مهاجرت در شعرهای کتاب «پیاده آمده بودم»
«پیاده آمده بودم» از نخستین مجموعه شعرهای محمدکاظم کاظمی است. مجموعهای که شعرهای آن بین سالهای ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۰ سروده شدهاند. زمان چاپ این کتاب کاظمی جوانی ۲۴ ساله بود که در هرات به دنیا آمده بود. مدتی را در کابل به سر برده بود و ۷ سال بود که در این حوالی (ایران) بود. بعضی شعرها درونمایهی آیینی و مذهبی دارند و بعضی شعرها درونمایهای از رنج مهاجرت. ۳ شعر از کتاب نیز در مورد امام خمینی است.
شعرهای کتاب «پیاده آمده بودم» به ترتیب زمانی آمدهاند. مهاجرت از کلیدیترین مفاهیم این کتاب است. مضمونی که در طول کتاب کاظمی نسبت به آن روایتها و تعبیرهایی مختلف را به کار برده است. تعبیرهایی که میتوان آن را یک جور سیر تطور شاعر نسبت به موضوع مهاجرت طی سه سال سرایش دانست.
اولین شعر کتاب «سقفهای بیدیوار» نام دارد. محمدکاظم کاظمی در این شعر تجربهی مهاجرت و پناهندگی را با تعبیراتی زیبا بیان میکند.
از فضایی سیاه میآیم/ همراه اشک و آه میآیم
غم لگدمال کرده است مرا/ ناله دنبال کرده است مرا
دل غربتکشیدهای دارم/ پای هر سو دویدهای دارم
ضربهی تازیانه بر دوشم/ کرده چون اشک خانه بر دوشم
دردمندی رسیده از راهم/ بیپناهم، پناه میخواهم…
غم غربت و توصیف سرزمینی که از آن مهاجرت کرده است، مضمون اصلی دیگر شعر سقفهای بیدیوار است. او افغانستان را کشور ابرهای بیباران و قبرهای بیعنوان توصیف میکند. کشور سقفهای بیدیوار و ازدحام سنگ مزار، کشور دود، کشور باروت و کشور مرگهای بیتابوت. افغانستانی که محمدکاظم کاظمی از آن مهاجرت کرده کشور کوههای پابرجا و شدتهای توفانزا، کشور گردباد و جنگ و مهد خورشید و زادگاه تفنگ است.
شعر «برگردید» خطاب به کسانی نوشته شده که راه مهاجرت را برگزیدند. در این شعر از مهاجران خواسته میشود که برگردند و در کشور خودشان مبارزه کنند. این مضمون در شعرهای بعدی محمدکاظم کاظمی تکرار نمیشود. این شعر در سال ۱۳۶۷ سروده شده و میتوان گفت که هنوز شاعر به سرزمینی که از آن مهاجرت کرده فکر میکرده است. هنوز میتوانسته خودش را به جای کسانی که ماندند بگذارد و از زبان آنان شعر بسراید:
هلا! هلا! به کجا میروید؟ برگردید/ قدم نهید به میدان اگر، نه نامردید
میتوانسته مهاجرانی که را که بدون برنامه مهاجرت میکردهاند و پناهنده میشدهاند توصیف کند:
کدام صخره مگر پایمالتان کرده است؟ کدام صاعقه آیا زغالتان کرده است؟
ز دست، بیرقتان را کدام توفان برد؟/ ز دشت، خیمهتان را کدام آتش خورد؟
عذاب راه ندانسته و رکاب زدید/ حساب موج نکردید و تن به آب زدید
ندیده رنج صحاری و رهسپار شدید/ نخوانده رمز سواری، چرا سوار شدید؟
عجیب بودن این شعر آن است که مجموعه تعبیرات در مورد مهاجرت بدون برنامهریزی و پناهندگی هنوز که هنوز است مصداق دارند. به گونهای که به راحتی میتوان ابیات بالا را در توصیف کسانی که در ماه گذشته برای مهاجرت به خاک ایران در رودخانهی مرزی هریرود غرق شدند به کار برد و عینا مصداق دید.
