سفرنامهای به افغانستان ابتدای قرن بیستم

نگاهی به کتاب «در کشور خداداد افغانستان»_ سفرنامه ایمیل ربیچکا، افسر اتریشی در سالهای ۱۹۱۵_ ۱۹۲۰م
برگردان رتبیل شامل آهنگ و سیدروحالله یاسر
انتشارات بنیاد اندیشه، کابل؛ ۱۳۹۶.
۱)مقدمه
سفرنامهها فارغ از اینکه با چه انگیزهای نوشته شده باشند، علاوه بر اطلاعات و معلوماتی که از جامعه و فرهنگ مقصد سفر ارائه میدهند؛ بار تاریخی بر دوش دارند تا آیندگان، گذشته را با نگاه عمیقتر و دقیقتری مطالعه کنند.
اهمیت این مسأله زمانی بیشتر میشود که ما به دوگانه “تاریخ رسمی” و “تاریخ اجتماعی” توجه بیشتری داشته باشیم. اگر تاریخ رسمی [که میتوان از آن به تاریخ عمومی هم تعبیر نمود] تنها رویکرد وقایعنگاران وابسته به حکومت باشد و آثارشان نیز صرفاً روایتگر سیر اتفاقات و رویدادهای تاریخی باشد [تاریخ جنگها و صلحها، تاریخ به تخت نشستن حاکمی و تاریخ سرنگون شدن حاکمی دیگر] که میتوان از آن به تاریخ بالا به پایین هم تعبیر کرد [روایت رسمی حکومت] اما آنچه در تاریخ اجتماعی مطرح است نوعی روایت پایین به بالا که بازگوکننده آنچه در متن و بطن جامعه روی داده، مطرح و مورد بررسی است.
“در کشور خداداد افغانستان” عنوان سفرنامه “ایمیل ربیچکا” افسر اتریشی است که در سالهای ۱۹۱۵_ ۱۹۲۰م، در اوج سالهای جنگ جهانی اول، به مدت پنج سال در افغانستان بوده و بعد از بازگشت به اروپا در سال ۱۹۲۷م آن را نوشته است و توسط رتبیل شامل آهنگ و سیدروحالله یاسر از آلمانی به فارسی بازگرداننده میشود و سال ۱۳۹۶ در کابل توسط انتشارات بنیاد اندیشه چاپ و منتشر میشود.
از دو نوع تاریخی که پیشتر بدان اشاره شد، سفرنامه ربیچکا علاوه بر اهمیت تاریخ رسمی این دوره که آن هم بسیار مهم است، بیشتر از بعد دوم که تاریخ اجتماعی باشد حائز اهمیت ویژهای میباشد.
ایمیل ربیچکا در سال ۱۹۱۵م در اروپای شرقی توسط نیروهای روسی اسیر میشود و سپس به ترکستان روسی برده و در سمرقند زندانی میشود و از آنجا موفق میشود به همراه چند تن دیگر به سمت افغانستان بگریزد.
اگرچه او و همراهانش قصد ماندن در افغانستان را نداشتند اما شرایط به نحوی پیش میرود که آنها مجبور میشوند پنج سال در افغانستان بمانند و این امر سبب میشود علاوه بر اینکه شاهد عینی بسیاری از تحولات تاریخ سیاسی معاصر افغانستان در دربار امیر حبیبالله و سپس فرزندش امانالله شاه هستند؛ همچنین ربیچکا بتواند روایتگر بسیاری از ابعاد و لایههای جامعه و فرهنگ افغانستان در آن برهه مهم تاریخی باشد.
کتاب با سبک و سیاق آنچه که در افغانستان به “فارسی دری” مرسوم میباشد ترجمه و برگردانده شده است اما به نحوی نیست که سایر فارسیزبانان در اقصی نقاط جهان نتوانند از آن استفاده کنند و یا برایشان مانوس نباشد.
کتاب با یادداشت ناشر (صص ۱_۲) و مقدمه چاپ دوم و اول مترجمان (صص ۳_ ۱۰) و همچنین پیشگفتار نویسنده (صص ۱۱_ ۱۴) در هیجده فصل و ۳۴۰ صفحه چاپ شده است.
دو ایراد مهم کتاب که به ناشر و مترجمان آن باز میگردد یکی این است که کتاب فهرست اعلام ندارد و دیگر اینکه میشد هر فصل فصل کتاب را به جای اینکه با یک عنوان کلی نامگذاری کرد، فهرست تفصیلیتری برایش آورد تا خواننده سیر تحولات افغانستان در برهه پنج سالهای که نویسنده در آن کشور حضور داشته، بهتر دریابد.
شایان ذکر است که مترجمان در ذیل اسامی و رویدادهایی از سفر ربیچکا، توضیحات تکمیلی مناسبی را در پاورقی آوردهاند که بر غنای کتاب بیشتر افزوده است.
یکی از دلایل اهمیت این کتاب و سفرنامه، عکسهایی است که ایمیل ربیچکا در طول این پنج سال از فضاهای مختلف افغانستان، عکسبرداری کرده است و تعدادی از آنها در اثنای مباحث کتاب آمده است. عکس روی جلد کتاب که تصویر ربیچکا با لباس محلی و بومی افغانستان میباشد در صفحه ۶۶ کتاب گذاشته شده است. همچنین با توجه به آنچه مترجمان در پیشگفتار آوردهاند (ص ۱۳) در پیوست نسخه اصلی کتاب شش مکتوب و اعلامیه تاریخی نیز آمده است که در نسخه ترجمه شده، در پیوست کتاب نیامده است و شاید مترجمان به انتخاب خودشان و به فراخور سیر اتفاقات سفرنامه در اثنای کتاب آنها را آورده باشند که چشمان نویسنده این یادداشت پنهان مانده است.
با توجه به اهمیت این عکسهای تاریخی که ایمیل ربیچکا در بازه زمانی حضورش در افغانستان گرفته است (۱۹۱۵_ ۱۹۲۰م) مناسب است که همینجا سخن ربیچکادر این زمینه ذکر شود؛
«ما نه تنها عکسهایی میگرفتیم که از لحاظ مردمشناسی قابل اهمیت بود، بلکه عکسهایی از ساختمانهایی که مربوط به ادوار مختلف تاریخی میشد، تهیه میکردیم. اما متاسفانه بخش عمده این عکسها که با زحمت فراوان تهیه شده بود، قابل استفاده نبود؛ از یک سو به این دلیل که فیلمها وقتی که سالها بعد زمان چاپشان فرا رسید کهنه شده بود. از سوی دیگر چون ما این فیلمها را از طریق هندوستان به آدرسمان در اتریش فرستاده بودیم، از گرمای آن سرزمین آسیب دیده بود.» (ص ۱۲۰ و ۱۲۱)
۲) افغانستان در آغاز قرن بیستم (تحولات سیاسی و بینالمللی)
برههای که ربیچکا در افغانستان حضور دارد مصادف با تحولات جنگ جهانی اول (۱۹۱۴_ ۱۹۱۸م) است از همین روی انعکاس این موضوع در جای جای سفرنامه به خوبی مشهود است.
زمانی که ربیچکا و همراهانش در صفحات شمالی افغانستان هستند [بعد از فرار از زندان سمرقند] و قرار است با کمک یک جنرال افغانی با جنرالی افغانی به کابل بروند از اخبار جنگ جهانی که تشعشعاتش به افغانستان هم رسیده است، چنین مطلع میشود؛
«در اینجا هم به کمک یک ترجمان با همدیگر صحبت میکردیم. طرف صحبت ما که جنرال پر حرفی بود برای ما قصه کرد که یک هیئت آلمانی_ترکی به کابل آمده است تا اردوی [ارتش] افغانستان را برای جنگ در مقابل دشمن مشترک ما، انگلیسها تشویق کنند. از همین رو بود که قوماندان [فرمانده] اردوگاه از ما رسماً به حیث همپیمانان استقبال کرد. او وعده داد که امیر کشور از ما با حرمت فراوان پذیرایی خواهد کرد. برخوردی که با ما صورت میگرفت، بیاندازه خوشایند بود، با مایی که طی هفتههای گذشته دائما با خطر مرگ، تحقیر و توهین رو به رو بودیم. کمی بعدتر، حین ترک آن محل، از ما با تشریفات نظامی خداحافظی کردند.» (صص ۴۱_ ۴۲)
شایان ذکر است که اتریش_محارستان تا شروع جنگ جهانی اول یک کشور بودند و به همراه امپراتوری عثمانی از متحدان آلمان محسوب میشد که بعد از پایان جنگ و در نتیجه قرارداد ورسای از هم جدا میشوند و مهمتر اینکه، این توضیح ربیچکا میرساند که طرفین جنگ با توجه به اهمیت افغانستان، تمایل داشتند افغانستان را هم وارد بازی کنند.
