از افغانستان تا ترکیه: روایتی کودکانه از یک مهاجرت قاچاقی
شش کودک بودند مشغول بازی در پارکی وسط شهر «کریک کاله» در اطراف آنکارا. شنیده بودم که این پارک محل تجمع پناهجویان است. پارک اما خالی بود و تنها صدا، فریادهای کودکانه شش پسربچه بود. چند تن از آنها در آلاچیقی دور هم نشسته و چند نفری از میلههای دور آلاچیق آویزان شده بودند و با صدای بلند قهقهه میزدند. با همکارم در ترکیه به سوی آنها رفتیم. دور میز نشستیم و روایت کودکانه آنها را از سفر قاچاقی خود شنیدیم؛ از افغانستان به ایران و از ایران به ترکیه.
همگی اهل افغانستان بودند؛ از هرات و کابل. دو ماهی میشد که به ترکیه رسیده بودند. هم زمان با هم شروع کردند به روایت: «ما پنج شش روز پیادهروی داشتیم.»
دیگری گفت: «ما سه ساعت.»
هم زمان یکی دیگر از کودکان با صدای بلند اضافه کرد: «ما را بردند در دهی توی ترکیه و گفتند باید بمانید.»
آنها با هم از ایران تا ترکیه آمده بودند؛ سه خانواده به همراه مادربزرگ و تعدادی کودک: «یک بچه کوچولو دو ساله با ما بود که از شب تا صبح پیادهروی کرد. یک بچه شش ساله هم همراهمان بود که پایش شکست. بغل باباش بود اما کیف باباش خیلی سنگین بود. پاش خورد به چوب و افتاد روی پای بچهاش.»
کودکانی که بزرگسالترین آنها ۱۲ ساله بود، حالا هر کدام در انتظار رفتن به کشوری دیگر، به همراه خانوادههای خود به دفتر سازمان ملل متحد در ترکیه رفته و اعلام پناهجویی کرده بودند. یکی از آنها میگفت به سوییس خواهند رفت و دیگری میگفت آلمان. «فرزاد» که از همه پرجنبوجوشتر به نظر میرسید اما میگفت ترجیح میدهد در همین ترکیه بمانند که اکثریت سنیمذهب هستند: «از جاییکه پر از شیعه باشد، خوشم نمیآید.»
این کودکان افغانستانی جنگ مذهبی در کشور خود را در کولهبارشان گذاشتهاند و معلوم نیست تا کجا با خود حمل خواهند کرد.
«محمد» ۱۲ ساله است و بهتر از بقیه خاطرات خود را تعریف میکند. هر بار که از قاچاقبر نام میبرد، پسوند «نامرد» را هم به آن اضافه میکند: «قاچاقبر خیلی نامرد بود. ما را با چوب میزد. بچهای که پایش شکست را برد مثلا دکتر که پایش را گچ گرفتند. رسیدیم ترکیه دکتر گفت نیاز به عمل داشت اما این گچ گرفتن باعث شده اوضاعش وخیمتر شود. الان دو ماهه توی خانه خوابیده.»
«آرمان» ۱۰ سال دارد. میگوید از ولایت هرات آمده است. ناگهان میان روایتهای محمد پرید و گفت: «بلوچها ما را از ایران به ترکیه آوردند. بچهها توی مرز ایران گریه میکردند. پلیسهای ایران روی سرمان تفنگ میزدند. یک نفر را کشتند.»
با شوک از آنها پرسیدم: «جلوی شما کسی کشته شد؟ دیدید؟»
با بی خیالی، انگار مساله بیاهمیتی را تایید میکردند، سر تکان دادند. هم زمان گفتند: «پلیس ایران ما را گرفت و قاچاقبرمان ناگهان گم شد.»
میان سر و صداهای کودکانهشان، پرسیدم: «اتفاقهای بامزه هم در مسیر داشتید؟»
محمد با هیجان گفت: «بامزه فرار کردن از دست پلیسها دم مرز ترکیه بود.»
