معرفی سفرنامه از آسهمایی تا دماوند؛ سفرنامهای به ایران
طعم لذتبخش تجربههای ناب و تکرارناشدنی، همهی آن چیزی است که یک سفر به ما میدهد. حالا فرض کنید از فرط خستگی لم دادهاید روی مبل و نه برنامهی سفری در کار است و نه آدمی که به تازگی سفری رفته باشد و بیاید از زشت و زیباییها، فرهنگ و تعلقات، شکل و قیافهی آدمهای آنجا برایتان تعریف کند. دمدستیترین کاری که میتوانید بکنید رفتن سراغ سفرنامهها است و وارد شدن به دنیای کلمات تازه از جنس تجربه و لذت. تعدادی از سفرنامههای ایرانیان به کشور افغانستان درمیان جامعه شناخته شده است؛ از جانستان کابلستان امیرخانی و سفر به سرزمین آریاییهای هاشمی مقدم گرفته تا چای سبز در پل سرخ انجمن دیاران. هرچند کمیت و کیفیت این سفرنامهها نیز مورد نقد است اما موضوعی که قابل توجه است کمبود سفرنامهی ایران توسط مردم کشور افغانستان است. اینکه بخوانیم و بدانیم که افغانستانی در مواجههی اولیه با ایران چه نظراتی دارند و اصلا آنجا را چگونه میبینند. یکی از همین معدود سفرنامهها «از آسهمایی تا دماوند» نوشتهی منوچهر فرادیس نویسندهی افغانستانی است که در سال 1392ش به دعوت رایزن فرهنگی سفارت ایران در کابل به همراه گروهی، سفری یک هفتهای به ایران دارند. سفری که همراه است با کولهباری کتاب و پیشفرض راجعبه ایران و ایرانیها.
این سفرنامه توسط انتشارات زریاب کابل با مسئولیت شخص نویسنده (منوچهر فرادیس) در زمستان 1393 خورشیدی در 140 صفحه و 5 فصل منتشر شده است که متاسفانه نسخهی چاپی یا الکترونیک آن در حال حاضر در ایران موجود نیست. آسهمایی کوهی در غرب شهر کابل است که نویسنده با این سفر و سفرنامه آن را به دماوند، بلندترین کوه ایران، وصل میکند.
نویسنده در همان مقدمهی کتاب از شدت علاقهاش به سفر ایران میگوید و ایران را سرزمین رویاهای نوجوانی خویش معرفی میکند. حالا این فرصت نصیبش شده و میتواند بدون دشواریهای مسیر سخت اخذ ویزا و … به دلیل دعوت از سوی رایزن فرهنگی، به ایران رویایی سفر کند. با وجود اینکه قبل از این حتی فکر میکند بعید است ایران به او ویزا بدهد؛ « …. اما نگرانم، آیا برای من روادید/ویزه میدهند؟ فکر نمیکنم.» (صفحهی 7)
ایران برای منوچهر فرادیس هم بخشی از ایران بزرگی است که به آن تعلق دارد و هم کشوری که تصور درستی از آن در ذهن ندارد و هرچه هست خشونت است و یادآور سختیهایی که از زبان مهاجرین افغانستان به ایران شنیده است. (صفحهی 99) براساس همین تصورات حتی گوشی همراه هم با خودش نمیآورد و در هراس رد نشدن کتابهایش از گیت فرودگاه است.
«آنچه در فلمهای ایرانی دیدهام، آنچه در سریالها و رسانههای انترنتی دیدهام، تصویر درستی از ایران ارائه نمیکند. در واقع تصویر بسیار خشن و بسیار منفی از جامعه ایران و نظام ایران دارم. فکر میکنم در آنجا با دهها پسر و دختری رو به رو میشوم که آنان را پولیس [پلیس] گرفته و میبرند برای طب عدلی/ پزشکی قانونی و شلاق زدن و از این حرفها. احساس میکنم خشونت و پرخاش آنجا بسیار است» (صفحهی ۱۳)
اما ایران بزرگ کار خودش را میکند و او حتی با رد از مرز افغانستان و ورودش به ایران، احساس بیگانه بودن هم ندارد؛ انگار که از ولایتی (استان) از افغانستان به ولایتی دیگر رفته باشد. او این سفر را با سفرش به کشور پاکستان مقایسه میکند؛
«درحالیکه همیشه وقتی از مرز تورخم پاکستان گذشتهام کاملا احساس کردهام که سرزمینم آن عقب مانده و اینجا من یک بیگانه هستم» (صفحهی 22) در طول سفر اما از صمیمیت ایرانیها و مهماننوازیشان میگوید و با همین تجربهی کوتاه تصور منفیاش راجعبه ایران تغییر میکند. هرچند نویسنده با صراحت کلامی که در کل سفرنامه جاری است از بعضی اتفاقات و جریانات انتقاد میکند. مثلا اینکه چرا فروش بعضی کتابها ممنوع میشوند ولی دستفروشها آنها را زیراکس شده در بساطشان فراوان دارند، یا چرا تیغ سانسور و .. در ایران بُرنده است. (صفحهی94)
سفر از شهر قم آغاز میشود و به اصفهان و تهرانگردی میرسد. پیادهروی و خرید کتاب از بوستان کتاب قم تا انتشارات طهوری تهران (این انتشاراتی در سال 1398 تعطیل شد)؛ جالب اینکه نویسنده هرچند بار اولی است که به ایران میآید، اما در پیدا کردن کتاب و انتشاراتیهای معروف و معتبر همچون یک کتابباز قهار عمل میکند و سر آخر سهمیهی 30 کیلویی باربری را به نام خود میزند؛ آن هم با کتابهایی که لیست بلندبالایش را از قبل در کابل تهیه کرده است. یکی از انتقادات دیگری که نویسنده در جمع فرهنگیان دیگر ایرانی و افغانستانی دارد همین عدم توجه ایران به ارسال کتب درسی و ادبی و … به افغانستان است.
