امید و دیگر هیچ!
ماجرای نویسنده جوان محله دروی که یک ناشر انگلیسی اولین کتابش را چاپ کرده است
تا زمانی که خودش با کتابش آمد و جلویمان برای مصاحبه نشست، باور نمیکردیم که چنین اتفاقی افتاده باشد؛ چون با واقعیت در تناقض بود. در دورهای که ناشران ایرانی، بهترین کتابهای بهترین نویسندههای جوان و حتی باتجربه را با اکراه و هزار منت چاپ میکنند، این سؤال در ذهنمان مدام میچرخید که چطور یک ناشر خارجی حاضر شده اولین کتاب یک نویسنده گمنام را که پیش از این هیچ سابقهای در نوشتن نداشته، چاپ کند؟ اما مهدی توسلی نشانمان داد که اگر به خودت باور داشته باشی و امیدت را از دست ندهی، همه کار میتوانی بکنی؛ موضوعی که ترجیعبند همه حرفهای او بود.
آقای توسلی! از آنجا که متولد ایران هستی، احتمالا خانوادهات خیلی سال قبل و زمان حمله شوروی به ایران مهاجرت کردهاند. درست است؟
بله؛ زمانیکه شوروی به افغانستان حمله کرد، خانوادههای زیادی، بهویژه ازبین مجاهدان مجبور به کوچ شدند. طبیعتا بهخاطر اشتراکاتی که بین ایران و افغانستان بود، از زبان گرفته تا دین و مذهب و رسم و رسوم، مقصد اول برای زندگی اینجا بود. خانواده ما هم از این قاعده مستثنا نبود. پدرم که روحانی بودند، بههمراه بقیه خاندانمان آمدند ایران. عمو و پسرعموهایم بهدلیل شرایط کاری خوبی که اصفهان داشت، رفتند آنجا، پدر من هم آمد مشهد. ایشان سال1369 فوت کردند. چندین سال در قرقی زندگی میکردیم و بعد هم آمدیم به رسالت و دروی.
خدا رحمتشان کند. شغلشان چه بود؟
در افغانستان برنجفروشی داشتند، اما کنارش درس دین هم خوانده و روحانی بودند. وقتی که آمدند مشهد، مکانی برای راهاندازی کسبوکاری که در افغانستان داشتند، فراهم نشد و رفتند زیرنظر حوزه علمیه.
تو مثل همه بچههای مهاجری که در ایران به دنیا آمدند، شناسنامه ایرانی نداشتی. آن سالهایی هم که باید مدرسه میرفتی، دورهای بود که کمی برای ورود شما به مدرسه سخت میگرفتند. صابون این سختگیریها به تنت نخورد؟
راستش را بخواهید هر سال درگیر یکسری مشکلات بودیم. باید میرفتیم اداره اتباع، حضورمان در ایران را تمدید میکردیم. بعد نیاز بود انواع و اقسام گواهینامهها را بگیریم که اجازه ثبتنام ما را در مدارس بدهند. خلاصه هرطور بود و با هر سختیای که میشد در مدرسه نامنویسی میکردیم. تا اینکه در سال دوم دبیرستان مجبور شدم یکسال قید درس و تحصیل را بزنم، در شرایطی که رشته ریاضی و فیزیک میخواندم و سال دوم دبیرستان معدلم 64/19 بود.
چرا؟
بهخاطر یک قانون. آنسال نمیدانم از کجا و چطور، قانونی تصویب شد که براساس آن، ما که مهاجر محسوب میشدیم، برای ثبتنام در پایه بالاتر باید مبلغی را پرداخت میکردیم؛ پولی که پرداختش برای خیلیها ازجمله من سنگین بود و اصلا نمیتوانستم از عهدهاش بربیایم.
یعنی تو کار میکردی که حداقل خرج درس و مدرسه خودت را بدهی تا فشاری روی خانواده ازایننظر نباشد؟
بله؛ من از اول راهنمایی سر کار میرفتم. برادرهای من همگی در کار رفو و تعمیر فرشهای دستباف بودند و من هم بهتبع آنها وارد این حرفه شدم. بازارش هم آن زمان خوب بود. البته کارکردن من 2دلیل داشت؛ هم خرج تحصیلم را درمیآوردم و هم اینکه تاحدودی کمک خرج خانواده بودم. تا سال آخر دبیرستان من، اوضاع فرش دستباف خوب بود، اما همینکه بازارش به هم ریخت و کاروکسبش از رونق افتاد، رفتم سراغ کار بنّایی و آرماتوربندی. تا همین الان که مقابل شما نشستهام.
