آیین نکوداشت دانش‌آموختگان بین‌المللی دانشگاه‌های ایران_قم

گزارشی سفرنامه‌گونه از آیین نکوداشت دانش‌آموختگان بین‌المللی دانشگاه‌های ایران؛ ۱۶ الی ۱۸ اردیبهشت، قم


آیین نکوداشت دانش‌آموختگان بین‌المللی دانشگاه‌های ایران در روزهای ۱۶ تا ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱ در شهر قم برگزار شد. هدف از این نکوداشت عمق بخشی در ارتباطات فرهنگی ملل در بستر فرهنگ غنی ایران اسلامی، تعمیق ارتباطات عاطفی، تقویت و استمرار بخشی به ارتباطات دانش‌آموختگان اعلام شده بود. در این آیین دانش‌آموختگان بین‌المللی ۱۹ کشور جهان که در ۳۹ دانشگاه ایران تحصیل کرده بودند شرکت کردند.

در قم چه گذشت؟

در این نوشتار، روایتی سفرنامه‌گونه از این مراسم را به قلم رضا عطایی، کارشناسی ارشد مطالعات منطقه‌ای دانشگاه تهران می‌خوانیم:

قرار بود اتوبوس ساعتِ هشت صبح روز شنبه از خیابان پورسینا، مقابل دربِ ورودی دانشکده علوم پزشکی تهران به سمتِ قم حرکت کند. دانشکده علوم پزشکی تهران، چند سالی است که از “دانشگاه تهران” استقلال یافته و تحتِ لوای وزارت بهداشت به زیست علمی خویش ادامه می‌دهد. البته از اینکه دانشکده علوم پزشکی نسبت به این رویداد “جشن استقلال” برگزار می‌کند یا خیر، اطلاعی ندارم. با این حال خوش‌بختانه، نرده و “دیواری” بین “دانشکده پزشکی” و مجموعه “پردیس مرکزی دانشگاه تهران” نکشیده‌اند و آن‌چنان “مرز”های “خودی” و “دیگری” مشهود و ملموس نیست.


هرگاه به “ایران” و “افغانستان” نگریسته و اندیشیده‌ام، حالت و وضعیتی مشابه آنچه که درباره دانشکده پزشکی و دانشگاه تهران گفتم در ذهنم تداعی می‌شود. مگر می‌شود با چند خط‌کشی سیاسی که آن‌هم یادگار حضور شومِ استعمارگران در این منطقه فرهنگی-تمدنی است، ریشه‌ها و پیوندهای مشترک، بلکه یگانه‌مان را تافته‌های جدا بافته از هم بپنداریم؟!


مرزهای سیاسی­، واقعیتِ نظام بین‌الملل و جهانِ امروز است؛ اما تمامِ واقعیت نیست و نمی‌تواند هم باشد. با حفظ احترام و حرمت به مرزهای سیاسی امروزی، چنین به نظر می‌رسد که باید از روی‌شان «پل» زد تا “سرچشمه‌هایِ مشترکی” که ریشه‌های مردمان کشورهای این منطقه از آن‌ها جوشیده و خروشیده‌اند به سرطانِ بدخیمِ فراموشی و بی‌توجهی دُچار و مبتلا نشود.
آری!  مرادم از “پل”زدن، چنین پل زدنی می‌باشد که سبب شده شعرِ زیبایِ آن شاعرِ اهلِ پنجشیرِ افغانستان، در تحلیل روابط ایران و افغانستان وِردِ قلب و ذهن و زبانم باشد؛ هر کجا مرز کشیدند، شما پل بزنید/ حرفِ تهران و سمرقند و سرپل بزنید…. (سمرقند در ازبکستان امروزی و “سرپل” نامِ ولایتی در شمال افغانستان)


قدری طولانی شد اما لازم بود در همین آغازِ کلام، موضعِ خودم را نسبت به این جشن، که وزارت محترم علوم برای “دانش‌آموختگان بین‌المللی” گرفته‌ است، مشخص کنم.
داستانِ من و دانشجویانِ افغانستانی شاغل به تحصیل در ایران، چه آن وطندارانی که از افغانستان برای تحصیل به ایران آمده‌اند و چه افغانستانی‌هایی که چند دهه است به صورت مهاجر در ایران زندگی زیسته‌اند و به صورت کنکوری در دانشگاه‌های ایران پذیرفته شده‌اند، به مراتب با سایر دانشجویان عزیزی که از سایر کشورها به ایرانِ اسلامی آمده‌اند، بسیار متفاوت‌تر می‌باشد و کم و کیف و رنگ و بویِ آن به گونه‌ی دیگری است.


برگردیم به داستان سفرمان. خانه‌ام “ورامین” است و هماره “ورامینی‌بودن” را از اجزای لاینفکِ هویتی‌ام دانسته‌ام. از لحاظِ قوانین اداری این ورامینی‌بودن، پارادوکس‌های خاص خودش را در دوران دانشجویی‌ام خلق کرد. سال ۹۴ که دوره کارشناسی علوم سیاسی را به صورت روزانه-دولتی از طریق “کنکور سراسری” در دانشگاه تهران، پذیرفته شدم، دانشگاه از طرفی از من شهریه می‌خواست، چون مرا “دانشجوی خارجی” می‌دانست و از طرف دیگر به من خوابگاه نمی‌داد، چون ورامین، بومیِ تهران محسوب می‌شد و مشمول دریافت خوابگاه نمی‌شد.