در همین راستا ربیچکا زمانی که به کابل میرسد، از حضور هیئتی آلمانی در آنجا چنین گزارش میدهد؛
«در عین حال تلاش شده بود تا هیچگونه تماس بین آنها [سربازان اتریشی که قبل از ربیچکا از دست روسها فرار کرده بودند و خود را به کابل رسانده بودند] و هیئت آلمانی که از سپتامبر ۱۹۱۵ در کابل بود، برقرار نشود و همچنان کوشش شده بود تا این هیئت حتی از بودن سربازان فراری در کابل با خبر نشوند.» (ص ۶۱)
و در ادامه میافزاید؛
«فعالیت مسولان هیئت آلمانی همه روزه بیشتر میشد. در حالیکه افغانها در آغاز با سردی با آنها برخورد نموده بودند، حالا تغییر موقف داده و هیئت آلمانی را تقریباً در روزهای بعد از رسیدن ما به کابل و به خصوص بعد از نشستی که در آستانه کریسمس صورت گرفته بود، همه روزه بیشتر در کارهای خود شریک میساختند… نشستهای کابل معمولاً از صبح آغاز و با یک وقفه مفصل برای غذای ظهر، تا ناوقتهای شب دوام میکرد. مطالبی را که ما میشنیدیم این بود که امیر برنامههای بزرگی برای آوردن اصلاحات در کشور و ایجاد تغییرات بنیادی در اردو [ارتش] دارد» (ص ۶۵/ ص ۶۸)
ربیچکا در فصل چهارم سفرنامه، تحت عنوان «در خدمت وطن» (صص ۷۱_ ۸۸) توضیحات در خور توجهای از اوضاع افغانستان در آستانه و بحبوحه جنگ جهانی اول ارائه میدهد که هم ارزش تاریخی قابل توجهی دارد و هم در تحلیل جریانات و تحولات سیاسی افغانستان بسیار حائز اهمیت است؛
«سال ۱۹۱۶ آغاز فعالیتهای همهجانبه و طوری که بعداً خود نتایج آن را دیدیم، آغاز فعالیتهایی بود که پیامدهای زیاد داشت. برای اینکه اهمیت و عمق این فعالیتها را به درستی درک کرده بتوانید، مجبورم چگونگی اوضاع عمومی سیاسی افغانستان در آستانه جنگهای جهانی اول را توضیح بدهم. قراردادی که در سال ۱۹۰۷ بین روسیه و انگلستان امضاء شد دو دستآورد داشت:
اول اینکه برای رقابتهای این دو کشور در آسیا یک چهارچوب تعیین نمود؛
دوم اینکه استقلال داخلی افغانستان را تضمین میکرد.
اما بر اساس این قرارداد سیاستهای خارجی افغانستان با قدرتهای خارجی را وزارت خارجه هندوستان در دهلی تعیین میکرد. بر این اساس اگر امیر بدون اجازه حکومت انگلیسی هند با هیئت آلمانی مذاکره میکرد، دست به کاری میزد که خلاف قرارداد بود و این عمل میتوانست برای او عواقب بیحد ناگوار داشته باشد.
اما امیر [امیر حبیبالله ۱۹۰۰_ ۱۹۱۹م] در اثر پافشاری برادرش (نصرالله خان) و گروههای ضد انگلیسی که از او پشتیبانی میکردند، مجبور گردیده بود تا دیگر با بیتفاوتی به حوادث مهم جهانی نبیند. امیر اما قصد این را نداشت که در جنگ جهانی سهم بگیرد و به این واقعیت هم پی برده که اصلاً توان این کار را ندارد. ولی هدف امیر این بود که از آمدن هیئت آلمانی استفاده نموده و طوری که به ما وانمود میکرد، بیطرفیاش را و طوری که به انگلیسیها میگفت، وفاداری و دوستیاش را تا حد ممکن قیمت بفروشد.
به کلی روشن است که امیر با این سیاستاش کمتر به فکر آینده کشورش و دولت افغانستان بود، دولتی که حتی بیشتر از لویی چهاردهم در وجود خود او ختم میگردید. امیر بیشتر به دلایلی که قابل فهم هم است، به فکر افزایش قدرت فردی و خانوادگیاش بود. قدرت در همهجا و به خصوص در شرق وابسته به جایداد و پول میباشد.
کاملا منطقی مینمود که امیر تلاش داشت تا انگلیسیها را مجبور به پرداخت پولهای بیشتر بسازد. امیر در آن وقت مبالغی که کم هم نبود، به شکل منظم از انگلیسیها به دست میآورد. البته با پول نمیتوان به تنهایی برنامههای سیاسی را به پیش برد، اما نقش پول در این راستا بسیار بزرگ است. امیر این مسائل را به خوبی میدانست و بر همین اساس، خواستههای خود را مطرح میکرد.
با وجود اینکه انگلیسیها در مطبوعات خود از او همواره به حیث یک همپیمان وفادار تعریف میکردند، اما در آغاز حاضر نبود تا به خواستههای امیر تن بدهند. انگلستان این کار را بنا بر سیاست این کشور در قبال هند انجام میداد. خبر رسیدن هیئت آلمانی به افغانستان تعداد زیادی از انقلابیون هندی را به کابل کشانیده بود.
همزمان مهاجران سیاسی نیز با آنها یکجا به کابل میآمدند؛ امیر مجبور بود تا به آنها پناه بدهد، به خصوص به آنهایی که مسلمان بودند.
امیر این کار را به خوشی انجام نمیداد ولی بالاخره متوجه شد که اینگونه برخورد به نفع او تمام خواهد شد. البته به دو دلیل: اول اینکه او میتوانست خود را به حیث یک زمامدار مستقل و ملی جلوه بدهد، زمامداری که با دوستان هندی و برادران مسلمانش برخورد نیک داشت. و از سوی دیگر میتوانست از این مهاجران مانند هیئت آلمانی به حیث یک آلت فشار علیه انگلیسیها استفاده کند.
حوادث بعد از جشن کریسمس به خوبی روشن ساختند که امیر به شیوه یک سیاستمدار زیرک و تاجر پیشه میخواست آنچه را که ممکن است از آن اوضاع به نفع خود به دست آورد. بر این اساس، او به هیئت سیاسی و افسران آلمانی تحت قیادت آقای نیدرمایر آزادی عام و تام قائل شد… از هیئت آلمانی دعوت شد تا از کارخانه و قشلههای نظامی دیدن کند. آقای تورن نیدرمایر وظیفه گرفت تا به اردو که برخی اعضایش از دیرمدت به این سو سالخورده بودند و از هیچ لحاظ شرایط پیشبرد جنگهای مدرن را پوره [تکمیل] نمیکردند، اصلاحات لازم را وارد کند.» (صص ۷۱_ ۷۴)
ربیچکا در همین فصل سفرنامهاش توضیحات در خور توجهی درباره شخصی به نام «محمود سامی» میدهد که نقش بسیار مهمی در ساماندهی ارتش افغانستان داشته است که قبل از گزارش ربیچکا، نیاز است برای آشنایی با این شخص، توضیحات مترجمان را که در پاورقی صفحه ۷۶ کتاب آمده، آورده شود؛
«محمود سامی تلاشهای زیادی به خرج داد تا اردوی افغانستان را با شیوههای نظامی قرن بیست، آشنا سازد. او برای آموزش سربازان و افسران ارتش افغانستان، کتابهای زیادی را از ترکی به فارسی ترجمه کرد. محمود سامی در زمان سلطنت شاه امانالله [۱۹۱۹_ ۱۹۲۹م] از جمله نزدیکترین مشاوران نظامی امانالله شاه به شمار میرفت. او بعد از به قدرت رسیدن نادرخان زندانی و در یک محکمه نمایشی محکوم به مرگ گردید. نادرخان به تا یخ ۱۶ آوریل ۱۹۳۰ به اتهام خیانت به افغانستان حکم اعدام او را صادر کرد. محمود سامی بلافاصله در کابل از دهن توپ پرانده شد.» (پاورقی مترجمان در صفحه ۷۶)
گزارش ربیچکا از محمود سامی این چنین است؛
«در این میان باید از یک مرد ترکی به نام محمود سامی یاد کرد که برای آموزش «نامزد افسران» تلاش زیادی به خرج میداد. محمود سامی که سابق جزا قطعات نظامی ترکیه [شایان ذکر است که در این تاریخ کشوری به نام ترکیه وجود ندارد و قطع به یقین منظور ربیچکا امپراتوری عثمانی است که شاید مترجمان به ترکیه ترجمه کردهاند] در بغداد بود، بعد از اینکه یک نفر را حین نزاع به قتل میرساند، مجبور به فرار میشود. این افسر که در واقع یک شخص مهربان و متین بود، بعد از طی نمودن راههای مختلف بالاخره به افغانستان میرسد و در آنجا به حیث آموزگار ولیعهد، شهزاده عنایتالله گماشته میشود. زمانی که ما به کابل رسیدیم، روابط محمود سامی و کافرمایانش برهم خورده بود و او دیگر نزد آنها از مقام و مرتبت گذشتهاش افتاده بود. برخلاف، طوری که دیده میشد محمود سامی با شهزاده دوم، امانالله که لقب «آیینه امپراتوری» را داشت، روابط عمیق دوستانه قایم [برقرار] کرده بود.