گفتی که معدلت خوب بود و به قول معروف، شاگرد زرنگ و بچه درسخوان بودی. بعد از آن یکسال وقفهای که افتاد، دوباره با همان انگیزه و شوق رفتی سر کلاس یا نه؟
اول بگذارید جریان بچه درسخوانبودنم را روشن کنم، بعد بروم سراغ چیزهای دیگر. حقیقتش اگر به خودم بود شاید اینقدر درسخوان نمیشدم. البته منکر این مسئله نمیشوم که شاید هوشم خوب باشد؛ ولی من اگر درس نمیخواندم، تنبیه میشدم؛ برای همین نمراتم همیشه خوب بود. اما از انگیزه پرسیدید. زمانیکه بعداز یکسال دوباره برگشتم به مدرسه، دیگر آن مهدی چند سال قبل نبودم. همه انگیزه و شوق من کشته شده بود، تا این اندازه که در یکسال همه درسهایی که قبلا خوانده بودم، کاملا فراموش کرده بودم؛ چون مغزم را کاملا دراختیار کار گذاشته بودم و ذرهای امید نداشتم که بتوانم دوباره رنگ مدرسه را ببینم. بااینحال معدلم شد 18 و خوردهای. اصلا دوست نداشتم سال سوم را بخوانم. با اصرار و اجبار خانواده حاضر شدم دوباره بروم مدرسه. آن سال هم دیپلمم را گرفتم و بعد قید درس و مدرسه را زدم؛ من که خوره فیزیک بودم و آرزو داشتم بروم دانشگاه و فیزیکدان بشوم. شاید باور نکنید اما با یکی دیگر از بچهها میرفتیم کتابهای فیزیک دانشگاه مثل هالیدی را از کتابخانه میگرفتیم و با هم میخواندیم و سر مسائلش ساعتها بحث و گفتوگو میکردیم. دوستانم رفتند پیشدانشگاهی و بعد از آن وارد دانشگاه شدند. من هم رفتم کلاس زبان و وارد مسیر جدید و دیگری شدم. یعنی آن یکسال وقفه مسیر زندگیام را بهکلی تغییر داد.
رفتی سر اصل مطلب. پای زبان انگلیسی چطور به زندگیات باز شد؟ چون گفتی میخواستی فقط دیپلمت را بگیری و بعد بچسبی به کار.
زمانیکه من درس میخواندم، خواهرم کلاس زبان میرفت. خانهمان خیلی کوچک بود و سرجمع 2 اتاق بیشتر نداشت. وقتی فایلهای صوتی زبانش را گوش میداد تا تکلیفهایش را انجام بدهد، من مشتاقانه گوشم را تیز میکردم که ببینم صدای چیست و همیشه برایم جذاب بود که بدانم آن آقا و خانم دارند چه چیزی به هم میگویند. خلاصه سال دوم و سوم دبیرستان بهطرز عجیبی به زبان انگلیسی علاقهمند شدم. تنفر دوره راهنمایی به علاقه تبدیل شد، تا آن اندازه که سال سوم دبیرستان فقط یک نفر در مدرسه زبان نمره20 گرفت که من بودم. همه چیزهایی را هم که یاد گرفته بودم، بدون کلاس و معلم بودم. خودخوان جلو رفتم. یادم است در آن یکسالی که مدرسه نرفته بودم، یکی از همکلاسیهایم، از کتابهای گامبهگام به من داد که از قضا زبان سوم را هم داخلش داشت. وقتی نگاه میکردم، با خودم میگفتم این درس چه راحت و قشنگ است، ولی معلمها آن را به بدترین و سختترین شکل ممکن به ما آموزش میدادند.
پس دوستانت رفتند پیشدانشگاهی که کنکور بدهند و بروند دانشگاه و تو مسیر کار و کلاس زبان را انتخاب کردی؟
دقیقا؛ هرکسی به من میرسید، میگفت مهدی میخواهی چه کنی. میگفتم میروم سر کار و کلاس زبان. اما آنها میخواستند بروند وارد دانشگاه بشوند. من کاری را که میخواستم انجام دادم. سال تحصیلی که شروع شد، یک کانون زبان خوب در مشهد پیدا کردم و رفتم آنجا برای ثبتنام.
