تویی که سرزمینات اینجا نیست
“تویی که سرزمینات اینجا نیست” حکایت حضور خیلی از مهاجران در ایران است. داستانی که محمدآصف سلطانزاده آن را در سال 1387 در مجموعهای به همین نام منتشر کرد. 7 داستان از 8 داستان این کتاب در افغانستان اتفاق میافتند: قصههایی از روزگار جنگ داخلی افغانستان. تنها داستان این مجموعه که در ایران اتفاق میافتد، همین داستان است.
نام قهرمان داستان سردار است. مردی اهل افغانستان که حالا ساکن میدان راهآهن است.
“میدان راهآهن همهی شهرهای دنیا محل تجمع افراد خلافکار است- چند تا از آنها را سردار در مسیرش از افغانستان به پاکستان و ایران دیده بود…”ص 7
سردار، مرد باشرافتی است. اهل قاچاق نیست. خیاطی را در حد اعلی بلد است. ولی چون مهاجر است جایی به او کار نمیدهند. فقط خیاطخانهای در میدان راهآهن او را استخدام کرده. خیاطخانهای که چون در میدان راهآهن و پایینشهر است، هرکسی نمیآید آنجا کار کند.
سردار مجبور است، سیاه کار کند. سیاهکار کردن یعنی غیرمجاز بودن. برای مجاز شدن باید و از وزارت کار مجوز میگرفت. مجوز گرفتن از وزارت کار هم یعنی کلی هزینهی مالیات دادن, آنقدر که حتی نشود به نیازهای اولیهی زندگی رسید. تازه محدودیت شغلی هم بود. اجازهی بنایی و مرغداری و باربری میدادند ولی اجازهی خیاطی نه… به خاطر همین سردار مجبور شد با حقوقی پایین در محلهای دربوداغان مشغول به کار شود, آنهم بهصورت سیاه و بدون مجوز.
داستان از گشتهای بازرسین وزارت کار شروع میشود. همانهایی که کارگاه به کارگاه میرفتند تا وضعیت کارگرها را بررسی کنند و تشنه بودند به خون کارگران افغانستانی.
کارفرمای سردار مرد شریفی است. حاضر نیست خیاط خوبی مثل سردار را بهراحتی از دست بدهد.
“ماه پیش یکی از کارخانهدارها که دوست کارفرمایش بود به آنها زنگ زده بود. خوشوبشی کرده بود و پرسیده بود: فلانی, خبر روزنامهها را خواندی؟
- در مورد چی؟
- همین که داشتن کارگر افغان جرم محسوب میشود و مجازات شش ماه تا سه سال زندان برای کارفرما در پی دارد.” ص12
میزند و از بد حادثه یکی از بازرسها بیخبر وارد کارگاه محل کار سردار میشود. در همان نگاه اول میفهمد که سردار افغانستانی است. کارفرما با بازرس جر و منجرشان میشود.
“کارفرما گفت: اتفاقاً با شما بحث دارم. شما نمایندهی آن مقامی هستید که این قانون را وضع کرده است. آنها اگر از روی ندانستن این قانون را وضع میکنند, شما که میدانید. پس چرا نمیروید و برای اصلاح آن قانون آنها را در جریان نمیگذارید؟ ” ص 17
کارفرما هوای سردار را دارد. به او نیاز دارد. هیچ ایرانیای با آن شرایط نمیآید زیردستش کار کند. نامردی میداند که او را اخراج کند. روزگار جنگ ایران و عراق را به یاد میآورد که افغانستانیها همدوش ایرانیها علیه عراق جنگیدند. نامردی میداند که مملکت وقتی به آنها نیاز داشته از آنها کار گرفته و وقتی نیاز ندارد عذرشان را میخواهد. حاضر میشود به خاطر او به بازرس رشوه بدهد.
بازرس رشوه را میگیرد و میرود. اما سردار دوست ندارد دیگر آنجا کار کند. سربار بودن را دوست ندارد. به عزتنفسش برخورده. او کار بلد است. او مثل یک مرد کار میکند. دوست ندارد بودنش زیر سؤال باشد. دوست ندارد کسی به خاطر بودن او رشوه بدهد. میداند که این یکی بازرس رشوه گرفته. ولی فردایش رفیق بازرس دیگرش را میفرستد تا باز هم رشوه بگیرد. میداند که بودنش باعث دردسر است. تصمیم میگیرد برود.
“کارفرما شرمزده گفت: حالا چهکار باید کرد؟
سردار گفت: اجازه بده من ازین جا بروم.
-
کجا؟
-
هی از هر طرف بروی راه ما افغانها بسته میشود. نمیدانم به کجا. ولی باید بروم. تا این مأمور نرفته و همکارش را نفرستاده.