محمود سامی در یکی از قطعات نظامی ترکیه [امپراتوری عثمانی] به حیث استاد ورزش ایفای وظیفه کرده بود و به همین اساس اولین فردی بود که تمرینهای جمناستیک [ژیمناستیک] را داخل برنامههای آموزشی اردوی افغانستان کرد. بعدها ما شاهد تمرینهای شاگردان او بودیم و دیدیم که آنها واقعاً کاراییهای خارقالعاده از خود نشان میدادند. آوردن تغییرات اساسی در اردوی افغانستان یک سال قبل از جنگ جهانی و در جریان این جنگ توسط یک افسر ترکی به نام هایریبای آغاز شد. هایریبای که یک مرد ماجراجو بود، قبلاً در اردوی انورپاشا در طرابلس جنگیده بود… به هر حال، دستآورد بزرگ هایریبای این بود که نظریه و مفکوره جدید نظامی را داخل اردوی افغانستان کرده و آن را تا جای زیادی هم در عمل پیاده کرده بود.» (صص ۷۶_ ۷۸)
ظاهراً نام اصلی شخصی که ربیچکا از او با نام «هایریبای» در گزارشش اسم برده «اسماعیل انور» باشد؛ از همین روی مترجمان کتاب در پاورقی صفحه ۷۸ دربارهاش این توضیح را آوردهاند؛
«اسماعیل انور (۲۲ نوامبر ۱۸۸۱_ ۴ آگوست ۱۹۲۲) که در خلال نقشهای نظامی و سیاسی که در اردوی عثمانی داشت [جالب است که مترجمان، اینبار به دقت به جای «ترکیه»، همان «عثمانی» را که درستتر میباشد آن هم در توضیح پاورقی به کار بردهاند، زیرا در موارد متعددی در ترجمه به جای «عثمانی» و «امپراتوری عثمانی» از «ترکیه» استفاده شده است در صورتی که تا آن زمان در صفحه شطرنج خاورمیانه، کشوری به نام ترکیه وجود نداشته است. البته شایان ذکر است که ربیچکا سفرنامهاش را سال ۱۹۲۷ که چند سالی از تأسیس ترکیه نوین گذشته نوشته است و اگر در متن اصلی «ترکیه» را به جای «عثمانی» نوشته باشد به این علت باشد که دیگری امپراتوری عثمانی وجود نداشته است که این احتمال از دیدگاه نویسنده این یادداشت به دور است و گمان دارد که مترجمان «عثمانی» و «ترکیه» را یکی پنداشتهاند] از سوی اروپاییان بیشتر با عنوان «انور پاشا» یا «انور بای» شناخته میشد، از فرماندهان ردهبالای اردوی عثمانی و رهبر قیام ترکان جوان بود. او هم در جنگ بالکان و هم در جنگ جهانی اول سرفرماندهی عثمانی را بر عهده داشت.» (پاورقی مترجمان در صفحه ۷۸)
همچنین ربیچکا درباره روابط، بلکه افراد و جریانات فعالی که در دربار حبیبالله دارای نفوذ بودند، مینویسد؛
«امیر حبیبالله از نگاه شخصیتی مرد آرامی بود، طوری که گفته شد بیشتر یک معاملهگر بود تا یک مرد جنگی. او بیشتر به مسائل تخنیکی [تکنیکی] و یا لغتشناسی (ادبیات) علاقمند بود و توجه زیادی به سیاست و به خصوص اردو نداشت. پسر بزرگ امیر و بخشی از دربارش نیز درباره او این برداشت را داشتند. باید گفت که در تعیین اعضای دربار امیر، خواست انگلیسیها بیتاثیر نبود. طبعاً تاجران بزرگ نیز مخالف جنگ بودند. البته بنابر وابستگی که به دلیل روابطشان با هند داشتند.
در طرف مقابل، بردار امیر، نصراللهخان نایبالسلطنه قرار داشت. نصراللهخان پشتیبانی پسر دوم امیر، شهزاده امانالله را با خود داشت. امانالله به نوبه خود بر قشر روحانی و قبایل سرحدی که با انگلیسیها داخل جنگ بودند، حساب می کرد. به اینگونه افراد در کشور ما (اتریش) ناسیونالیست خطاب میکنند. آنها از دیر زمان به این سو نفرت عمیقی در مقابل انگلیسیها داشتند و مصمم بودند تا یکجا برداران همقوم و همدینشان از یک سو و برادران ترکیشان از سوی دیگر وارد جنگ (جنگ جهانی اول) شوند. افغانیها ویرانی کابل توسط انگلیسیها در سالهای ۱۸۴۲ و ۱۸۷۹ را به خوبی به یاد داشتند. نصراللهخان با سیاستهای خود بیانگر دیدگاههایی بود که در بین بخش بزرگ مردم وجود داشت، مردمی که حس انتقامجویی و احساسات غیرقابل کنترل آنها باعث شده بود تا تقریباً تمام قوای نظامی انگلستان در جنگهای گذشته از بین برود.» (ص ۸۲)
ربیچکا در توضیح اینکه چرا طرح و برنامههای هیئت آلمانی در افغانستان موفقیتآمیز پیش نرفت، مینویسد؛
«طبعاً جزئیات قضیه برای ما معلوم نبود. اما چیزی که ما شنیدیم این بود که نایبالسلطنه انگلستان در تماس دائمی با امیر قرار گذاشته به او وعدههای فراوان میداده تا اینکه بالاخره یک کاروان پر از سکههای پر ارزش به کابل میرسد. حالا دیگر امیر خود را مجبور میدید تا به سهم خود به وعدههایش در مقابل انگلیسیها وفا کند. برخورد او با هیئت آلمانی به وضاحت غیردوستانه گردید و آن مهربانیهای آغاز سالش حالت برعکس به خود گرفت…
هیئت آلمانی به تاریخ ۲۲ می به خاطر اغفال رقبا، در چند گروه کابل را ترک گفت. گروه تحت رهبری بریدمن فوگت از طریق غزنی و قندهار به طرف سیستان حرکت کرد، محلی که انگلیسیها در زمان جنگ به حیث «قرارگاه نظامی» در نزدیکی فارس [منظور ایران] به آن اهمیت زیادی قائل بودند. دگروال نیدرمایر یکجا با آقای واگنر، آقای فون هنتیگ و آقای رویر به طرف شمال حرکت کردند. طوری که گفته شد، هدف این بود تا نیدرمایر با تغییر لباس به شکلی از اشکال به سفر خود ادامه بدهد، آقای واگنر با بار و بنهاش در هرات باقی بماند و هیئت دیپلماتیک آقای فون هنتیگ خود را از طریق کوههای پامیر به چین برساند. طوری که بعداً آقای نیدرمایر در کتابش زیر عنوان “زیر آفتاب سوزان ایران” [نوشته شده در سال ۱۹۲۵] شرح داده بود و همچنان طوری که از تجاربش در نوشته جداگانه دیگر یاد کرده بود، آشکار میگردد که هر دو توانسته بودند برنامههای خود را عملی کنند…» (ص ۸۴ و صص ۸۶ و ۸۷)
یکی از مسائلی که افغانستان در طول تاریخ معاصرش با دست به گریبان بوده موضوع سرحدات مرزی، به خصوص مرزهای جنوبی آن و قبایل ساکن آنجا میباشد. این مسأله در برهه تاریخی که ربیچکا در افغانستان حضور دارد، چنین روایت میشود؛
«عدم پرداخت پول به آنها [قبایل ساکن در سرحدات جنوب] آنها را دچار مشکلات بزرگ میساخت، زیرا مردمان مناطق سرحدی بسیار فقیرند و نمیتوانند تنها با مالداری و تجارت پشم، اساسیترین نیازمندیهای خود را رفع کنند.