هدفت از ادامهدادن زبان چه بود؟ میخواستی آن بیانگیزگی و بیعلاقگی به درس را جبران کنی یا مسیر جدیدی برای زندگیات ترسیم کرده بودی؟
آن مقطع که نتوانستم بروم مدرسه، خیلی اذیتم کرد. اصلیترین هدفم از زبانخواندن این بود که بورسیه بشوم و از ایران بروم. آن زمان خیلی راحت میتوانستم بروم استرالیا و قصد داشتم همین کار را بکنم. این تصویر را برای خودم ساخته بودم که میروم فلان کشور یا فیزیک میخوانم که علاقه اصلیام بود، یا اینکه همین زبان را بهصورت آکادمیک ادامه میدهم، اما نشد!
جورنشدن بورسیه و نرفتنت از ایران، کمکاری خودت بود یا ابر و باد و مه و خورشید و فلک دستبهدست هم دادند که تو در ایران بمانی و سر از استرالیا درنیاوری؟
واقعا نمیدانم چه اتفاقی افتاد. شاید قسمت این بود که من بورسیه نشوم. چون من رزومه برای خودم جمع کردم، دنبال مدرک زبان هم بودم؛ ولی انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دستبهدست هم دادند که این اتفاق نیفتد.
مهدی! چطور شد که اصلا وارد حوزه نویسندگی شدی و جرئت پیدا کردی که متن بنویسی، آن هم به زبانی غیر از زبان مادریات؟
همان ترمهای اولیه کلاس زبان که خیلیها هنوز درست نمیتوانند صحبت کنند، من شروع کردم به نوشتن. هم خودم فهمیده بودم که در این مسئله استعداد دارم و هم معلمها. میگفتم به من از این کتابهای داستان کوتاه بدهید که بخوانم و خلاصهاش را بیاورم. کتاب را میخواندم و آنچه را فهمیده بودم روی کاغذ پیاده میکردم. این اولین چیزهایی بود که من مینوشتم. با کلی غلط و اشکالات احتمالی گرامری و… . اما دستم را راه میانداخت و علاقهام را به زبان بهویژه نوشتن تقویت میکرد.
پس تو در مقطعی بدون اینکه در ذهنت تصوری از نویسندهشدن داشته باشی، کتابهایی را خلاصه میکردی که باعث شد کمکم علاقهات به زبانانگلیسی بیشتر شود. چه وقت تصمیم گرفتی تراوشهای ذهنی خودت را روی کاغذ بیاوری؟
به من گفته بودند که اگر میخواهی در زبان پیشرفت کنی، باید در آن غرق شوی و حتی وقتی میخواهی فکر کنی باید به این زبان باشد. این جریان درکنار آن خلاصهنوشتنها دستبهدست هم داد که ذهن من باز شود و بفهمم که من حداقل این استعداد را دارم که به یک زبان دیگر که فرسنگها با زبان مادریام تفاوت و فاصله دارد، بنویسم. اگر اشتباه نکنم سال1388 بود که بالاخره ترس را کنار گذاشتم و یکی از موضوعاتی را که در ذهنم بود، بهعنوان یک داستان خیلی کوتاه روی کاغذ پیاده کردم. خوب یادم است وقتی اولین نوشتههایم را به استادم نشان دادم که نظرش را بگوید، زیر یکی از آن برگهها نوشت که این فوقالعاده و حیرتآور است.
موضوع این داستانهای کوتاه چه بود؟
داستانهای تخیلی مینوشتم. ذهنم بیشتر به این سمت و سو میرفت و هنوز میرود. مثلا اولین داستانی که من نوشتم اسمش این بود: جک دستبزرگ! قصه پسری بود که دستهای بزرگی داشت و همه مسخرهاش میکردند. وقتی این داستان را به خانم حسینی، از معلمهای کلاس زبان، دادم که بخواند، هم تعجب کرده و هم ذوق زده شده بود. هنوز آن داستانها را دارم و رویشان کار میکنم و اگر ایدهای دربارهشان به ذهنم برسد، سریع پیاده میکنم.
پس امکان داشت اگر کسی تشویقت نمیکرد، کلا بیخیال این قضیه میشدی؟
شاید. اگر بگویم این تشویقها بیاثر بود، دروغ گفتهام. صحبتها، راهنماییها و تحسینهای استادها، من را در راهی که شروع کرده بودم، مصمم کرد.