دستهایش را در هوا تکان داد: «با خانوادهای مواجه شدیم که از گروهشان جا مانده بودند. میگفتند پلیسهای ترکیه به سمت آنها رگبار زده بودند. به ما گفتند از این مسیر نروید، پلیس هست. پلیسها چراغ میانداختند و ما قایم میشدیم. سمت کوه رفتیم. جلوتر پلیس بود و پشت سرمان همان خانواده. مجردها با دیدن پلیسها فرار کردند. خانوادهها میترسیدند. ما توی یک جوی پر آب نشستیم. من افتادم در آب و خیس شدم. خیلی سرد بود. مرز ترکیه خیلی سخت بود. مرز ایران و ترکیه خیلی سرد است.»
یکی دیگر از کودکان روایتهای محمد را ادامه داد: «از شب تا صبح پیادهروی کرده بودیم. چند قاچاقبر به سراغ ما آمدند که راهیمان کنند. نمیخواستیم خودمان را تسلیم قاچاقبرها کنیم. دکتر افغانی که با ما بود، در حقمان نامردی کرد. بی چاره پایش هم زخم شده بود. لب مرز برای ما ترجمه میکرد. نصف راه را که رفتیم، ول کرد و با زنش و دو مرد دیگر رفتند.»
بعد محمد ادامه داد: «قاچاقبر اصلا با ما نبود. در پیادهرویها تنها بودیم. ما از دست قاچاقبرها فرار میکردیم. اما اگر با قاچاقبر بودیم، پلیس ما را نمیگرفت. اگر زنها با ما نبودند، فرار میکردیم.»
خندهای کرد و گفت: «زنها نمیتوانستند مثل ما بدوند.»
ناگهان یاد مادربزرگ افتادند که حالا در بستر بیماری خوابیده است: «مادربزرگم همینجا سکته کرد. پلیسها که شلیک کردند، شوکه شد و ترسید. بالای کوه بودیم. وسطهای کوه. وقتی صدای شلیک آمد، سکته کرد، لیز خورد و پایین افتاد. سرش به سنگ خورد. پلیسها دنبال مان آمدند. من فرار میکردم. خیلی ترسیده بودم. پلیس با ما خوب بود اما با پاکستانیها نه. مادربزرگم بی هوش شده بود. پلیسها کمک کردند و سوار ماشین شدیم. همه گریه میکردند. پلیسها هم تفنگ سمت ما میگرفتند که اگر گریه را ادامه دهیم، شلیک میکنند. ما را به روستایی در ترکیه بردند.»
وقتی روایت به روستاهای ترکیه رسید، چشمهای کودکانهشان برق زد. میگفتند رفتار مردم روستا با کودکان خوب بوده و به آنها شکلات، هندوانه و پنیر دادهاند: «کره و پنیرشان را دوست نداشتیم. پنج روز بود که هیچی نخورده بودیم. حتی آب هم نداشتیم. آب را داده بودیم به یک پاکستانی که با خودش هیچی نداشت. افتاده بود روی زمین.»
به روایت این کودکان، پلیس ترکیه بعد از بازداشت، آنها را به «خوابگاه» برده بود؛ نزدیک ساحل. احتمالا منظورشان کمپ بود. آنها اجازه نداشتند از ساختمان خارج شوند؛ نه حق داشتند در حیاط بازی کنند و نه به سمت ساحل بروند. میگفتند: «حوصلهمان سر رفته بود. به قدری بد بود که نگو. یواشکی به حیاط رفتیم. اگر ما را میدیدند، میزدند.»
خاطرات کودکان با روایتی کودکانه پررنگ میشد: «یک قاچاقبر ایرانی، همشهری خودتان هم با ما بود. تفنگ هم داشت. او هم نامردی کرد. با تفنگ تهدید میکرد. یک مرد را با ته تفنگ زد. پشتش کبود شده بود. همانها ما را سوار ماشین کردند. کلی آدم در ماشین جا داده بودند. ماشینمان سمند بود. نزدیک بود به دره بیفتیم. درههای مرز ایران و ترکیه به قدری بزرگ هستند که اگر میدیدی، غش میکردی. خیلی ترسناک بود. زنها نزدیک بود جیغ بزنند.»