انگلیسیها مانند دولتمردان افغانستان میدانستند که چگونه با دادن پول به قبایل سرحدی آنها را از لحاظ اقتصادی به خود وابسته سازند و از این حالت بهرهبرداری سیاسی کنند. از سوی دیگر قبایل سرحدی به زعم خود باعث میشد تا ادامه پرداخت پول به آنها تضمین شود. آنها حین حملات نظامی خود بانوان انگلیسی را گروگان میگرفتند و تنها در مقابل پرداخت مبالغ گزاف دوباره رها میکردند.» (ص ۱۰۲)
ربیچکا اشاراتی به اخباری که از بیرون افغانستان وارد کشور میشده نیز دارد [شایان ذکر است که گزارش ربیچکا از مطبوعات و وسایل ارتباطی همچون تلگراف و تلفن در آن برهه تاریخی در افغانستان را در بخش بعدی یادداشت آوردهام] برخی از این اخباری که از خارج وارد کشور میشدند حکایت از این دارد که تحولات جنگ جهانی اول که یک طرف درگیر امپراتوری عثمانی به عنوان مهمترین امالقرای جهان اسلام در آن برهه بوده، چه تاثیراتی بر مسلمانان مناطق دوردست از فضای اصلی جنگ نیز داشته است؛
«در عین زمان از شمال افغانستان گزارشهایی در رابطه با یک شورش بزرگ در آن سوی آمودریا، در فرغانه میرسید. همچنین گفته میشد که چندین هزار ترکمن از ترکستان روسیه در حرکتند تا داوطلبانه به اردوی ترکیه [عثمانی] بپیوندند. از قضایا چنین بر میآمد که در روسیه تزاری نیز جهاد در حال جان گرفتن باشد.» (ص ۱۰۵ و ۱۰۶)
ربیچکا بعد از آوردن گزارش فوق، با عنوان “کشور خداداد” [که عنوان کتاب و سفرنامهاش هم همین است] اشارت و کنایت جالبی به موضع افغانستان در فضای جنگ جهانی اول میزند و مینویسد؛
«پس چگونه ممکن است که در “کشور خداداد” و سخت مذهبی افغانستان، در سرزمین پادشاه اسلام، پژواک این جهاد، هیچگونه طنینی نداشته باشد؟ این پرسش روح نصرالله خان را که مسلمان سخت متدین بود چنان آزار میداد که به راحتی تصمیم گرفت تا افغانستان را در جهاد سهیم سازد و یا بهتر است گفته شود که میخواست با استفاده از “جنگ مقدس” [جهاد]، آزادی کامل سیاستهای خارجی کشورش را به دست آورد. او تصمیم داشت تا برنامهاش را برخلاف خواست امیر و در صورت ضرورت حتی با زور و توسل به یک کودتا، عملی کند.» (ص ۱۰۶)
ربیچکا در فصل نهم (صص ۱۶۵_ ۱۸۰) به «قتل امیر حبیبالله و آغاز رقابتها بر سر تختنشینی» میپردازد؛
«هرگاه از شاخدارترین شایعات در مورد قتل امیر بگذریم، شایعاتی که بخشی از آن ناشی از هیجانزدگی بود و بخشی از آن هم هوشیارانه برای ایجاد ذهنیتهای به خصوصی پخش شده بود؛ اطلاعات زیادی که جزییات قضیه را به درستی روشن میکرد، باقی نمیماند… به هر حال، به هر شکلی که قضایا بوده در آغاز هر کسی را که کوچکترین سوءظن در موردش وجود میداشت فوراً زندانی میکردند. به این اساس تمام سرداران محمدزایی، یعنی یوسف خان و یعقوب خان که دو برادر بودند و همه فرزندان آنها را که شمارشان فراوان بود و صاحب چوکیهای [منصب و جایگاه] مهم بودند، زندانی کردند. این کار به تاریخ بیست و هفتم فوریه سال ۱۹۱۹م بر اساس تصمیم افسران جلالآباد صورت گرفته بود.» (صص ۱۶۵_ ۱۶۷)
درباره رقابت جانشینان امیر حبیبالله بر سر حکمرانی مینویسد؛
«نصرالله بالای روحانیون اعظم، قبایل سرحدی و برخی از مردمان دهنشین تکیه میکرد. برخلاف، اماناللهخان پشتیبانی شهرنشینان کابل را که از جمله هواداران شهزاده محبوب به شمار میرفتند، با خود داشت. از همه بیشتر پشتیبانی عناصر پیشرفته که در بین آنها باسوادترین مردمان افغانستان قرار داشتند، طرفدار اماناللهخان بود. در عین حال خانواده مادر مشهور شهزاده، علیاحضرت از او جانبداری میکرد.» (ص ۱۶۸)
و این قائله به گزارش ربیچکا چنین خاتمه مییابد؛
«انتظار میرفت که در سه چهار روز آینده، میان دو لشکر [اماناللهخان و نصراللهخان] جنگ آغاز شود. در این میان روشن شد که نصراللهخان در کابل هم هواداران زیادی دارد… زمانی که در بعد از ظهر بیست و سوم ماه فوریه خبر خوبی به پایتخت رسید، به خوبی میشد دید که چگونه کابل نفسی به راحت کشید و آن اینکه ظاهراً یوسفخان، مرد سالخورده و درباری که مورد احترام همه بوده، به حیث فرستاده نصراللهخان و علیاحضرت به کابل آمد تا اعلام کند که نصراللهخان از رسیدن به تاج و تخت صرفنظر میکند. گفته میشد که علیاحضرت، نصراللهخان را قانع ساخته تا دست به چنین کاری نزند. گفته میشد که نصراللهخان به خاطر جلوگیری از خونریزی و مخالفت با انگلیسیها اعلام کرده است که از گرفتن قدرت صرفنظر میکند و مانند یک پدر و مشاور در کنار برادرزادهاش ایستاده خواهد شد.» (ص ۱۷۲ و ۱۷۳)
ربیچکا در ادامه رویدادهای سفرش، فصل دهم سفرنامه را به «جنگ در مقابل انگلستان» (صص ۱۸۱_ ۱۹۵) اختصاص داده است که چگونه افغانستان در همان نخستین سال به قدرت رسیدن اماناللهخان از لحاظ سیاستخارجی نیز از انگلستان مستقل میشود. این جنگ در تاریخ معاصر افغانستان، سومین و آخرین جنگ افغان_انگلیس است که به «جنگ استقلال افغانستان» نیز شهرت دارد. ربیچکا درباره استقلال افغانستان و پیامدهای آن مینویسد؛
«یگانه چیزی را که افغانها از دست دادند، یک ساحه کوچک در نواحی سرحدات شرقی، در کوتل خیبر بود، منطقهای که قبلاً هم تحت کنترل انگلیسیها بود. اما این کنترل نتوانست که در جنگ سال ۱۹۱۹ از پیشروی افغانها جلوگیری کند. در ضمن، به هیچوجه رفت و آمد قبایل سرحدی را نمیتواند متوقف سازد. چون آنها نمیتوانند همه راههای مخفی قبایل سرحدی را ببندید.
جنگ سال ۱۹۱۹ اهمیت و جایگاه افغانستان را به طوری که شاید منطقی هم نبوده باشد، در جهان اسلام و به خصوص هند بسیار بالا برده بود و افغانستان در کل به تمام اهدافش به جز یک هدف که آن هم داشتن راه بحرین [دریایی] بود، دست یافته بود. البته افغانستان تا هنوز هم در تلاش داشتن راه بحری میباشد.
به هر حال، افغانستان همیشه به این فکر خواهد بود که چگونه تولیداتش از طریق کراچی به بحر راه مستقیم پیدا کند. به همین شکل، مردم هند نیز مسأله تعیین سرنوشت ملتها را فراموش نخواهند کرد و این حق خود را بالاخره از انگلیسیها خواهند گرفت.» (صص ۲۰۳ و ۲۰۴)
جالب است که تاریخ نشان میدهد این پیشبینیهای ربیچکا در دورههای بعد به واقعیت تبدیل میشود.
