام و خجالتی با زنداداش و کرولای فرمان راستش پیمان آمده است. پسر؛ بیشتر از ۲۵ بهنظر نمیرسد و میگوید علوم دینی خوانده است. مسیر مَیدان تا داخل شهر زیاد دور نیست. یک سرک(جاده محلی) عریض و خلوت را که لای شمشادها و خرزهرههایش کارتنخوابها و معتادها مشغولند، پشت سر میگذاریم. به سرکهایی میرسیم که شبیه بافت قدیم شهرهای خراسانند، مثلا فریمان و تربت جام، یکخرده شلوغتر.
طیاره که کوههای برفگیر را پشت سر میگذاشت؛ یکهو جوری یک دشت بیانتها زیر پایمان پهن شد که انگار اضافه آمده باشد و رسیده باشیم مشهد یا سمنان. ولی اینجا هرات است، هرات باستانی. شبیهترین و نزدیکترین ولایات کشور دوست به ایران.
ما آویختهها
همزمان با اخبار تلخ سیل ایران که از مادرم پشت تلفن میشنوم، اینجا هم اوضاع خوب نیست. میگویند خیلی از روستاها و زمینهای کشاورزی ویران شده و حالا در چهارراهها صندوقهایی برای جمعآوری کمکهای مردمی چیدهاند. یک چیز مهمی در ما بعنوان معتقدان به انقلاب و به قول بایو(!) صفحات سرگرمیْ «تابع قوانین جمهوری اسلامی» وجود دارد و هر چقدر هم برایش جوک بسازند و طعنه بزنند، ما خیلی جدی زندگی خود و خانوادهمان را به آن آویختهایم و آن «امنیت» حاصل از اعتماد عمومیست. مطمئنیم آنقدر آمادگی در حکومت و یا گروههای ضربت جهادی و داوطلبان سازماندهیشده و نهادهای مختلف هست که حادثه طبیعی، اگر هم زود جمع نشود، اقلکم اوضاع تحت کنترل باشد و خیلی زود با آهنگهای حماسی، توی اخبار ۹شب تبدیل به خاطره شود. دوباره سودای مغرم وول میخورد: اگر در هرات گیر سیل بیفتیم،
دولت اینجا بلد است یک کاری برایمان بکند؟ نه پس؛ فقط دولت ما بلد است! دولتِ همچنان تازهکار افغانستان هرچند در مرحله تمرین است، اما در بزنگاهها، حداقل بهقدر ضرورتها(مثلا پارتیبازیهای قومیتی که نقل زبانهاست) تلاش خودش را کرده است. و قوی باش بابا، چیزی نیست.
صفای استانبولی در جوار فعالین فرهنگی
ایزو ۹هزار و خارج
«خواجه غلتان ولی» همان آقای مراد درویشهاست که غالب توریستهای عازم شرق، از افتخار غلتیدن در جوار ایشان خاطره دارند. دقت کنید این خواجه از آنها نیست که بلند شده و بیایید مصدع زندگیشان شوید و شبها توی خواب هر چقدر دلتان خواست غلت بزنید و به پایه میز و گلدان و دیوار نخورید و صبح که از خواب بیدار میشوید، کبود سیر و سیاحت دور اتاق نباشید. نه؛ اینجا مزار منتسب به استادِ خواجه عبدالله انصاری «شیخ یحییبنعمار بجستانی» عارف متوفی به ۴۲۲ قمری است.
طبق روال مرسوم در عمده اذهان جهان سومی(باعرض پوزش) درویش متصدی محل غلت هم فکر میکند اگر بگوید «جهانگردان همه دنیا میآیند اینجا غلت بزنند و حاجت بگیرند» تغییری در باور و نگرش ما پیش میآورد. و اعتبار یک مکان تاریخی با یک عقیده سنتی( ِ غلط یا درست) را به زائر «بور» با «چشمِ رنگ دیگرش» میچسباند.
