
«و در نهایت این نکتهی طلایی ما را به این نتیجه رساند که برای یافتن جواب سوالاتمان، از چرایی این مهاجرت و قبول این همه سختی و تن دادن به این حجم از در حاشیه بودن همیشگی، دیدن کشور مبدأ مهاجرانی که سنگشان را به سینه میزدیم از نان شب واجبتر است؛ پس تصمیم گرفتیم به افغانستان برویم. ما باید افغانستان را میدیدیم. هوای آنجا را باید تنفس میکردیم. باید همسفرهی مردمش میشدیم. در بازارها و خیابانهایش پرسه میزدیم…»