-
راست می گی سردار, شماها هم یک ناندانی برای بعضیها شدهاید.” ص20
روزها برای ناهار خوردن به یکی از قهوهخانههای اطراف میدان راهآهن میرفت. با قهوهچی رفیق شده بود. خوشوبش میکرد. وقتی با حالی دمغ به قهوهخانه میرود، قهوهچی جویای احوالش میشود. دردش را که میفهمد راهکاری جلویش میگذارد…
-
راست نمی گی. اولن من افغانم و از ده فرسخی قیافهام از ایرانیها فرق می شه، دومن…
-
برو بابا،مشهدیها و تربتی غربتیها همگیشان قیافهی خودت را دارن.
-
زمان جنگ میشد شناسنامه گرفت، البته اگر میرفتی و خدمت سربازی میکردی. ولی بعد از جنگ برای افغانها سنگ هم نمیدهند که به سرشان بزنند. تو می گی شناسنامه.
-
ای بابا وطن دار، گفتم شناسنامه پیدا کن. من گیج نیستم. وقتی به شما مجوز کار ندهند، شناسنامه چطوری میدهند؟ گفتم شناسنامهی یک آدم دیگر را برای خودت درست کن و خیالت را راحت کن… ص 23
و عباس جگرکی برای سردار آقا شناسنامه جور میکند. یکی از معتادهای مشتری قهوهخانه یک شناسنامه معلوم نیست از کجا میدزدد. میآورد برای عباس جگرکی. شناسنامهی مردی به اسم گرگین شاهین پر. عباس جگرکی مبلغی بهاندازهی پسانداز چند سال سردار آقا را طلب میکند. سردار آقا اولش زیر بار نمیرود. دوست ندارد کار غیرقانونی کند. ولی خسته شده. بیکاری و پول درنیاوردن و جلوی زن و دوستان شرمنده شدن خستهاش کرده. پول هنگفتی را بهعلاوهی یک عکس سه در چهار چند سال قبلش به عباس جگرکی میدهد و تغییر هویت میدهد. میشود گرگین شاهین پر!
شناسنامه زندگی جدیدی به او میبخشد. اولین شیرینی شناسنامهدار شدن برای او حق شرکت در انتخابات است. انتخاباتی که نزدیک است و درودیوار شهر پر شده از نظرات کاندیدای مختلف. نظراتی که سردار آقای باسواد دنبال میکرده. ولی چون مهاجر و مهمان بوده حق شرکت در انتخابات نداشته. با شناسنامهدار شدن او در انتخابات شرکت میکند…
شیرینی بعدی حق مسافرت و عوض کردن حال و هوا است. سالهاست که دل او و زنش برای مشهد و حرم امام رضا تنگ شده. سالهاست که مشهد نرفتهاند. فرمانداری و ادارهی اتباع اجازهی خارج شدن از شهر را به او نمیدهند. ممنوع کردهاند مسافرت رفتن را برای پناهندگان افغان… و او که دیگر گرگین شاهین پر و یک ایرانی است تصمیم میگیرد با زنش سوار اتوبوس شوند و بزنند به جاده…
روزگار خوشی در زندگیاش شروع شده است…
“حتماً به آنها در مشهد این چندروزه خیلی خوش گذشته بود که حالا بدین گونه با رضایت تمام زنش سر را روی شانهی لاغر سردار گذاشته بود و خواب و نیمهخواب بهسوی تهران برمیگشتند. غروری در دل سردار ریخته بود آنچنانکه شانههایش را پهن حساب میکرد، آنچنانکه بستری برای زنش باشد که آرام بر آن سر بگذارد و بیارامد، بیهیچ اندیشهای و خار و خللی. و خود نیز خواب و نیمهخواب به کارخانهی لباس دوزی در شمال تهران میاندیشید که در برگشتن به تهران برود و در آنجا بیهراس از امور بیمهای یا بازرس وزارت کاری کار کند. بیهراس از نیروی انتظامی در خیابانها بچرخد و دیگر کسی را چه جرئت متلک که در خیابانها به او بگوید و با شادی دست زنش را بگیرد و در پارکها و جاهای دیدنی شهر که در تمام این سالها به خودش حرام کرده بودند بروند و ببینند…” ص 35
اما پایان داستان تلخ است.
پایان داستان باز هم سروکلهی امور نیروی انتظامی در یکی از ایست و بازرسیهای جاده پیدا میشود. رخ زنی میکند و او را از اتوبوس پیاده میکند… این بار روی میز امور نیروی انتظامی چند عکس است و آنها دنبال فرد خاصی هستند. دنبال همان گرگین شاهین پری که شناسنامهاش در اختیار سردار آقا است…
داستان “تویی که سرزمینات اینجا نیست” قصهی تلخ بسیاری از مهاجران در ایران است… سندی از ستمهایی که بر مهاجران در سالهای دههی هفتاد شمسی رفت و محمد آصف سلطانزاده آن را تابستان 2006 در هویروپ دانمارک نوشت.
*تویی که سرزمینات اینجا نیست/ محمدآصف سلطانزاده/ نشر آگه/ چاپ اول: 1387- 216 صفحه