شیوه حاجتروایی در عملیات غلتیدن به این صورت است که در حیاط کوچکی که از خارج آمدهاند و بررسیاش کردهاند و دیدهاند با قواعد جاذبه و فلان نمیخواند(همان قضیه باورپذیری به اعتبار جهان اولیها!) روی سنگریزهها دراز میکشی، پاهایت را روی هم میگذاری، چشمهایت را میبندی، نیّت میکنی و حمد و سوره میخوانی. بعد به سمت پایین حیاط که ظاهراً یک شیبی دارد غلت میخوری، اما به هدف -دیوار روبرو- نمیخوری و دوستانت بهت میخندند. اما اگر نمیدانم به کدام طرف منحرف نشوی -یا بشوی؟- و صاف -یا کج؟- بروی توی دیوار و انشاءالله گردنت بشکند و روانشاد شوی، حاجتروایی! طبیعیست که حاجاتم را نگه دارم بعد از سفر ببرم توی حرم حضرت سیدالکریم برای ایشان مطرح کنم. بدون خط و خش و زخم و زیل. از ما تنها یکی از همسفرها و جمشیدجان شانس خود را امتحان میکنند. بعدها از خانم جهانگیری میشنوم که دعای احتمالی جمشیدجان باید چه بوده باشد. و آخی و انشاءالله بههم برسند… .
درویش یکجوری «فقط آدم پاک اینجا به هدف میخورد. و توی این دوره و زمانه آدم پاک کجا بود» را بارمان میکند که جمشید و همسفر ناپاک، زودتر از بقیه از کادر خارج میشوند.
عصر؛ علاوه بر خانم جهانگیری و مائده و جمشیدجان، خاله -از بستگانشان- و نوههایش، ما چهارتا را همراهی میکنند. همگی باهم توی کرولا. سربالایی شبیه جنگلهای هیرکانیِ -کمی کمپشتتر- معروف به تخت صفر را تا «خانه جهاد» بالا میرویم. طبق معمول میگویند موزه برای جلسه مهمی قرق شده و یک سیدی کپیرایت که بعدها معلوم شد همان هم قابل استفاده نیست، دادند دستمان. کمی غروب هرات را قاطی لهجه شیرین خاله تماشا کردیم و رفتیم سمت روستای گازرگاه… .
عکسبرداری ممنوع- حالا آزاد!
قرائتهایی که از آثار و سلوک خواجه عبدالله انصاری وجود دارد، چنان تنوعی دارد که همزمان با ما که مشغول درآوردن آرایههای ادبی مناجاتنامه ایشان در کلاس ادبیات دوم متوسطه بودیم، خواننده پشتمو بلند لسآنجلسی هم با چشمان بسته و فاز عرفانی، مشغول ارائه قرائت خودش بودهاست. در تمام هزار سالی که مردمان ایران فرهنگی مشغول انواع قرائتها بودهاند، خود خواجه اینجا در محوطه دنج بارگاهش در «گازرگاه شریف» وسط ضریح سبزی زیر آسمان خدا خوابیده است. هر از گاهی هم با خودش میگوید «چی میگن اینا؟»
بیرون از محوطه هم قبرستانِ (احتمالا) معمولیهاست. برای اولین بار در طول سفر؛ ماموران انتظامات گازرگاه میگویند عکس نگیرید. که این هم در داخل حیاط بارگاه، مرتفع میشود. یاد این میافتم که چقدر جای دوبین خالیست. دلم میخواهد یک درشتی هدیه به روح آنها که میگفتند «دوربین ببری، شبیه توریستها میشی، دردسر میشه» نثار کنم، میبینم اولویت با زیارت اهل قبور است. داخل شلوغ نیست، بجز ما و چند زائر محلی و یک درویشی که معلومم نمیشود خواب است یا توی حال، و یک گربه که دم غروبی به نیت «تعویض هوای زیستنش» در میان مقبرهها میپلکد، کسی نیست.
مرمت مقبره بعهده بنیاد آقاخان است. عوضش جمهوری اسلامی هم در ادبیات دوم دبیرستان یک مناجات از خواجه قرار داده است که این به آن در!
«مسجد جامع هرات» نسبت به بقیه آثار فرهنگی و تاریخی، داخلشهرتر محسوب میشود. ظاهرش شبیه مسجد کوفه خودمان(از کجا رسید؟!) است. با زائر کمتر در ساعات غیر از نماز، بدون ضریح و مرقد و حوض. متأسفانه دم غروب است که اینجا رسیدهایم و وقت هیچ نمازی نیست که در صفوف اهل تسنن، یککم وحدت کنیم. عادی دو رکعتی میخوانم و میگذریم.