همانطور که در آخرین بخش این یادداشت بدان پرداخته خواهد شد، ربیچکا و همراهانش در طول پنج سال اقامت اجباری که در افغانستان داشتند، چندین مرتبه سعی بر ترک افغانستان و چندین مرتبه نقشه فرار از آن کشور داشتند که ناکام ماندند. اما بعد از بر تخت نشستن اماناللهخان و با گذشت دو سال از اتمام جنگ جهانی اول، آنها موفق میشوند که اجازه خروج از افغانستان را از امانالله خان بگیرند. این بخش از رویدادهای سفر در فصل شانزدهم «برای آخرین بار در کابل» (صص ۲۷۱_ ۲۸۵) آمده است که در خصوص تحولات سیاسی_بینالمللی آن روزگار افغانستان، شایان توجه است؛
«ما باید قبول میکردیم که رفتن ما از افغانستان، با وجود اینکه امیر این مطلب را هرگز مطرح نکرده بود، برای او نیز سهولتهای سیاسی به بار میآورد. در سخنرانی که “لرد کورزن” در پارلمان انگلستان ارائه کرده بود، از حکومت افغانستان نکات زیر را خواسته بود؛
۱. تمام آشوبگران خارجی را از کشور بیرون کند؛
۲. تلاش برای کسب نفوذ در مناطق سرحدی را متوقف بسازد؛
۳. روابط نیک با بلشویکها ایجاد نکند؛
۴. تضمین شود که از نماینده انگلیس در کابل، پذیرایی محترمانه صورت میگیرد.
نکته اول میتوانست تنها متوجه ما اتریشیها باشد، چون در آن ایام ما یگانه خارجی در افغانستان، بودیم. انگلیسیها یکبار دیگر در موقف قویتر قرار گرفته بودند. آنها توانسته بودند که از پیشروی بلشویکها جلوگیری کنند، نفوذ خود را در بالکان بیشتر بسازند و موقف خود را در شرق مستحکمتر نمایند… امیر حالا دیگر نه تنها که نمیتوانست با برگشت ما به وطن مخالفت داشته باشد، بلکه بدون شک با رفتن ما بیش از حد موافق هم میبود.» (ص ۲۸۴)
ربیچکا در آغاز فصل هفدهم «۱۵۰۰ کیلومتر دیگر در راههای جنوب» ( صص ۲۸۷_ ۳۱۷) سفرنامهاش میگوید؛
« تا به حال سهبار از یک سوی افغانستان به سوی دیگر آن، سفر کرده بودیم. بار نخست در حالیکه از شمال میآمدیم همیشه به سمت جنوب در حرکت بوده راهی کابل بودیم. بار دوم از مسیر بامیان باستان به سوی میمنه [در شمال افغانستان]، بعد به سمت غرب کشور یعنی هرات حرکت کرده بودیم. مرتبه سوم از غرب به شرق راه زده بودیم… یک موضوع دیگر در اینجا مهم است و آن اینکه اولین سفرمان را در افغانستان بدون پیشداوریهای قبلی با دید یک اروپایی که به یک کشور بیگانه آمده است، انجام داده بودیم. در دومین سفرمان وضع تغییر کرده بود، حالا دیگر دوستانی در افغانستان داشتیم، زبان کشور را فرا گرفته بودیم و با تاریخش آشنا شده بودیم. وضع در سومین سفر نیز به همین منوال بود.» (ص ۲۸۷)
ربیچکا بعد از آنکه موفق به فرار از زندان سمرقند میشود، یا بنا به تعبیری که از او نقل شد در سفر اولش، در مسیر از صفحات شمالی افغانستان به سمت کابل که از صفحات هندوکش هم گذشته و کاروانسراهایی را به چشم دیده، نکتهای را متذکر میشود که برای تحلیل و شناخت وضعیت امنیت افغانستان در آن برهه تاریخی جالب به نظر میرسد؛
«در شرق از روزگار پیشین به این سو کاروانسراهای زیادی در امتداد راهها ساخته شده است. تامین امنیت راهها و نگهداری از این کاروانسراها نشانه از حکومت خوب و فعال میباشد.
طوری که دیده میشد، در افغانستان باید نظم بسیار خوب حکمفرما میبود، چون در طول راه با مشکل امنیتی روبهرو نشدیم. در کل راهی را که ما در پیش گرفته بودیم، تقریباً یکسان بود، این راهها گاهی از علفزارها و گاهی هم از مناطق بیابانی میگذشت.» (صص ۴۸_ ۴۹)
ربیچکا هنگامی که به کابل میرسد مهمان یک تاجر کابلی است و در اینباره گزارشی ارائه میدهد که برای ترسیم وضعیت مبادلات اقتصادی و تجاری افغانستان در آن برهه زمانی، جالب به نظر میآید؛
«کابل یکی از مراکز برای طی مراحل گمرکی در بخش فرستادن قالین [فرش] به هندوستان بود. تاجر کابلی فوقالعاده هوشیار بود، بسیار سفر کرده بود و انگلیسی را روان صحبت میکرد. او در ضمن صحبت چند سکه از نقره و برنز را به ما نشان داد که همین چند لحظه پیش از نزد مسول مهمانخانه خریده بود. سکهها، سکههای یونانی بود.» (صص ۵۸_ ۵۹)
۳) جامعه و فرهنگ افغانستان در آغاز قرن بیستم
ربیچکا در فصل دوم کتاب تحت عنوان «آزادیی که آزادی نبود» (صص ۳۵_ ۴۶) بعد از آنکه توانسته از زندان سمرقند فرار کند و خود را به صفحات شمالی افغانستان برساند، و در درهای مهمان اوزبیکان افغانستان باشد، توصیفش چنین است؛
«خان دره یک بیگ اوزبیک بود. بیگها مربوط به قشر اشرافاند که بدون تجمل زیاد در ولایات بودوباش میکنند [کنایه از خرج کردن] و اکثراً از جمله زمینداران و مالداران بزرگ به حساب میروند. اوزبیکها ترک نژادند و هنوز هم ویژگیهای اقوام مغولی در چهرههای آنها به خوبی دیده میشود… به مجرد اینکه به دره رسیدیم از ما دعوت شد تا نزد بیگ برویم. بیگ از ما با بسیار مهربانی پذیرایی کرد و وعده داد تا برای ادامه سفر ما اسب در اختیار ما بگذارد… داشتن اسب، بهتر از داشتن خر بود. خر در شرق حیوان سواری مردمان فقیر به شمار میرود.» (ص ۴۱)
ربیچکا بعد از آنکه وارد شهر مزارشریف میشود و مورد استقبال گرم مقامات محلی قرار میگیرد، توصیفی از حمام عمومی شهر میدهد که از لحاظ مردمشناسی جالب به نظر میرسد؛
«ما را به یک حمام عمومی راهنمایی کردند. در آنجا داخل یک اتاق شدیم که از زیر زمین گرم میشد. آب داغ و آب سرد در مخزنهای جداگانه وجود داشت. آب را باید با کاسه روی خود میانداختیم. چند کیسهمالی که در آنجا بودند، ما را چاپی [دلاکی] کردند و یک سلمان [آرایشگر] نیز آورده شد تا با یک چاقویی که دستساز بود و چندان تیز معلوم نمیشد، ریشهای بلند ما را بدون صابون بتراشند. تمام کارها به سرعت برق صورت میگرفت. البته دلیل این همه عجله آن بود که بیرون حمام، زنان شهر در انتظار بودند و آن روز، نوبت حمام زنان بود. به این شکل از میان صفوف ماهرویانی که سر و روی خود را پوشانیده بودند، برگشتیم. تنها شماری از زنان چادرهای خود را کنار میزدند تا خارجیها را بهتر دیده بتوانند.» (ص ۴۴)
گزارش ربیچکا از نظام قضایی افغانستان در آن زمان چنین است؛
