درد چشمهای یک افغانی
_ نگاهی به مجموعه داستان “چشم سگ” عالیه عطایی_
“چشم سگ” راوی هفت داستان کوتاه میباشد که علیرغم استقلال قصهای و سوژهای هر داستان، نخ تسبیحی که آنها را در مجموع بهم پیوند میدهد چیزی است که من از آن به “درد چشمهای یک افغانی” تعبیر میکنم.
شخصیتها و داستانهای “چشم سگ” به حدی واقعی هستند که شاید بسیاری از خوانندگان که شناخت و درکی از وضعیت و تجربه زیسته یک “افغان” و یک “مهاجر افغان” نداشته باشند؛ این داستانها را صرفا ساخته و پرداخته ذهن نویسنده بدانند و “چشم سگ” را در این زمینه به سیاهنمایی و بزرگنمایی متهم نمایند.
“چشم سگ” خواننده ایرانیاش را متوجه بخشی از جامعه میکند که تا پیش از این یا آن را ندیده یا نخواسته بدان بنگرد؛ بخشی از جامعه که بنا به ادبیات جامعهشناسی، مبتلای به یک “زیست غیر رسمی” و “زیست حاشیهای” بودهاند.
افغانان، افغانیا، افاغنه، افغانستانیها اصطلاحات و تعابیری هستند که برچسب و لیبل “مهاجران افغان” در جامعه ایران را شکل میدهند و بدین نحو در جامعه ایرانی مورد رمزگذاری هویتی میشوند و مرزهای خودی و دیگری را برایشان میسازد و سبب میشود آنها همواره پس زده شوند یا به تعبیر بهتر “دیده” نشوند و به “نگاه”مان نیایند.
در “شبیه گالیله” که اولین داستان این مجموعه است درباره “ضیا” (مرد افغانی که کارش دلالی و قاچاق حیوانات کمیاب است) میخوانیم که:
«میدانست در تهران انگار روی مرز باریکی بین آدمهای مهربان و نامهربان راه میرود. کمی شل کند باید فحش بخورد که “افغانی”، حواست باشد اینجا ایران است.»
نکته قابل توجه در سوژه “ضیا” در این داستان این است که او به عنوان یک “مهاجر افغانی” در فضای این داستان حضور ندارد و اقامت و سکونتش در ایران گذرا و موقتی است با این حال طعم “افغانیبودن” را به خوبی میچشد.
در بخشی از داستان، ضیا با گذاشتن عکسهایی از مار پیتونی که با خود برای فروش به ایران قاچاق کرده، در گروه تلگرامی، جلب توجه میکند و بدین نحو احساس “دیده شدن” میکند:
«تلگرام شده بود دوست تهرانی ضیا: دوستهای تهرانیاش؛ آدمهایی که بابت “افغان بودن”ش کنایه نمیزدند و سرگرم مار شده بودند.»
و نقطه اوج داستان “شبیه گالیله” زمانی است که “ضیا” متوجه میشود که اگر هم “دیده” میشده به خاطر “مار” بوده نه خودش.
«ضیا برای اولینبار در این مدت، “سکوت” کرد. مار به مهمانی دعوت شده بود و ضیا نه… همچنان بحث سر مهمانی تولد ستایش ادامه داشت و کسی از ضیا دعوت نمیکرد. یکی گفت فلانی برود و مار را بیاورد و دیگری میگفت نه، ماشین فلانی مناسبتر است. مار، بدون ضیا! تمام وجودش از درک “نادیده” گرفته شدن میلرزید… مار رفیقدار شده بود و میخواست به مهمانی برود، ولی ضیا هنوز ضیا بود، همان “افغانی”…»
تمام پیام و حرف این داستان را در این جملهاش که «احساس “خواستنی بودنی” که به مار منتقل شده بود و به ضیا نه» میتوان یافت. آنچه که نه تنها حرف و درد ضیا بلکه میلیونها مهاجر افغان دیگر نیز در ایران است.
“پسخانه” که دومین داستان از مجموعه داستان “چشم سگ” است، ادامه همان نخ تسبیح تجربه “افغانی بودن” در ایران است.
نکته مهمی که درباره شخصیت “خسرو” در همان اول داستان “پسخانه” میخوانیم این است که:
«… اینجا کسی او را به عنوان “افغان” نمیشناخت، شبیه ایرانیها بود و به نظرش افغانهایی توجه ایرانیها را جلب میکردند که به قول خودشان “چشم بادومی” باشند…»
بیشتر مهاجران افغانی که در ایران حضور دارند از قوم “هزاره” هستند که به خاطر قرابت زبانی و مذهبی، در چهل ساله اخیر در چند موج عظیمی مهاجرتی به ایران سرازیر شدهاند. از آنجایی که “هزارهها” در جامعه ایران از لحاظ چهره به راحتی قابل تمایز و شناخت هستند بزرگترین گروه قومیتی از افغانستان هستند که بار “افغانی بودن” را در ایران بر دوش میکشند چرا که چهرهشان حکم همان شناسنامه و مدرک هویتیشان را دارد.
از همین روی میبینیم که “خسرو” در این داستان (به عنوان یک افغان غیر هزاره) به راحتی میتواند خود را در جامعه ایرانی ادغام نماید و حتی “زن ایرانی” بگیرد.