در خانه خواهرشوهرِ قضیه
خانم جهانگیری که بنظرم چشمهایش درشتتر و سفیدیاش سفیدتر از تهران است، میگوید امشب یک مراسم شبهعروسی -بدون حضور عروس و داماد!- در خانه خواهرش برقرار است. همسفرها نمیآیند. بدون فکر کردن به خاک و خل رویم، خستگی و نداشتن لباس مناسب، دلیدلیگویان میافتم دنبالش. خیلی زود با فامیل قاطی شدهام و اصلا یک قاعدهی نانوشته و در آزمایشگاه تثبیتنشده در من هست که معاشرت با تاجیکها بخاطر گرمی و صمیمیتشان، خیلی راحتتر از باقی اقوام است. اینجا؛ یک رقص زیبایی دارند که در مجلس زنانه اجرا شد و نمیدانم مثل رقص کردی در ایران، عمومی(فرض همه زنان و همه مردان بعنوان خواهر و برادر!) هم هست یا نه، هر گروه فقط توی خودشان اجرایش میکنند. شباهت زیادی به رقص خراسانیها دارد، که بجای چوب، صدای دستها جذابترش کرده است. از هیجان نیمخیز شدهام. و چندبار آهنگ درخواستی دارم و مهربانها تکرار میکنند.
داماد -برادر خانم جهانگیری- کاناداست و عروس در خانه بابایش در چند کوچه آنطرفترمان. و ما در خانه خواهرشوهرِ قضیه برایشان جشن گرفتهایم. عقد اسکایپی و بلهبرون غیابی و ماهعسل تکنفره، تقریبا با جنگ همسن است و مثل خانوادهی دهنفرهای که نهایتا دو سه نفرشان سر سفره حاضر شوند، برای خودشان عادی است.
قبلا شنیدهام ندا (دختر اتیستیک خانم جهانگیری) از روز رسیدن به هرات، در خانه خالهاش مقیم است، خیلی آرام شده، از اتاق هم بیرون نمیآید. نظر فنیام این است که همهاش بخاطر سلامت آبو هواست.
با تشکر از اقدامات آتی آقای «مایکل»
صبح روز دوم آمدهایم «قلعه اختیارالدین». آنقدر اول صبح آمدهایم که بلیطفروش قلعه نصفهبیدار است و پتوپیچ جوابمان را میدهد. کمکم از محلیها و مهمانهایشان هم بیننده اضافه میشود و در پیچوخم پلهها و باروها تنها نمیمانیم.
اگر آقای حسن صباح در عقد قرارداد و واگذاری ساخت قلعه الموت به بسازبفروشها بیشتر دقت میکرد، یا اگر زلزله آن بلا را سر ارگ باشکوه بم نمیآورد، الان باید ما یکچیز شبیه به قلعه اختیارالدین در ایران میداشتیم. اما با خشت و گِل چند ده سال اخیر و احتمالا «مید این یو اس» و «مید این چاینا». قلعه باستانی هرات خیلی صحیح و سالم و باشکوه است که دست بنیاد آقاخان و مردم ایالات متحده و مردم جمهوری فدرال آلمان(جوری که روی تابلوی راهنما اشاره شده) درد نکند.
چون ظهر به مراسم عروسی بعدی(!) دعوتیم (فقط پاقدم ما را ببینید)، خیلی تند -در تقریبا دوساعت- صدر و ذیل و انباری و پستوی قلعه را میگردیم. یک نمایشگاه از آثار هنری عصر تیموری و نقاشان متعلق به مکتب هرات (کمالالدین بهزاد و…) هست که طبق بنر دم در، اینها اصل آثار نیست و اصلا تابلوها در اقصینقاط جهان پخشاند، ولی به همت آقایی بنام «مایکل باری» و دولت ایالات متحده، زندهکردن طلب افغانستان از موزههای جهان، ممکن گردیده است. چطوریاش را من نفهمیدم. از عزت و احترام پرچم آمریکای جهانخوار در کشور اشغالشده و جنگزده، سرم دود میکند. دیدن نمایشگاه را از آخر شروع میکنم و پانویس تابلوها را از ته به سرمیخوانم. به همین خاطر؛ سرگیجه نمیگذارد از مکتب هرات بگویم. اما در جریان باشید که قاطبه نقشونگاری که در صفحات بوستان و گلستان یا در و دیوار قهوهخانههای قدیم دیدهاید، شاهکار همین آقایان است.