شاعر در شعر «تبعیدیان»، مهاجران را تبعیدیان بهشت میخواند. کسانی که از سرنوشت پشتپا خوردهاند و مثل برگ خشکیدهای میزبانان مرگاند. اما وقتی به سرزمینی که از آن مهاجرت کرده نگاه میکند میبیند که مهاجرت ناگزیر بوده:
هر درختی در آن خاک، دار است/ هر چه سنگ است، لوح مزار است
خصم و سرمستی دیرساله/ ما و زنجیر، زنجیر و ناله
شعر «تا دورترین ستاره» در باب محنتهای مهاجر بودن است. او در این شعر از مهاجر با تعبیر «خستهی بیوطن» یاد میکند. شعری که با زبانی غیرمستقیم به درد مهاجرت و بیپناهی میپردازد:
هر آینه در عزای ما خندید/ هر کفش به زخم پای ما خندید
هر جا که نشانی از فروغی بود/ نزدیک اگر شدم دروغی بود
سپس از سرنوشت یک مهاجر صحبت میکند. از اینکه مهاجر اهل رفتن است و ناگزیر به رفتن است:
زین خستهی بیوطن چه میخواهی؟/ ای درد! ز جان من چه میخواهی؟
هر چند که پاره پاره، باید رفت/ تا دورترین ستاره باید رفت
اما شعر «تردید» جایی است که محمدکاظم کاظمی در مورد رفتن دچار شک میشود. این شعر در سال ۱۳۶۹ سروده شده است. شاعر در مورد این شک صحبت میکند که یک مهاجر باید برود و برود یا اینکه به سرزمین خودش بازگردد؟ اگر در شعرهای قبل همچون شعر تا دورترین ستاره مهاجر ناگزیر به رفتن بود، در شعر «تردید» این شک به جان شاعر میافتد که مهاجر باید چه کار کند؟ وقتی ذوق سفر و رفتن از بین میرود، وقتی فرصت برگشتن نیز نیست، مهاجر به وضعیت نومیدی محض میرسد: ماندنی که همچون نفس بازپسین است:
یک عمر شفق گفتم و یک عمر شقایق/ معلوم شد آخر، نه چنانم و نه چنینم
نی ذوق سفر مانده و نی فرصت برگشت/ نومیدی محضم، نفس بازپسینیم
اندیشهی بازگشت در شعر «چلچراغ» که در اردیبهشت سال ۱۳۶۹ سروده شده پررنگ میشود. شاعر از امید بازگشت صحبت میکند:
بیا دوباره به آیین رود برگردیم/ به آن نیاز که پر میگشود برگردیم
پرندهایم و مهاجر، مهاجریم و غریب/ به آسمان، به بلند کبود برگردیم
شنیدهایم صدایی که بازگشت از کوه/ دروغ بود، به اصل سرود برگردیم
به گریههای نخستین، به اشکهای قدیم/ به هر چه دیگر از این گونه بود برگردیم
در شعر «آواره» محمدکاظم کاظمی به توصیف حالات روحی آواره بودن میپردازد. آوارهای در سرزمین غربت که بر شانه ی خویش گران است، عمری است که چون صدای زنجیر در کوچهی بیکسی روان است و همچون غم که با همه هست و باز تنهاست او هم چنین و چنان است. کسی با او حرف محبتی ندارد یا او حرف محبتی نشنیده است و از حرفی که بر زبانش نیامده دل صد ستاره سوخته است.
اوج شعرهای کتاب « پیاده آمده بودم » شعر «بازگشت» است. شعری که از یک بازگشت اجباری سخن میگوید. شعرد به ملت مسلمان ایران تقدیم شده است. در زمانهای سروده شده که ایران به یک باره نسبت به مهاجرانش تغییر رفتار نشان داد و آنها را مجبور به بازگشت به کشور خودشان کرد. اگر در دههی ۶۰ بنا به سخنان امام خمینی (ره) مهاجران افغانستانی برادران مسلمان ما بودند و از حقوق شهروندی برابر با ایرانیان برخوردار بودند. به یک بار در سالهای انتهایی دههی ۶۰ و سالهای ابتدایی دههی ۷۰ آنان اتباع بیگانه شدند… تلخی آن سالها همواره در خاطرات اکثر مهاجران ساکن ایران به صورت پررنگی حک شده است.