«برای من دستگاه قضایی افغانستان بسیار جالب بود. از اینرو از یک روحانی اوزبیک سمرقندی که ترجمان ما بود، خواهش کردم تا معلومات بیشتر در اختیار ما بگذارد. قوانین جزایی افغانستان، مانند هر کشور مسلماننشین دیگری که مستقل بود، مطابق به اساسات دینی تهیه شده بود. جزاها سنگین و بر اساس اصول قدیمی قصاص بود. جزای مرگ باید از طرف شخص امیر که مرجع نهایی دستگاه قضایی بود، تایید میشد. امیر حبیبالله برای اینکه مشروعیت و اقتدار دستگاه قضایی خود را برای مردم نشان بدهد، بعضاً خود افرادی را که به جزاهای سنگین محکوم شده بودند، مجازات میکرد. متهم وکیلمدافع نداشت و شخصاً باید از خود دفاع میکرد. تنها در مواردی که خانواده متهم میتوانست با پول و سخنان شیرین طرفداری یک ملا را جلب کنند، ملا اجازه مییافت تا با اشاره به برخی از آیات قرآن، طرف دعوا را به ترحم دعوت کند… بر اساس گفتههای او شلاق زدن تا سرحد مرگ، سنگسار، قطع کردن اعضای بدن، بریدن گوش و زبان، به دار کشیدن و بستن به دهان توپ را از جمله جزاهای مروج آن زمان بود. به دهن توپ بستن را انگلیسیها در منطقه رایج ساخته بودند. آنها شورشیان هندی را به دهن توپ میبستند. افغانها به دهن توپ بستن را از انگلیسیها یاد گرفته و اکثراً برای مجازات دزدان به کار میبردند.» (صص ۴۴و ۴۵)
ربیچکا درباره کاروانسراهای طول مسیر از صفحات شمالی به سوی کابل و گذر از صفحات هندوکش، نکته بسیار مهمی را متذکر میشود که در تحلیل جغرافیای طبیعی و جغرافیای انسانی آن سرزمین بسیار مهم به نظر میرسد؛
«سفر در شرق در کل بسیار آهسته و آرام صورت میگیرد، اما گذر از بعضی مناطق به اندازهای مشکل است که آدم باید زحمت بالاتر از تصور و غیرطبیعی را متحمل شود. افغانستان برای اقامت مسافران امکانات بسیار محدود دارد. بیشتر مسافران مجبور میشوند فاصله در حدود شصت کیلومتر یا بیشتر از آن را پشت سر بگذرانند تا به یک کاروانسرا برسند، این در حالی است که طبق معمول در طول یک روز میتوان بین سی تا چهل کیلومتر را طی کرد. بر این اساس، در شرق از روزگار پیشین به این سو کاروانسراهای زیادی در امتداد راهها ساخته شده است. تامین امنیت راهها و نگهداری از این کاروانسراها نشانه از حکومت خوب و فعال میباشد.» (ص ۴۸)
ربیچکا در طول مسیرش به سمت کابل، توصیف در خور توجهی از عقاید و باورهای عامیانه دارد که امروز هم در در میان مردمان آن سرزمین رایج است؛
«قبرهای افراد مقدس که اکثراً در امتداد راه کاروانها در بلندیها قرار داشت، باعث آرامش مسافرانی میشد که از آنجا میگذشتند. از این رو، هرگاه مسافر متدینی از مقابل این زیارتگاهها میگذشت پارچهسنگی را نذر گویا آنجا میگذاشت تا به این شکل به آن شخص مقدس که در آنجا دفن شده بود، ادای احترام کرده باشد. این مقبرهها به شکل اسرارآمیز ولی بدوی تزیین شده بود. در کنار قبرها بر فراز چوبهای بلند و باریکی که تکههای رنگارنگ بر آنها بسته شده بود، پنجههای مسی دیده میشد. در بعضی جاها این چوبها با دم اسبها تزیین شده و دورادور مقبرهها شاخهای حیواناتی چون گوسفند وحشی، بز کوهی و آهو چیده شده بود.» (ص ۵۱)
توصیفات ربیچکا از فرهنگ مهماننوازی افغانها در جای جای سفرنامه به چشم میخورد که یک مورد آن در ابتدای این بخش یادداشت آورده شد؛ درباره پذیرایی و مهماننوازی در کابل مینویسد؛
«مهماندارباشی به رسم شرقیان اصیل هر باری که ما از او چیزی میخواستیم دست راستش را روی قلبش میگذاشت و میگفت: به چشم» (ص ۶۰)
ربیچکا فصل پنجم سفرنامهاش را به «هیجانهای ماه رمضان» (صص ۸۹_ ۹۹) اختصاص داده و توضیحات جالبی از فرهنگ دینداری افغانان در این فصل ارائه میدهد؛
«در این میان ماه رمضان فرارسیده بود، ماهی که برای مسلمانان متدین به معنی تحمل روزهای دشوار میباشد. مسلمانان مجبوراند تا در ماه رمضان نه تنها از زمان آفتاب برآمد تا غروب از خوردن غذا، بلکه بسیار سختتر از نوشیدن هر نوع نوشیدنی، کشیدن سگرت [سیگار] و یا رو آوردن به دیگر لذایذ زندگی خودداری نمایند. گرفتن روزه بر هر مسلمان بالغ فرض است. تنها مریضی و یا مسافرت میتواند او را از گرفتن روزه معاف کند، البته در این صورت او مکلف است تا روزه فضایی بگیرد. در غیر آن امکان دارد که مورد مجازات و یا اهانت قرار بگیرد. بدون شک هیچ فرد خواهان این نبود تا حین روزه خوردن، توسط محتسبهایی که در شهر گشت و گذار بودند، دستگیر شود. مجازات افرادی که به جرم روزهخوردن بازداشت میشدند، مشخص بود؛ «گه» به روی فرد روزهخوار مالیده شده، او را رو به پشت بر خر سوار کرده و در کوچه و بازار میگشتاندند. با وجود اینکه برخی از محتسبها حاضر بودند تا با گرفتن پنج روپیه [به واحد پول آن زمان افغانستان توجه نمایید که روپیه بوده و در حال حاضر هم در میان مردم متداول است] قضیه را فراموش کنند، اما هر پلیس مذهبی از ترس مجازات دست به این کار نمیزد…
به این اساس فرد روزهدار چاره دیگری جز این ندارد که از صبح تا شام بنشیند و با چرخ دادن دانههای تسبیحاش ۹۹ نام خداوند را یاد کند و این پروسه را هر بار با ذکر کلمه الله به پایان برساند. در ماه رمضان همه بیصبرانه منتظر غروب میمانند تا اینکه بالاخره صدای فیر [شلیک] توپ فضا را پر کند و زمان کیف آغاز گردد. پس از آن غذاهای مختلف آورده میشود، همه سرگرم صحبت و دودکردن [شاید کنایه از استعمال دخانیات و قیلیان باشد] پهلوی هم مینشینند. بعد از مدت کوتاهی میخوابند و ساعت چهار دوباره بلند میشوند تا با خوردن صبحانه (سحری) مفصل خود را آماده سپری کردن روز بعدی بسازند. برگزاری اینگونه مراسم، زیبایی به خصوص خود را دارد و ما هم در شبهای رمضان تا ناوقت [دیروقت] به روی صفه خانهمان مینشستیم و به سر و صداهای زمزمهواری که از دوردستها میآمد، زمزمههای شبهای شرق که پر از لذت و خوشی بود، گوش میدادیم. نقطه اوج ماه رمضان، مراسم نماز عید در مسجد عیدگاه بود… » (صص ۹۳ و ۹۴)
بنا به گزارش ربیچکا، افغانستان در آغاز بیستم از لحاظ مطبوعات و وسایل ارتباطی رایج در آن زمان همچون تلفن و تلگراف، آنچنان وضعیت مناسبی نداشته است. گزارش ربیچکا در این زمینه چنین است؛
«گفتنی است که در شرق، نامههایی که از بیرون میآید جایگاه خاص خود را دارد و توجه بسیاری را به خود جذب میکند. در این کشورها، مطبوعات و خدمات پستی به مفهومی که ما از آن صحبت میکنیم اصلا وجود ندارد. جایی که با تلگراف کسی آشنا نیست و زنگ تلفن شنیده نمیشود. در چنین کشوری اخباری که از خارج میآید برای آنها که کار سیاسی میکنند، بسیار ارزشمند است…» (ص ۱۰۵)
نمونهای از تلگراف و خبرهایی که از خارج افغانستان وارد کشور میشدند و ربیچکا آنها را در سفرنامهاش ذکر کرده با توجه به سنخیتی که به بخش پیشین یادداشت داشت، آنجا آورده شده است.