استراحت بعد از ۹۰
زنهای پاشنهبلند که از گوشه و کنار مانتو و چادرشان لباس شب زده بیرون و مردهای کت و شلواری با کفش ورنی و کراوات شل و وارفته را که در مجالس خودمان هم دیده بودیم. اما جمعیت زیاد مهمانها و مینیباسها و حتی اتوبوسهای پارکشده در حیاط تالار، برایمان تازه است.
یک عروسی خیلی معمولی -دقت کنید زاهدانه یا چشمفامیلدرآر، نه- در شهر شما چقدر تمام میشود؟ چند نفر مهمان دعوت میکنید؟ چه تعداد از مهمانها را عروس و داماد به عمرشان ندیدهاند و این آخرین دیدار احتمالیشان هم هست؟ اعدادی که به ذهنتان میرسد، ضرب در ده کنید، میشود یک مجلس معمولی در افغانستان. فروش زمین، از دست دادن کار و نابود کردن سرمایه عمر خود و تمام خانواده برای برگزاری عروسی، یک اتفاق عادی و رایج محسوب میشود. ندارترینِ فامیل هم مجلسش اعیانیست. و همگی ترجیح میدهند عروس و داماد سالها در یک اتاق ۹متری در بالاخانه بزرگترها زندگی کنند، عوضش عروسیشان مثل بقیه باشد. عادی و اعیان. یکخرده ظاهرش مثل ایران است که عروس پولدار و معمولی در آتلیه و مزون و آرایشگاه شمالشهر چشمتوچشم میشوند. یا منوی شام مجلسشان عین هم است. اما اینکه اینها حتی نمیکنند با سرویس بدلی و میوه ارزانتر و لباس غیرژورنالی، مدعوین را صحنهسازی کنند و با شعار «نِه… گپ درمیارند»، خودشان را بیچاره میکنند؛ برای ما جدید است. همهاش بخاطر چشم فامیل. همین فامیلِ ندارِ مجلسِ مجللبگیرشان.
این اولین مجلس عروسی عمرم با بیش از سههزار مهمان است و چندباری درهای ورود و خروج و حتی جایم را گم میکنم. با این حال؛ یکخرده در حالت آویزان از نردههای بالکن طبقه دوم پایین را نگاه میکنم. میبینم نمیشود. یک نوزاد را که نمیدانم صاحبش کیست میگیرم توی بغلم، میرویم پایین. این کلکم تکراریست و معمولا برای دیدن حرکات خالههای حاضر در وسط با کیفیت چهاربعدی، اعمال میکنم. مثلا بچهام بیتابی میکرده و آمدهام عروس را نشانش بدهم آرام شود و عزیز فیلمبردار هی نگو برو کنار. هفت-هشت نفری هستند که لباس یکشکل(سِت!) دارند و معلوم است نسبت نزدیکتری دارند. و مثل مجالس خودمان، تعداد قابل توجهی هم از «دور»ها هستند که شور قضیه را درآوردهاند و خیلی هرکی هرکی است. با این تفاوت که میدان رقص اینها، نصف کل سالنهای عروسی ماست.
هرچند میدانند ما خیلی «قابلیپلو» دوست داریم، اما ناهار عروسی زرشکپلوست که احتمالا بخاطر قرابت فرهنگی(!) با ایران است. برای هر میز یک دوری(دیس گرد) میآورند و همگی با دست(اینجا دست در برابر پا نیست. برابر قاشق است) از دیس میخورند. نمیفهمم توی این شلوغی؛ چطور یادشان مانده برای مهمانهای ایرانی بشقاب و قاشق بیاورند. ولی آوردهاند.
علیرغم تعلل عامدانهام در خوردن ناهار و بیاعتنایی به عجله همسفرها؛ نشد خود عروس را ببینم. فکر میکنید در یکساعتی که ما در سالن بودیم، عروس کجا بود؟ بله- دقیقا! رفته بود لباس و آرایشش را برای سانس بعدی عوض کند. با احتساب هزینه ۱۰دست لباس محلی برای طبقکشها- خلعتی خانواده و در و همساده طرفین- جواهرات و لباسهای محلی عروس(تمام محلها از شبهقاره تا نواحی مرکزی ایران)، داماد تقریبا میتواند بعد از ۹۰سالگی چندروز بدون بدهی هم زندگی کند و بعد ریق رحمت! طبیعیست بعضی جوانها تن به این وضعیت ندهند، از سختیهای ازدواج به سمت مرزهای ایران متواری شوند و بدنبال تجربه عاشقانه ارزانتر، به فامیل توی ایران رو بزنند. هرچند فامیل توی ایران هم در این مورد بخصوص، اوضاعش فرق چندانی ندارد. این تنها چالش نگارنده با فرهنگ و مردم افغانستان است. ننگ دانستن پوشیدن یک لباس برای دو مجلس یا زینت بدلی بجای طلای فلانقدر عیار، خیلی راحت سروسامان گرفتن جوانها را عقب انداخته است و کسی نگران چیزی نیست.