حالا آرمان بود که ادامه میداد. فکرش برگشته بود به خروجشان از افغانستان به ایران. گفت از افغانستان به ایران و از ایران به ترکیه برای هر نفر چهار میلیون تومان به قاچاقبرها داده بودند: «مردها شالهایشان را به هم میگرفتند تا نیفتند. هرکس می افتاد، بقیه هم میافتادند. دست و پاهایمان خونی شده بود. تاریک بود و مسیر را نمیدیدیم. من زیاد افتادم.»
از آن خاطره ناگهان پرت شد به مرز ایران و ترکیه: «در ترکیه کفشم درآمد و با جوراب ادامه دادم. یخ بود. قاچاقبر میزد که برو. کفشم را دستم گرفته بودم. اصلا نمیشد بایستیم و کفشم را بپوشم. دستهایم هم یخ زده بودند. خواهرم میگفت قلبش یخ زده است.»
آنها از افغانستان به بلوچستان رفته بودند. یک هفته همانجا اقامت داشتند و بعد از بلوچستان تا تهران را دو روز و دو شب با ماشین پیموده بودند. یک هفته در تهران مانده و بعد ۱۰ ساعت در ماشین سپری کرده بودند تا به ارومیه برسند. میگفتند سه شبانه روز در خانه مردی ترک اقامت داشتند: «از آنجا به سمت بلندی حرکت کردیم. کوهها که شروع شد، از سرما و ترس میلرزیدیم. هیچی نمیدیدیم. تا دم کوه با ماشین و از آنجا چهار ساعت در برف راه رفتیم. همهجا سفید بود. قاچاقبر هم ولمان کرد. آخرهای راه یک قاچاقبر دیگر آمد و ما را به خوابگاه برد. سه شب آنجا بودیم. ما را برد در شهر ول کرد. گفت خودتان بروید کمپ را پیدا کنید. ما در آنکارا به سازمان ملل رفتیم و یک شب تا صبح در صف ماندیم.»
محمد در حالیکه به نقطه نامعلومی نگاه میکرد، ناگهان گفت: «سختترین بخش، راه ترکیه بود؛ برف و سرما. در راه ایران، هشت ساعت پیادهروی کردیم. هی میرفتیم و میگفتیم الان میرسیم. هر چراغی میدیدیم، فکر میکردیم که رسیدهایم. قاچاقبر میزد. مادر یکی از همراهانمان را زد. ۱۰ دانه بچه داشت و بچهها ریختند سر قاچاقبر. قاچاقبر بلوچ بود و یک چوب داشت. حتی بچهها را هم میزد. یکی آب میخواست، میگفت ساکت و حرف نباشد و میزد و میگفت بروید. ۱۰۰ نفر بودیم.»
آرمان ادامه داد: «تا حالا ۱۸ هزار دلار خرج کرده ایم. دو زمین در افغانستان فروختیم. یک خانه چهار منزله داریم که گرویی است. پدرم کارواش داشت و وضعمان خوب بود. از هرات رفتیم کابل. اما آنجا خیلی انتحاری میکنند. داعش حتی به مدرسه هم اخطار داده بود. یک دختری را هم در کابل ترور کرده بودند. نمیشد در کابل بمانیم. به هرات هم نمیتوانستیم برگردیم.»
«فرزاد» حوصلهاش سر رفته بود. خطاب به بچهها گفت که زمان رفتن است و باید به سمت پلیاستیشنی بروند. با هم عکس یادگاری گرفتیم و قرار شد وقتی به اروپا رسیدند، با هم تماس بگیریم. آرمان آدرس فیسبوکش را داد و راهی بازی شدند با کولهباری از خاطراتی که شاید هیچوقت رهایشان نکند.
این نوشته ازین لینک برداشته شده است.