بازگشتی که محمدکاظم کاظمی در این شعر توصیف میکند با بازگشتی که در شعرهای قبلی توصیف کرده متفاوت است. در شعرهای قبلی بازگشت یک جور تردید در مورد فعل مهاجرت و درستی آن بود. اما در شعر بازگشت، عنصر اختیار حذف شده است. بازگشت تبدیل به یک اجبار شده است. بازگشت در این شعر یک عامل بیرونی است. یک تصمیم درونی نیست. پناهندهی افغانستانی به اجبار و برای حفظ جان خودش از سرزمین خودش مهاجرت کرده است. وقتی بازگشت او هم بویی از اجبار میگیرد، تلخی زندگی به کامش چنان میشود که فقط شعری همچون بازگشت می تواند بیانگر آن باشد:
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت/ پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
این شعر یکی از زیباترین توصیفات در بیان حال مهاجران افغانستانی در ایران است. بیت بیت آن توصیف غیرمستقیم و شاعرانهای از وضعیت عجیب آنان در ایران است. وقتی شاعر میگوید که پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت با زبانی غیرمستقیم از بیحاصلی مهاجرت میگوید. شاید برای خیلی از مهاجران و پناهندگان در دنیا، مهاجرت فرصتی برای رشد و شکوفایی حداقل به شکل مادی باشد. اما برای مهاجر افغانستانی این گونه نیست. او در فقر به ایران آمد، در فقر زیست و در فقر هم از ایران خواهد رفت.
به هر چه آینه، تصویری از شکست من است/ به سنگ سنگ بناها نشان دست من است
کاظمی به زیبایی خدمات مهاجران به جامعهی ایران را در بیت بالا به تصویر میکشد. استعارهسازیهای درونی شعر هم آن را در حد یک شاهکار تحسینبرانگیز میکند. در یکی از ابیات ابتدایی شعر میخوانیم که:
منم که نانی اگر داشتم از آجر بود/ و سفرهام، که نبود، از گرسنگی پر بود…
آجر در این بیت بار دیگر در بیت آخر شعر نیز تکرار میشود:
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد/ و نان دشمنانتان – هر که هست- آجر باد
او در بیت ابتدایی میگوید که نان من در سرزمین شما از آجر بود. و در بیت آخر با مهربانی آرزو میکند که قلک فرزندهایتان پر باشد و نان دشمنانتان آجر باشد. شکواییهای که خیلی نرم و غیرمستقیم بیان میکند که رفتار ایرانیان با مهاجرانشان آنقدرها هم خوب نبوده.
شعر بازگشت که نام کتاب «پیاده آمده بودم» هم از آن وام گرفته شده است، از بهترین شعرهای کتاب «پیاده آمده بودم» است. شعری که ارزش بارها و بارها خواندن را دارد.
مرحبا، درود بر شما
چه یک شرح مفصل و پر محتوایی،واقعا بینظیر بود.
شعر “تا دورترین ستاره” آقای کاظمی را من در اوایل دهه 70 شمسی در یک مجله خواندم. راستش نام نویسنده اش از خاطرم محو شده بود و من تمامی شعر را همان موقع حفظ کردم چون واقعاً شعری بسیار عالی و بسیار پر معنا که درد و غم شاعر و هم میهنانش در آن نهفته است. اول شعر با این شعر شورع م شود:
چون برگ رها به دامن بادم عمریست هم رکاب فریادم
با شوم ترین ترانه خو کردم با زلزله های خانه خو کردم
با هر تپشی تپیده در دامی با هر قدمی شنیده دشنامی
پیراهن به آب رفته را مانم یک بخت به خواب رفته را مانم
یک درد کهن بلای جانم سرسخت ترین دشمنانم بود
هر جا نشانی از فروغی بود نزدیک که شدم دروغی بود
هر آینه در عزای ما خندید هر کفش به زخم پای ما خندید
زین خسته بیوطن چه میخواهی ای درد زجان من چه می خواهی
هر چند پاره پاره باید رفت تا دورترین ستاره باید رفت
ای دوست به ذوق سوختن رفتم برخیز و سوار شو که من رفتم