ندا را بالاخره دیدم. در شلوغی سالن. ناخنهایش را لاک زده، موهایش را روغن مالیده، با لباس و کیف دخترانه، شیک ایستاده و دست میزد.
صفای استانبولی در جوار فعالین فرهنگی
منارههای زخمی و زیبای هرات در اطراف مصلایی که به همت شوروی و انگلیس از نقشه افغانستان حذف شد، ساخته شدهاند. ورودی محوطهای که منارهها تویش قرار دارند، ساختار و تشکیلات خاصی ندارد. یک در نردهای فلزیست که از دو طرفش تا یکی دو متر دیوارهایی آویزان است که در ادامه، آنها هم نصفه ماندهاند. رفت و آمد به داخل برای ما و معتادهایی که در چالهها و گوشهکنار افتادهاند، سخت نیست. با این حال یک نگهبان دم در است که ورود و خروج ها را زیر نظر دارد(معلوم نیست برای چی). انگار هم بهاش سپرده باشند «حواست باشد نگارنده آمد، یک لحظه ازش غافل نشو!». بزرگوار یک لحظه چشم از من برنمیدارد. بعد از ناراحتیمان برای تکههای کاشی کندهشده و افتاده روی خاک، که به طرف همسایه منارهها -باغ محل تدفین گوهرشاد و امیر علیشیر نوایی- رفتیم، تعقیبمان میکند که من دست از پا خطا نکنم. به درب ورودی باغ که میرسیم، نگهبان آنجا اخلاقش بهتر است. میگوید امروز باغ قرق زنانه است و اگر مانع نگهبان منارهها نمیشد، او واقعا داشت دنبال من و یکی از همسفرها، میآمد توی زنانه!
«گوهرشاد» زن طراز تاریخ اسلام است. نماد مسلم فرهنگدوستی و فرهیختگیست که خزانه حکومت شوهرش نتوانست او را مشغول مهمانی و برندینگ و چشم و همچشمی با زنهای سخیف زمانهاش کند و بجای ملکهبازی زد توی کار اعتلای فرهنگ و بناهای بسیاری با معماری اصیل اسلامی در خراسان بزرگ بنا کرد. و الان تمام زنان تمام خانوادههای سلطنتی دنیا، همه -بجز آن یکی دو مورد که خیلی مقاومت میکنند!- چشمشان را خاک گور پر کرده و گوهرشاد هنوز زائر دارد. آنهم با این حجم.
داخل باغ شبیه بوستان بانوان خودمان است در ابعاد کوچکتر و جمعیت ۱۰برابر که عصر روز تعطیل، قابلمه استانبولی و سالاد شیرازیشان را برداشتهاند آمدهاند اینجا، یککم مغزشان از پرحرفی مردها(!) استراحت کند. ازدحام بهحدیست که ۲۰تا دست و پا و النگو و نوزاد و طره مو را لقد میکنیم تا به گنبد چینوشکندار گوهرشاد برسیم. مجبوریم از نصفشان عذرخواهی کنیم و عکسهای توی گوشیها را نشان دهیم و توضیح دهیم که فقط از گنبد و آسمان عکس گرفتهایم و البته زود راضی میشوند. درِ هر دو اتاق مقبرهها قفل است. از پنجرهها آویزان شدهایم، فاتحه میخوانیم و کمی آبیها و سبزها و فیروزهها را نگاه میکنیم و باز مسیر برگشت و دستها و النگوها… .
متاسفانه من همیشه خیام و عطار و باباطاهر را قاطی میکنم. اما آن یکی که در آن میدان وسط همدان مدفون است نه، آن دوتای دیگر که در نیشابورند، مهندس بنای مدفن یکیشان با طراح ورودی صحن عتیق حرم حضرت رضا(ع)، یکیست و این هر دو اوستا، همین آقای نواییست. مسجد گوهرشاد را هم، حتی اگر اسمش رویش نبود، همه میدانید سفارش کیست.