و تو بالاخره تصمیم گرفتی دست از نوشتن داستانهای کوتاه یکیدوصفحهای برداری و بروی سر وقت نوشتن یک کتاب بزرگتر و شاید رمان؟
من از سال1390 بنابه دلایلی دیگر زبان را ادامه ندادم و کلاس نرفتم، ولی کماکان مینوشتم و مطالعه میکردم؛ چون نوشتن به جزء لاینفک زندگی من تبدیل شده بود و نمیتوانستم آن را کنار بگذارم. ایده روز وابستگی سال1389 به ذهنم رسید. این هم مثل بقیه چیزهایی که مینوشتم، یک داستان کوتاه بود، با این تفاوت که جا داشت به کتاب و کار بزرگتری تبدیل شود. البته قصههای دیگری هم داشتم و دارم، اما آنها ظرفیتشان شاید به500-400صفحه برسد و برای کار اول خیلی سنگین است.
کمی درباره موضوع کتاب «روز وابستگی» توضیح بده.
ببینید؛ «روز وابستگی» داستانی است از سیاستهای آمریکا، دسیسه و فساد که در آیندهای نزدیک اتفاق میافتد. من در این داستان بررسی کردهام که چگونه جنگهای مداوم و ناآرامیهای مدنی در خاورمیانه و سیاست خارجی ایالات متحده در این منطقه بر سیاست داخلی بزرگترین ابرقدرت جهان اثر میگذارد. رئیسجمهور دموکرات، ویلیام اف. جانسون و رقیب جمهوریخواه او، جان هیلمن، دشمنان قسمخورده سیاسی هستند. این خصومت شخصی، ریشه در سالها پیش از دوران سیاسی آنها دارد. هر 2شخصیت مصمم هستند که رقیب خود را نابود کنند.
اصلا چرا به زبان فارسی این کتاب را ننوشتی و چرا کشور آمریکا را انتخاب کردی؟
زبان فارسی نمیتوانست پیامی را که مدنظرم بود، منتقل کند. من میخواستم آن چهره بد جنگ و ناآرامی را به همه دنیا نشان بدهم و باید از یک زبان بینالمللی که روی آن تسلط داشتم، استفاده میکردم و فضای داستانم را میبردم داخل کشوری که باز همه دنیا آن را خوب میشناسند و میدانند کجاست و سیاستهایش چیست. درواقع منطق حکم میکرد که این راه را انتخاب کنم.
نوشتن چنین داستانی نیاز به کلی تحقیق و مطالعه دارد؛ بهویژه درباره آن کشوری که میخواهی وارد جزئیات سیاسی و تاریخیاش بشوی؟
درست است. شاید باور نکنید اما من 5سال از عمرم را صرف تحقیق درباره تاریخ و سیاست آمریکا کردم. من الان تاریخ این کشور را کاملا از حفظم. بعدازظهر که از سر کار میآمدم، بعداز چند دقیقهای استراحت میرفتم سر وقت کتابخواندن و جستوجو برای پیداکردن منابع جدید. اصلا متوجه گذر زمان نمیشدم. چون واقعا نمیشد بدون مطالعه جلو رفت. من حتی درباره کوچکترین مسائل و جزئیترین اتفاقات داستانم، تحقیق میکردم که اشتباه نکنم؛ مثلا در جایی از داستان، تصادفی اتفاق میافتد که یکی از رانندهها اهل ایالتی دیگر است. من کلی در قوانینشان گشتم تا پیدا کنم با این آدم چه برخوردی میشود.
بالاخره بعداز 5سال کار، نوشتن کتابت را تمام کردی و تصمیم گرفتی که چاپش کنی. ناشرهای داخلی حاضر نشدند آن را چاپ کنند که رفتی سراغ خارجیها؟
شاید یک دلیلش این باشد که ناشران ایرانی با من برخورد خوبی نکردند. مسخرهام میکردند. میگفتند پسرجان! کتابهای فارسی را کسی نمیخواند، بعد تو میخواهی انگلیسی بنویسی! رفتم سراغ خارجیها که با آنها به هدفی که داشتم، راحتتر میتوانستم برسم. مثل آدمی بودم وسط بیابان که نمیداند از کدام راه باید برود. آشنا و دوستی در خارج از کشور نداشتم که کتاب من را بگیرد و ببرد به یک ناشر نشان بدهد. خودم در اینترنت دنبال ناشرهای معتبر میگشتم و ایمیل میزدم. نزدیک یک سال، کار من همین بود، تا اینکه یک ناشر انگلیسی به من جواب داد و حاضر شد کارم را چاپ کند، ولی جالب است بدانید که مهمترین موضوع برای من این بود که انتشاراتیهای خارجی جوابم را بدهند. خلاصه در پوست خود نمیگنجیدم. نمونه کار را برایشان فرستادم و قراردادی بینمان ردوبدل شد و تقریبا یکسال بعد، کتاب از زیر چاپ درآمد. این را هم بدانید که من همه این مسیر را یکنفره جلو رفتم. هیچ مشاوری نداشتم که راه و چاه را نشانم بدهد.