داستان “ختم عمه هما” اوج این مجموعه از لحاظ بازگویی و تصویرسازی تفاوتهای افغانیها و ایرانیهاست. داستان در بیرجند روی میدهد که به تعبیر نویسنده:
«اما در این ناحیه مرزی، آدمها به فاصله چند وجب از هم، دین و مذهبشان فرق میکرد: روستای پدری فرهاد، ایرانینشین بود و همهشان به گواه شناسنامه و زبان و مذهب ایرانی بودند و فقط سه کیلومتر آن طرفتر، روستای پدری ملالی، سکونتگاه مهاجران افغان بود. البته مهاجرانی که هجرتشان را قبول نداشتند و سن و سالدارترینشان هم خاطرهای صد ساله از بودن در آن خاک داشت.»
شاید صورت ظاهری داستان این باشد که فرهاد یک پسر ایرانی و شیعه مذهب با ملالی که دختری افغان و اهلتسنن است ازدواج کرده است. اما داستان زاویههای بسیار دقیقتری از تفاوتها و تمایزها را هم نشان میدهد.
علاوه بر افتراقهای آداب و رسومی، در جریان داستان میبینیم که آن تلقی کلیشهای و رایج درباره یگانگی زبانی ایران و افغانستان نیز زیر سوال میرود. در بخشی از داستان از زبان ملالی میخوانیم که:
«در سالهای زندگیاش در بیرجند فهمیده بود بعضی از اصطلاحات فارسی افغانستان، در نظر ایرانیها بد تعبیر میشود و در ضمن این را هم میدانست که سارهجان و میقات [پدر و مادرش] هیچ رقم حاضر نیستند در اینباره فکر کنند، یا برای جلوگیری از سوءتفاهم دیگران، زبان خودشان را عوض کنند.»
شدت و حدت این امر به نحوی است که میبینیم ملالی در نحوه اظهار عشق و علاقهاش آنطور که عرف جامعه ایرانی میباشد عاجز است و رفتار و گفتارش بیشتر منجر به سوء برداشت و فاصله میانشان میشود. فرهاد در آخر داستان به ملالی میگوید:
«تو رسمهای شما درباره عزاداری چیزی نگفتهاند؟ … تو این چیزها رو نمیفهمی و برات مهم نیست، چون مدلتون فرق داره. بابات جلو همه سفید پوشیده که بگه فرق داره. تو اومدی اینجا که بگی نماز نمیخونی چون فرق داری… باشه، فهمیدم. تو و من با هم فرق داریم، خوبه؟»
در داستان “سی کیلومتر” با اینکه مشخص نیست که “مرجان” به عنوان شخصیت اصلی داستان، ایرانی است یا افغانی؛ اما با توجه به اینکه مرجان و خانوادهاش ساکن بیرجند هستند و با عطف به وصف وضعیتی که از بیرجند در داستان قبلی آمد میتوان این ایهام به وجود آمده ناشی از ابهام هویتی را تحسین نمود.
مرجان که دختری کمشنواست و از سمعک استفاده میکند، قبل از سوار شدن به اتوبوس بیرجند_تهران قرص مسکن و خوابآور “دیازپام” مصرف کرده تا این مسیر بیست و دو ساعته را آسودهتر طی کند. داستان از اینجا شکل جدی به خود میگیرد که اتوبوس در “پلیسراه شریف آبادی” (سی کیلومتری تهران) مورد بازرسی قرار میگیرد و پلیس به مرجان مضنون میشود و او را پیاده میکند. این صحنه را از زبان مرجان بشنویم:
«از اتوبوس پیاده میشوم، یک پسر افغان کنار مامور ایستاده که صورتش را میبینم، صدایش را نمیشنونم [سمعک به گوشش نبوده] ولی دارد حرف میزند. از حالت “مغولی” چشمهایش میفهمم که “افغان” است. در بیرجند که زندگی کنی، به خوبی افغانی را از ایرانی تشخیص میدهی. نکند اینها فکر کردهاند من هم افغانم؟»
مرجان دچار پدیدهای شده و از موضوعی سخن میگوید که سالهاست مهاجران افغان در ایران، خویشتن خویش را در بند و اسیر آن میبینند. مهاجران از آن با نامهای مختلفی یاد میکنند: “افغانیبگیر”، “بگیر بگیر”، “پلیسگرفتاری”، “هواخوری اجباری”.
چنین به نظر میرسد خرق عادت “عالیه عطایی” در خلق داستانهایی الهام گرفته از بخشی از واقعیتهای جامعه (مهاجران افغانی در جامعه ایرانی) که ظاهراً آنچنان هم برای جامعه مهم نمیباشد و دیده نمیشوند، موفقیتآمیز بوده است و وی به خوبی توانسته است “درد چشمهای یک افغانی” را توصیف نماید و به تصویر کشد.
مصطفی هزاره، شاعر جوان افغان چه زیبا سروده است که:
گفت ما مهاجریم
از سالهایی که یادمان نمیآید
از دلیلی که نمیدانیم
و وطنمان مرگ است؛
هر کجا که بگریزیم
از چشمهای بادامی
و اندوه “افغانیمان” فرار نمیتوانیم.