غروب؛ خیلی دنبال مزار غریب و مهجور عبدالرحمن جامی شاعر عارف، میگردیم. بالغ بر ۸۶درصد محلیها، مزارش را که نمیشناسند هیچ، اصلا بار اولشان است اسم بندهخدا به گوششان میخورد. میرویم خانه…
هر کوچه یک NGO
جرم: کارمند
شب با «خاله» (همان فامیل جهانگیری ها که در تخت صفر همراهمان بود) نشستهایم به نماز. خاله در وطندوستی یکخرده آنورتر از آقای اسودیست که در کابل دیده بودیمش. معتقد است آب هرات را دانشمندها آزمایش کردهاند و دو درجه از آبمعدنی هم معدنیتر است. با در نظر گرفتن این واقعیت که بطریهای آبمعدنی موجود در بازار از شیر آب پر میشوند، دو درجه بهتر از آن، چندان کیفیتی محسوب نمیشود. سطح کشاورزی هرات و روستاهایش را اما، عملا با چشم خودمان از کیفیت محصولات(خشکبار و زعفران و میوهها) متوجه میشویم و نیازی به ورود و دخالت دانشمندها و آزمایشگاههای خارج نیست. آجیل و میوهخشک افغانستان، بهمراتب کیفیت بالاتری از نمونههای مشابه ایرانی دارد. در قیمت هم آدم را جوری سکته نمیدهند که نیازی به پویشهای «عید بدون پسته» و «نخرید ارزان میشود» باشد.
خاله معمولا زود چشمهایش خیس میشود. کمی از اینکه بدندرد و پادرد آدم به رنجهای زندگی و مرگ عزیزان در جلو چشم و به جنگ و انتحار مربوط است، میگوید. بقیهاش را گریه امان نمیدهد.
برای شام؛ دوباره مهمان خانهای هستیم که من دیشب برای عروسی غیابی آمده بودم. ندا جهانگیری دوباره ظاهر میشود. گوشیام را برمیدارد و میرود. عجب غلطی کردم که به توصیه کارشناسسرخودهای مسائل امنیتی گوش کردم، دوربین نیاوردم. از عکسهای توی گوشی بکاپ ندارم. از استرس اینکه ندا نفهمیده بلایی سر عکسها بیاورد، به حال تشنج افتادهام که بعد از ناکامی در دانلود بازیهای مورد علاقهاش، گوشی را میآورد میگذارد توی دامنم. تا قلبا بپذیرم که او بعنوان یک دختر ۱۶ساله که ضریب هوشی معمولی دارد، کار با موبایل را بلد است و بیخودی نگران شدی نگارندهی «دکتر اتیسم»!
دوباره با خاله جیکتوجیک مشغول حرف زدنیم. تقریبا همه مهمانها را با شرحکامل شجره و عقبهشان، معرفیام میکند. عروس غایب دیشب و آن حاجت احتمالی جمشیدجان در خواجه غلتان هم اینجایند. سوز و آه خاله در معرفی «مروه» جگرسوزتر از بقیه است. کودکی که پدرش کارمند بانک بوده و طالبها به همین جرم(بله دقیقا) شهیدش کردهاند. بنظرم در حدسم مبنی بر افسردگی خاله، اشتباه کردهام. خاله شاد است، مهمانی میرود، میرقصد، میخندد. فقط اینکه خاطرات ولش نمیکند و سختیهای یک عمر زندگی در جنگ و خاک و خون را با خودش همهجا میکشد. تا مهمانی و تا عروسی. و همیشه ته چشمهایش یک چیزی دارد میلرزد. خاله با جنگ در افغانستان همسن است.