ربیچکا توضیح جالبی از نقش حرمسراها در آن مقطع تاریخی در فضای افغانستان میدهد که از یک سو به خاطر محدودیتهای فرهنگ بومی افغانستان وی حتی امکان نزدیکی به چنین مکانهایی را نداشته است و از سوی دیگر بازگوی اهمیت آن میباشد؛
«روابط دوستانهای که با شماری از افغانها برقرار کرده بودم، آهسته آهسته امکان آشنایی با طرز زندگی خصوصی افغانها را برایم میسر ساخته بود. طبعاً که این آشنایی من در پای دیوارهایی که مقررات دینی در دور و بر حرمسراها ایجاد کرده بود، به پایان میرسید. به هر حال، همینقدر میتوانم بگویم که زنان افغانی در جوانی و در کل، زیبایی خاص خود را دارند. در افغانستان هر حرمسرا مرکز توطئه و حسادت است. طبعاً که بیشتر از هر حرمسرا، حرمسرای حکمران یک نمونه روشن از آن است که در داستانهای هزار و یک شب نیز از آن یاد شده است. البته با تأسف باید یادآور شد که برای پاک نگهداشتن نژاد و مسائل اخلاقی، بهترینها و صحتمندترینهای نسل جوان کشور به حرمسراهای امیر و سایر بزرگان فرستاده میشدند.» (صص ۱۲۶ و ۱۲۷)
ربیچکا فصل دوازدهم سفرنامه را به «بازدید از اماکن مقدس و تاریخی» (صص ۲۱۱_ ۲۳۰) اختصاص داده که توصیفات وی از مناظر طبیعی و امکان تاریخی افغانستان از جمله در بامیان جالب میباشد. درباره توضیحات مردم بومی بامیان از مجسمههای بودا چنین مینویسد؛
«آنچه را که مردم محل برای ما میتوانستند توضیح بدهند سادهلوحانه و کمی ناچیز بود، آنها در مجسمه بزرگ، یک مرد را میدیدند و در مجسمه کوچکتر، یک زن و یک طفل را. بدون شک خالی از سود نخواهد بود هرگاه همه قصههایی را که مهماندار ما با طمطراق برای ما در رابطه با مجسمههای بودا میگفت مورد تحقیق قرار داد و با عنعنات بودایی مقایسه نمود.» (ص ۲۱۶)
ربیچکا در فصل سیزدهم با عنوان «عبور از دشتهای شمال افغانستان» (صص ۲۱۳_ ۲۴۵) که آخرین روزهای حضورش در افغانستان است به توصیفاتش از صفحات شمالی افغانستان مربوط میشود.[همانجایی که نقطه آغاز سفر اجباری و دروازه وردیاش به این کشور بوده] در این فصل در اثنای روایت رویدادهای آخرین سفر و گشت و گذارش در شمال افغانستان، توصیفاتی از مردم کوچی دارد که نشان میدهد کلیشههای ذهنیتی و تصورات قالبی در میان مردمان آن سرزمین در آن مقطع تاریخی چگونه بوده است؛
«ما با تعداد زیادی از قبایل کوچی رو به رو شدیم که در حال گذار از یک منطقه به منطقه دیگر بودند. رمههای بزرگی از شتران، گوسفندان و بز همراه آنها بودند…با بعضی از این کوچیها نمیخواستیم در تاریکی، تنها و بدون سلاح رو به رو شویم. هرچند نگاههای آنها به ما غیر دوستانه نبود. گاهی متعجب به نظر میرسیدند، اما به ما هرگز خصمانه نمیدیدند. سید احمد [راهنمای سفرشان] بعد از احوالپرسی پی هم به آنها میگفت: “ببینید اینها همان آلمانیهاییاند که با مسلمانان مانند برادر شانه به شانه ایستاده بودند” با شنیدن این حرفها در چشمهایشان حتی برقی از دوستی دیده میشد. همین جرمنها بودند که با ترکها یکجا میجنگیدند. این خبر حتی در دور دستترین درهها و دشتهای افغانستان نیز رسیده بود. واژه “جرمنی” را اصلاً انگلیسیها، معروف و مشهور ساخته بودند. آنها مذبوحانه تلاش میکردند تا با گذاشتن این اسم روی تولیدات آلمانی برای خود در رقابتهای تجاری موقف بهتر پیدا کنند. حالا این کلمه “جرمنی” یک محتوای سیاسی نیز پیدا کرده بود. این محتوا به همان پیمانه که انگلیسیها کوشش میکردند با آن آلمانیها را بد جلوه بدهند و در “هفت کتاب کافر بکشند”، به همان اندازه ما را مثبتتر و بزرگتر جلوه میداد.» (صص ۲۳۷ و ۲۳۸)
ربیچکا بعد از ذکر بعضی از خاطراتش با کوچیها میگوید؛
«همان مردان و زنانی که امروز با رمههای خود از یک دریای خروشان عبور میکنند تا در آن طرف ساحل چراگاههای جدید پیدا کنند و جلدهای [پوست] پاره پاره خود را با آفتاب داغ خشک مینمایند، همان انسانها شش ماه بعدتر از گذرگاههای پر برف در یک گوشه دیگری از کشور میگذرند تا لقمهنانی پیدا کنند. طبیعی است که چنین افرادی آموختهاند تا بینیاز از همه چیز، تنها بر توانمندیهای خود اعتماد کنند و عادت کردهاند تا با دشمنان بزرگتر از انسان که برای آنها کوچک مینماید، بجنگند. در رفتار آنها، وقار درونی و بیرونی با مقدار زیادی از اعتماد به نفس دیده میشود. بنابراین جای تعجب نیست که آنها در برخورد با دیگران و همچنین در برخورد با انسان مدرن، وقار و اعتماد به نفس خود را حفظ میکنند. واقعاً حیرتانگیز است که آنها با چه غروری، آسایش و راحتطلبی را رد میکنند.
جالبتر اینکه، این انسانهایی که خود محل مسکونی مشخص ندارند، بیشتر از دیگران، عشق به نژاد و وطن دارند. آیا برخورد ما اروپاییها با این گونه انسانها، اوج تکبر ما را نشان نمیدهد؟ آیا درست که ما اروپاییها، حرئت ویژه آنها را برای مستقلبودن و سادگی و بومیبودن، آنها را به تمسخر میگیریم؟ و آیا درست است وقتی که میبینیم نظافت بدنشان کم است، ما در مقابل آنها، احساس انزجار میکنیم؟ امکان اینکه نظافت بیشتر داشته باشیم به معنی این نیست که انسانهای والاتری هستیم. برخلاف استحکام و آزادی درونی که در رفتار یک کوچی به طور واضح دیده میشود، انسان بودن را نشان میدهد…» (صص ۲۴۰ و ۲۴۱)
ربیچکا از صفحات شمالی افغانستان به سمت هرات میرود و فصل چهاردهم سفرنامه به «نزد دوستمان، والی هرات» (صص ۲۴۷_ ۲۵۶) نام دارد که به دیدنیها و شنیدنیهای هرات اختصاص دارد؛
« در افغانستان بسیار کم ساختمان یا آثار تاریخی را میشد پیدا کرد که در وضعیت خوب قرار داشت. اما بعد از چند سال اقامت در این کشور، هرات به چندین دلیل برای ما به یک مرکز فرهنگی زیبا شباهت داشت. اول اینکه کابل جدید زیبایی خاصی نداشت. هرات در مقایسه با آن ساختمانهای تاریخی زیادی دارد که در وضعیت خوبی قرار دارد. در ضمن مسجد بزرگ شهر، بازارهای گنبدی پوشش، حکاکیکاریهای قدیمیاش و حوضهای پر از آبش که اکثراً سه تا چهار متر عمق دارد، از جمله دیگر ویژگیهای این محل و آبادانی است. گفتنی است که هرات امروز نمونه کوچکی است از آنچه که این شهر در گذشتهها بوده است.» (صص ۲۴۸ و ۲۴۹)
«با بازدید از ساختمانهای تاریخی و زیبایی شهر و لذتی که از آن میبردیم یک هفته به سرعت گذشت، این یک هفته استراحت بعد از هشت هفته سفر بیاندازه لذتبخش بود؛ به ویژه برخورد دوستانه و صمیمانه والی برای ما بسیار خوشایند بود.» (ص ۲۵۳)
در فصل پانزدهم «عبور از ۱۰۰ گذرگاه هزارهجات» (صص ۲۵۷_ ۲۷۰) درباره اینکه تبار نژادی و قدمت تاریخی این قوم به کجا بر میگردد میگوید که اختلاف نظر است و به همان نظر معروف مستشرقین روس و انگلیس در اینباره نیز اشاره دارد که هزارهها تبار مغولی دارند و از باقیماندگان لشکر چنگیز در افغانستان هستند (ص ۲۶۵) که مترجمان در پاورقی این صفحه به سایر نظرات درباره تبار و قدمت هزارهها نیز اشاره کردهاند.