«با من در بَس (اتوبوس) یکی از همسفران هم است و دیگر کسی نیست. گلایه و بدخُلقی که: هیچوقت ایران کتابهای خوب را به ما رایگان نمیدهد و در زمان جنگهای کابل هم فقط عکس آقا را روان میکردند و کتابهای مذهبی و…» (صفحهی 110)
«میگویم که وقتی شما باور دارید در افغانستان تهاجم فرهنگی وجود دارد، خوب چرا کتاب کمک نمیکنید. کتابهای دانشگاهی ما اغلب، کتابهایی است که در دانشگاههای شما تدریس میشود، به ویژه دانشگاههای خصوصی.» (صفحهی 100)
برعکس خیلی از توریستها که یکی از قسمتهای خوشمزهی سفرشان چشیدن طعم غذاها است، نویسنده تاکید زیادی بر این مورد ندارد. از مرغ سوخاری خوشش میآید (صفحهی 28)، قابلیپلوی اوزبیکی را خوشطعمتر از کباب ایران میداند (صفحهی 36) و تنها شیفتهی چای میعاد در قهوهخانهای در اصفهان میشود. (صفحهی 44)
عاشق ادبیات و سینمای ایران است و بخشی از ذهنیتش در مورد ایران هم ناشی از همین منبع است. هر جایی که اثری از یک فیلم یا سریال ایرانی ببیند از آن یاد میکند.
«به طرف شهرک سینمایی غزالی روان هستیم. این شهرک حتما برای من دیدنی است. منی که سریال مریم مقدس را دیدهام، سریال در چشم باد را دیدهام و این سریالها یا کُل یا بخشی از آن، در همین شهرک ساخته شده است. شهرکی که به همت زندهیاد علی حاتمی ساخته شده. علی حاتمیای که خود کارهای درخشانی در سینمای ایران از خود به یادگار گذاشته: کمالالملک، هزاردستان، جهانپهلوانی تختی، مادر و … » (صفحهی ۱۲۳)
بعد از قم و دیدن جمکران و گذشتن از کاشان، به سمت اصفهان و سیوسهپل میروند؛ جایی که به ریشهی اتفاقات روز افغانستان (اختلافات قومی و زبانی) اشاره و برای حفظ اصفهان و جغرافیای معنوی اظهار خشنودی میکند. باغ پرندگان، صفه، میدان نقش جهان از دیگر اماکنی است که او از آنها دیدن میکند.
از اصفهان به تهران میآید و تهران را در مقایسهی کابل بسیار بزرگ میبیند. نویسنده در قسمتهای بسیاری از کتاب ایران و افغانستان را با یکدیگر مقایسه میکند؛
«سفر به ایران به من خوشیها دارد و دلخونیها، …..هرچیزی را که در ایران میبینم و فکر میکنم که با اندک تامل و اندیشه میشود آن را در افغانستان ساخت و شهر را با آن زیبا کرد، خشمگین میشوم و عصبی و خونم به جوش میآید.» (صفحهی61)
و بدین سبب کتاب تنها یک نوشته یا گزارش از سفر به ایران نیست، بلکه خواننده با بسیاری از وجوه افغانستان آشنا میشود؛ اینکه تعداد نیروهای پلیس و امنیتی در افغانستان زیاد است و خود منبع فساد، هوای کابل پرگردوخاک است، شخص اول مملکت در آن زمان را میکوبد و از وضعیت فرهنگی کشور انتقاد میکند.
در تهران از مرکز مطالعات رسانه، خیابان انقلاب و عکاسی با سردر دانشگاه تهران، فرهنگستان هنر و علی معلم (هر چند خیلی به مذاقش خوش نمیآید)، برج میلاد، شبکۀ تلویزیونی العالم، موزهی دفاع مقدس، سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی، موزهی سینمای ایران، باغ فردوس، حوزۀ هنری، شاه عبدالعظیم، کاخ سعدآباد، جماران، شهرک سینمایی غزالی دیدن میکنند.
چند نکتهی مهم دیگری که جای دارد گفته شود، توجه و اهمیت نویسنده به زبان فارسی (البته که خود چندین بار از کلمات انگلیسی جاافتاده در افغانستان استفاده میکند؛ مثل بَس Bus، تیکت Ticket و بَکس Box …)، شکل گرفتن هویتی تحت عنوان فرد/کارگر “افغانی” در ایران، عشق به کشورش با وجود نام تحمیلی آن، گفتگو با مردم ایران در خیابان و شکایت از وضعیت کشور توسط آنان، ضدیت چندباره با عربهای امارات و سعودی، انتقاد از همراهانش به سبب عدم توجه به مسائل کلان دو کشور و چابلوسی و تملق آنان.
پررنگترین موضوع بیان شده در این کتاب جدای از اینکه (اگر در ایران زندگی میکند و آن را مطالعه میکنید) میتوانید محل زندگیتان را با دید و قلم شخص دیگری (غیرایرانی و خارجی) بخوانید و متوجه بسیاری از پیشفرضهای اشتباهی که هم از جانب ایرانیها و هم افغانیها باعث شده تا ما در عین نزدیکی و داشتن اشتراکات در بسیاری حوزهها، برادر خود را نشناسیم و سیاستهای کلان هم طبق همین پیشفرضها چیده شود.