آخر وقت؛ آقایی که زحمت کشید و ما را تا خانه خاله رساند، انگار که شنیده بود مددکاریم و همه توی NGOها. سر حرفش باز شد که اینجا در هرات هم از خارج خیلی میآیند برای کمک و عموما درک درستی از مشکلات محلی ندارند، آمدهاند صدقات را تخس کنند در شهرها و روستاها و بروند. نیتشان اغلب خیر است -و من نگارنده به تجربه شاهد بودهام که هدف اصلی جاسوسی و این حرفها نیست- اما لحاظ نکردن ظرفیتهای محلی و تفاوتهای فرهنگی، کار و سرمایهشان را هرز داده و نتیجهاش اغلب آسیب به زندگی و فرهنگ محلیها شدهاست. یاد روز گذشته میافتم. با «ملکا» -از بستگان جهانگیریها- آماده میشدیم برای رفتن به عروسی. احساس کردم برند لوازم آرایشیاش یکجوریست که یا از خارج برایش فرستادهاند یا خوشبحالش و کاش بسپرم برای من هم بخرد. اما گفت یک سازمان ایتالیایی که در زمینه استقلال و اشتغال زنان فعالیت میکرد، در هرات یک دوره برگزار کرده و بعد از پایان کلاس آموزش آرایشگریاش، لوازم کار را بین شاگردها -از جمله ملکا- تقسیم کرده و رفته است. بعد میروی تهش را دربیاوری که این سازمانهای «خوشبودجه»! بینالمللی که بدون نیازسنجی در جهان سوم پروژه میگیرند -بطوریکه همین ملکا دوره آرایشگریاش تمام شده، بعد نشسته در خانه درسخوانده، بعد رفته علوم دینی را در سطح عالی خوانده و اصلا الان معلم است و آن دوره آرایشگری گم شده در سوابق حرفهایاش- از کجا تامین اعتبار شدهاند، به اسمهای قلمبهای در حد پارلمان اروپا و اتحادیه اروپا و صندوق توسعه زنان ملل متحد میرسی. بی اغراق؛ تعداد اینها با تعداد فلافلیهای پرکنبخور در ایران برابری میکند؛ سر هر کوچه یکی. با این تفاوت که افغانستان پرکنبخور ندارد، اما از این هنرنماییهای NGOای در ایران کم نیست. قبل از سفرمان یک خیریه ایرانی برنده یک اعتبار کلان از سوی اروپا شد. عنوان طرح؟ آگاهسازی زنان در مورد حقوق قانونیشان. لزوم اجرای طرح؟ نامشخص. گروه هدف؟ نامشخص. محل اجرای پروژه؟ بنا به سلیقه و مجوز طرف ایرانی. مثلا کورهپزخانههای محمودآباد یا قرچک. مشاور خانواده یا مددکار اجتماعی بعنوان کارشناس حقوقی میرود زنها و دختران غالبا کمسواد را دعوت میکند تا بلند شوند از خانههای ۱۲متریشان در سکونتگاهها به کلاس آموزش موسسه فلان بیایند و مثلا در مورد «امکان دریافت حق طلاق در عقدنامه» روشن شوند.
خوبیاش این است که فکروخیال اجاره اتاق و کمکبهمدرسه بچهها و بیکاری یک روز در میان شوهر، نمیگذارد زنها با تمرکز به روشنگریهای مجری ایرانی توجه کنند تا طغیان مادر خانه هم به گرفتاریهای خانواده اضافه نشود.
وگرنه عموما خانوادهها به خیریهها و مددکارهایشان اعتماد زیادی دارند و زود حرفشان را میپذیرند. لازم به یادآوریست نگارنده مخالف مبحث آگاهسازی نیست. اما جایش و سن و شرایط گروه هدف و اولویتهای زندگی او هم آدم است و معلوم نیست چرا همیشه در ارزیابیها گم است. مگر اینقدر شیرتوشیر و الکی پلکیست؟!
تجربه پرواز با خطیهای هرات- مشهد
هر بار هر کدام از میزبانها گفت «راحت باشید. خانه خودتان است»، گفتم «والا اگر خانه خودمان از این خبرها باشد». اما بعد از سه روز باید خانهی بزرگی را که یک طبقهاش بصورت کامل در اختیارمان بود، بگذاریم برویم. خیلی جدی اصرار دارند که «تازه قرار بود برویم دهمان. خانه عمه هنوز نرفتهایم. خانه دختر فلانی و پسر فلانی هم مانده» ولی محض احتیاط دونفر هم رفتهاند برایمان ماشین مطمئن پیدا کنند تا مرز. راننده خطی مسیر هرات-مشهد را با تویوتای نو نوارش میآورند. در جایگاه کرولا در افغانستان که در واقع پراید این کشور محسوب میشود از شدت شیوع و حجم محبوبیت(!)، همین بس که این تویوتا اولین و آخرین ماشینی بود که ما سوار شدیم و کرولا نبود.