در توصیف هزارهها مینویسد؛
«امروزه هزارههای هزارهجات تا جایی که طبیعت خشن و فقیر آن محل اجازه میدهد، مشغول زراعت میباشند… در آنجا کالاهای نمدی زیبا و گلیمهای با کیفیت بالا تولید میشود. یکی از تولیدات ویژه این محل پارچههای پشمی میباشد… در این میان، مهماندارمان، سید احمد نیز خیلی برای ما مفید واقع شد. او به گوش ما زد که در کنار برنج، نمک با خود بگیریم چون در بدل نمک میشد که در هزارهجات هر مواد خوراکی دیگر را که نیاز بود، به دست آورد و واقعاً که در آنجا حتی نان خشک را نیز بدون نمک پخته میکردند. در مقابل نمک، این مصالح با ارزش، آنقدر تخم و شیر به ما دادند که حتی سوارکاران ما که پیشتر حرکت بودند، نتوانستند همه آنها را به مصرف برسانند. در کل هر آنچه را که ما میخواستیم، بدون چون و چرا برای ما میآوردند حتی از آن بیشتر.» (ص ۲۶۶)
در فصل هفدهم «۱۵۰۰ کیلومتر دیگر در راههای جنوب» (صص ۲۸۷_ ۳۱۷) که آخرین روزهای حضور ربیچکا در افغانستان و در کنار مرزهای ایران است تا از طریق مرزهای ایران به هندوستان و سپس به کشورش بازگردد، یک جمعبندی جالبی از فرهنگ و جامعه افغانستان ارائه میدهد؛
«آیا این همه تناقض که در طبیعت افغانستان وجود دارد، در رفتار و کردار باشندگان این کشور بازتاب نیافته است؟ از یکسو با انسانهایی رو به رو میشوی که همهچیز خود را فدای دوستی میکنند و مهماننوازان سخاوتمند هستند، از سوی دیگر با افرادی مواجه میشوی که فریبکار، دروغگو، انتقامجو و حریصاند. اما تقریباً همه آنها دارای شهامت، قدرت عمل و ذهنیت آزادیخواهی میباشند. در عین حال، در وجود بسیاریها جوانمردی و هوشیاری دیده میشود که تنها در فطرت انسانهایی که قلبهای پاک دارند و در تماس تناتنگ با طبیعت میباشند، بازتاب یافته میتواند. ما از نزدیک شاهد تلاشهای حکمروایی بودیم که برای خود یک هدف مشخص تعیین کرده بود و با فداکاری، زحمتکشی و قبول خطرات جانی برای تحقق آن تلاش میکرد، حکمروایی که میخواست یک کشور دارای فرهنگ کهن را، کشوری را که تا آن وقت از جمله منزویترین ممالک جهان به حساب میرفت، تحت کنترل در آورده و جزء خانواده بینالمللی بسازد.
او قصد داشت در این منطقه مهم استراتژیک، منطقهای که در قلب آسیا واقع شده است، یک قدرت جدید ایجاد کند. تحقق این اهداف را از صمیم قلب برای او و کشورش آرزو میکنیم. حالا دیگر به سرحد [مرز با ایران] رسیده بودیم. ساکت و غرق در خاطرات، با دوست وفادارمان سید احمد که برخی از ماجراها را با ما تجربه کرده بود، دست دادیم. با صدای گرفته که از هیجان درونیاش گواهی میداد، برای ما سفری بخیر آرزو کرد. بعد به یکباره رویش را دور داد تا ما متوجه احساسات رقیقش نشویم و سوار بر اسبش هیهیکنان از آنجا دور شد…» (صص ۳۱۶ و ۳۱۷)
و آخرین فصل سفرنامه «به سوی وطن» (صص ۳۱۹_ ۳۳۲) فراز و فرود چند ماهه ربیچکا و همراهانش در مرزهای ایران است و سپس رفتن به هندوستان که از آنجا عازم کشورشان شوند.
در آخرین فصل کتاب، سفرنامه با پاراگرافی تمام میشود که شاید احساس هر مهاجری، به ویژه مهاجران افغان در اقصی نقاط جهان باشد؛
«من خودم تجربه کردم که انسان در ملکهای بیگانه، عشق و ارج گذاشتن به میهن را میآموزد. به همین شکل که دور از کشور است انسان متوجه نژاد و ملیت اصلیاش میشود. مردم افغانستان با افتخاری که به نژاد خود دارند و با احساس ملی که در آنها وجود دارد، میتوانند برای ما در این راستا یک الگو باشند.» (ص ۳۳۲)
شایان ذکر است که ربیچکا و همراهانش در طول پنج سالی که در افغانستان حضور داشتند به خواست و رضایت خودشان نبوده و در جای جای سفرنامه اشاره میشود که چه تلاشهایی برای رفتن از افغانستان و بازگشت به کشورشان انجام دادهاند که هر بار با مخالفت امیر حبیبالله مواجه میشدند به نحوی که ربیچکا و همراهانش چندین بار نقشه فرار از افغانستان را هم داشتهاند که عملی نشد.
اما با توجه به سابقه دوستی که میان ربیچکا و شهزاده امانالله از قبل به وجود آمد و بدان اشاراتی رفت و همچنین بعد از قتل امیر حبیبالله و به بر تخت نشستن امانالله این امکان فراهم میشود. از همین روی فصل یازدهم سفرنامه «خداحافظی» (صص ۱۹۷_ ۲۱۰) نامگذاری شده است که به زعم خودشان دیگر افغانستان میتوانند بروند اما همانطور که در بخشهای قبلی یادداشت آمد این امر در آغاز زمامداری اماناللهخان نیز محقق نمیشود. اما ربیچکا در آغاز این فصل نکتهای را اشاره میکند که جایگاه وقت و زمان را نزد مردمان افغانستان نشان میدهد؛
«فردا “ان شاء الله”؛ اگر خواست خدا باشد. قرار بر این بود تا روز بعد اجازهنامه سازمان را به دست آوریم. اما یکی از درسهایی که در شرق گرفته بودیم این بود که خداوند هیچگاه برای انجام کارها عجله نداشت و اینبار نیز چنین بود: به تاریخ بیست و نهم ماه می، امیر ما را به ارگ دعوت کرد و در قصر گلخانه به حضور پذیرفت. امیر شاهانه از ما سپاسگزاری کرد و ابراز داشت که این ملاقات به یقین که آخرین دید و بازدید ما نخواهد بود.» (ص ۱۹۷)
آنچه که ایمیل ربیچکا در آغاز قرن بیستم درباره جایگاه وقت و زمان در نزد مردمان افغانستان میگوید مشابه آن چیزی است که جان بولتون [مشاور اسبق امنیت ملی آمریکا در دوره ترامپ] در آغاز قرن بیست و یکم در کتاب خاطراتش «آنچه در اتاق افتاد» ذکر میکند.
جان بولتون درباره مذاکرات ایالات متحده و طالبان، درباره زلمی خلیلزاد به عنوان نماینده آمریکا در این مذاکرات، از جانب ترامپ چنین نقل قول میکند که «شنیدهام که او کلاهبردار است، اگرچه برای چنین کاری یک کلاهبردار نیاز است» (بولتون، ۱۳۹۹: ۲۷۱). نکتهای درخور توجه که جان بولتون درباره نقطه ضعف مذاکرات ایالات متحده و امارت اسلامی طالبان میگوید که برای درک فضای افغانستان قابل تأمل بوده و با سخن ایمیل ربیچکا نیز تناسب دارد این است که «مشکل اصلی با استراتژی دیپلماتیک آن بود که اگر طالبان فکر میکرد که ما واقعا خارج میشویم هیچ انگیزهای برای صحبت جدی نداشتند، صبر میکردند همانطور که قبلا کرده بودند و همانطور که مردم افغان در طول قرنها صبر کرده بودند. یک ضربالمثل افغانی میگوید: شما سیاست دارید و ما زمان» ( ۱۳۹۹: ۲۷۸).
مطلب مرتبط:
کتاب چای سبز در پل سرخ (سفرنامه افغانستان)