اتفاقاتی که داشت پشت سر هم میافتاد، برایت باورکردنی بود یا نه؟ خوشحالت کرده بود که تلاشهایت به ثمر نشسته است؟
بیحدوحصر خوشحال بودم. دلم میخواست بپرم بالا و داد و فریاد راه بیندازم، اما این کارها را نمیکردم. نمیدانم شاید گاهی حس میکردم که این اتفاق بعید است رخ بدهد. اصلا از کجا معلوم آن ناشر راست گفته باشد. من مشهدم، آنها لندن هستند و با هم کلی فاصله داریم. یکوقت به من دروغ نگفته باشند. اما توکل میکردم به خدا.
کسی باور میکرد که مهدی توسلی نویسنده شده است؟
نه، خیلیها باور نمیکردند. آخر تناسبی بین شغل من و نویسندگی نیست. میگویند کارگری کجا و نویسنده شدن کجا؟ همه با این دید نگاه میکنند.
و اردیبهشت امسال کتابت چاپ شد؟
بله و چقدر برای من لذتبخش بود. تقریبا یکیدو هفته بعد ناشرم کتاب را در یعنی روز وابستگی در سایت آمازون برای خرید عرضه کرد. این دیگر خان آخر تبلیغات برای من بود که در یکی از سایتهای معتبر خریدوفروش دنیا کتابم موجود است و همه میتوانند آن را بخرند. این فوقالعاده بود. یکی از دوستانم میگفت مهدی! اگر تو میخواستی درسایتهای اینترنتی کتابت را تبلیغ کنی، باید سی چهل میلیون تومان پول خرج میکردی، اما حالا مجانی در آمازون دارند برایت تبلیغ میکنند؛البته چند سایت معتبر خارجی دیگر هم کتاب من را دارند. قیمتش هم 6پوند است. در سایت goodreads هم موجود است.
بعضیها وقتی کتابشان را یک انتشاراتی درجه3 و 4 ایرانی چاپ میکند، کلی دادارودودور راه میاندازند و جلسات مختلف نقد و بررسی میگذارند و خودشان را به قول معروف، پرزنت میکنند اما از تو و کتابت خبر خاصی نیست؛ نه رونماییای گرفتی و نه برنامهای دیگر. درحالی که چاپ کتاب تو افتخار کمی نیست؟
راستش را بخواهید، همان موقعی که کتاب رفت زیر چاپ، ناشر انگلیسی یک فایل برای من فرستاد و گفت که به این روشها تبلیغ کن اما غیر از یک موردش بقیه در ایران، شدنی نبود. زمانی هم که کتاب چاپ شد، ما فقط توانستیم در شبکههای اجتماعی مثل فیسبوک و توییتر و اینستاگرام تبلیغات کنیم که خیلی کم است؛ اینقدر که حتی جامعه مهاجر افغانستانی در ایران هم خبر ندارد من چه کار کردم چه برسد به ایرانیها. من دلم میخواهد برای کتابم رونمایی بگیرم، اما یک مجموعه فرهنگی باید مرا حمایت کند که بتوانم این کار را انجام بدهم. من دوست دارم کتابم را برای تبلیغ هدیه بدهم، اما ناشر فقط تعدادی را که در قرارداد بوده، بهصورت رایگان به من داده است و اگر بخواهم مجدد تهیه کنم، باید مبلغی را به ناشر بدهم که از توان من خارج است. بالاخره بُعد مالی این جریان برای من مهم است و اگر کتابم در همین ایران به فروش برود، زندگی مرا تا حد زیادی تغییر میدهد و با خیال راحتتر میتوانم به کارهای بعدیام فکر کنم؛ برای همین است که میگویم نیاز به حمایت دارم.
*این گفتگو پیشتر در شهرآرا آنلاین منتشر شده است.
*برای اطلاعات بیشتر در مورد مهدی آفریده میتواند به سایت شخصی او مراجعه کنید.