دم در؛ موقع پوشیدن کفشهایم احساس برق و تمیزی خاصی نسبت بهشان دارم. بیشتر میگردم، میبینم نه واقعا کفشهای منند. یاد دیشب میافتم که داشتم به یکی از همسفرها میگفتم صبح قبل از حرکت، باید کفشها را تمیز کنم. و صبح یادم رفت. و یکی از جهانگیریها این را شنیده و خاطره اردوهای راهیان نور را برایم زنده کرده و دوستی که شبها تا صبح نمیخوابید و هی کفش واکس میزد و جفت میکرد. تا دقیقه نود، شرمنده میزبانهاییم.
تقریبا به تمام اعضای سببی و نسبی خانواده جهانگیری شماره سیمکارتهای ایرانی و افغانستانیمان را میدهیم. تا ظهر که به مرز و بعد مشهد برسیم، چندین بار تماس میگیرند و از امنیت راه و کیفیت راننده سوال میکنند. بیشتر هم با من در تماسند، قشنگ فهمیدهاند آن خوشحالی که عاشق سفر زمینیست و توی راه چشم روی هم نمیگذارد، کیست. هرچند احتمال خطر هم وجود دارد، اما بنظرم بیشتر برای اینکه احساس بی صاحابی در غربت نکنیم، پیگیرمانند.
سربازها و کارمندان مرز، نسبت به ما سختگیری کمتری دارند. با حال فامیلبازی میخواهند خارج از نوبت صفها را رد کنیم. اما چهرهنگاری و انگشتنگاری را مثل بقیه از ما هم انجام میدهند.
از معجزات خدا اینکه راننده با عبور از مرز اسلامقلعه و ورود به خاک ایران، سرعتش خودبخود از ۱۷۰ به ۱۲۰ افت میکند. بدون اینکه اجبار یا مأموری در کار باشد، عین عین ایرانیها میراند.
بعدازظهر؛ همینطور که آقای دولتمند خالاف دارد «آه جوابم نکن، خسته راه آمدم» را میخواند، وارد مشهد میشویم. با این تفاوت که خسته هیچچیز نیستیم. همین الان ظرفیت این را دارم که دور بزنم، از اول مسیری که آمدم را برگردم و دوباره شروع کنم. اما احتمال زیاد نظر میزبانها چیز دیگری باشد. با برگشتن کنار میآیم و چون تا فردا که زمان حرکت قطارمان به تهران است، وقت داریم، با زیارت و حرم خلوتِ بعد از نوروز، حواس خودم را پرت میکنم
منتظرم برسم خانه؛ و عین بچگیهایم در دبستان قائم آل محمد، سیر تا پیاز اتفاقها را برای مادرم بگویم. که زنهای افغانستان اکثرا خودشان توی خانه نان میپزند. که توی خیابانها ماشینهای نظامیای هست که مردم میگویند از جبههها آمدهاند. که فشار آب در آنجا خوب است(تنها معیار توسعه از نظر مادرم!). که نوید قرار است برای پیگیری بیماریاش به ایران بیاید و کمک میخواهد. که همه ساعتها در افغانستان خوابند و اصلا بهتر!
پسفردا تهرانیم و دوباره باید توی اداره دولتی و استخر و باشگاه و مدرسه و کجا و کجا راه بیفتیم که «قانونا یک افغانستانی نباید بخاطر ملیتش یا مهاجر بودنش از خدماتی محروم شود.» و بشنویم که «برو بابا» یا نهایتا «برای ایرانیهایش هم نداریم، چه برسد «غریبهها» » و وسط بحث با کارمند مردمدار اردوگاه گلتپه که معلوم نیست نیمخیز شده بخواباند توی گوشم یا میخواهد دنبالم کند، دلمان برود توی شرجیِ بهاندازهی کابل یک دوری بزند. توی خیال؛ یک سر تا دره پنجشیر برود. لغات پشتوی روی تابلوهای شهر را با کمک ترجمه انگلیسیشان کژدار و مریز معنی کند، یکدور بدخشان و نورستانِ ندیده را ببیند و برگردد.
یکروز؛ ترساندن بچه از پلیس(بجای دزد!) و انداختن جمیع آسیبهای اجتماعی و بیکاری و تحریم و افت شاخص بورس و عدم وصول طلبهای نفتی و پیری جمعیت و آمار طلاق و وضعیت ضریب جینی و خروج آمریکا از برجام به گردن مهاجرها، تمام میشود؛ دوستتر میشویم. انشاءالله.
و تمام