این را نکته را از این روی گفتم چون خوابگاه نداشتم، صبحِ شنبه خواب ماندم و نتوانستم خودم را سر موعد به خیابان پورسینا برسانم و همراهِ سایر دانشجویان بین‌الملل دانشگاه تهران به سوی شهرِ قائم و قیام روان گردم.
از “ورامین” خودم را به میدان انقلاب رساندم تا همراهِ “اسمر” و با ماشینِ خانواده همسرش به سوی قم حرکت کنیم. خاطرات رَفتِ قم را به دفتر جداگانه‌ای موکول می‌کنم که حیف است چیزی جا بماند چون بسیار خوش گذشت. برای صرف ناهار، حدود ساعت دو بعد از ظهر به دانشگاه قم رسیدیم. الحق و الانصاف ناهار آن‌چنان خوب و عالی و به تعبیر امروزی “لاکچری” بود که قصد کردم تا تمامِ آنچه نوش جان کرده‌ام جذب و هضمِ وجودم نشده است تا اطلاع ثانوی به تعبیرِ زبان فصیحِ عربی “بیت‌الخلا” نروم، به گونه‌ای که اگر کارم به وضعیتِ انفجار هم رسید، “دَرون‌ریزی” داشته باشم اما “برون‌ریزی” نه.
مرضیه سلطانی سینِ مراسم را در واتساپ برایم فرستاد، دیدم که از ساعتِ ۱۴:۳۰ تا ۲۰:۴۵، برنامه فقط حضور در حرم حضرت معصومه است. در افغانستان لفظِ “بی‌بی” برای احترام بانوانِ سادات یا خانم‌های دنیادیده و کهن‌سال همچون مادر بزرگ استعمال می‌شود. با خودم گفتم حضرتِ بی‌بی معصومه هم شاید راضی نباشند که در شهرشان مهمان باشیم و پنج ساعت، فقط در حرم‌شان اقامت گزینم.
به فاطمه‌سادات موسوی که فارغ‌التحصیل پردیس فارابی دانشگاه تهران است زنگ زدم و گفتم: توریستِ خارجی به شهرتان آمده، کجاها را پیشنهاد می‌کنی؟ گفت “کوهِ خضر” و “باغ پرندگان” را بروید. بعد از ظهر شنبه را سه نفره، من و اسمر و همسرش به این دو جا رفتیم که بسیار خوش گذشت.


شامِ روز یکشنبه را مهمانِ “میهمان‌سرایِ” حضرت معصومه در جوار حرمِ ملکوتی‌شان بودیم که از نظر من، این مرزِ پر گهر هر چه دارد از برکت وجودِ همین خواهر و برادر دارد؛ سلطانِ خراسان حضرت رضا در مشهد و بانویِ کرامت حضرت معصومه در قم. خوشا به سعادت ایران و ایرانیان.
بعد از زیارت و صرفِ شام متوجه شدیم که محلِ اسکان دانشجویان در دو جای متفاوت است. از آنجا که خانم‌ها همواره محترم‌اند و خطِ ممتدِ “زن_زندگی” به وجود نازک ایشان باز می‌گردد، محلِ اسکان خانم‌ها در “هتل” در نظر گرفته شده و محل اسکان آقایان در جوارِ مسجد جمکران و در مجتمعِ “یاوران مهدی”.
از آنجا که اتومبیلِ برادرخانمِ اسمر زیر پای‌مان بود، اسمر و همسرش هم بیشتر از من پایه‌ی سفر و گشت و گذار بودند، فاصله حرم تا جمکران، چند دور-دوری هم در “سالاریه”یِ قم داشتیم تا تصاویر و تصورات‌مان از “شهرِ مقدسِ قم” به کل دگرگون شود.
بلوارِ سالاریه‌یِ قم همان حس و حال بلوار اندرزگویِ تجریش را برایم داشت. فیلمِ “آیینه بغل” و دیالوگ جواد عزتی و نازنین بیاتی در آن فیلم موضوع صحبت‌مان شد که فقط “تهران” نیست شمال و جنوبی دارد که فاز و سبک‌زندگی هرکدامش، فقط مختص به خودش می‌باشد. سه نفرمان خدا را شکر کردیم که چه در تهران و وَرامین و قم باشیم و چه در کابل و دایکندی و پروان؛ در تقسیم‌بندی‌ها، ما سه نفر جزءِ اکثریتِ جامعه و نود و شش درصدی‌ها هستیم نه چهار درصدی‌ها.
به مجتمعِ “یاوران مهدی” واقع در بلوار انتظار در نزدیکی مسجد جمکران رسیدیم. بعد از انجامِ پذیرش، یک بسته دادند که درش حوله و مسواک و شامپو بود. کاش با این سرعتِ پیشرفتِ تکنولوژی و هوش مصنوعی و غیره، یک مدل “صابونِ ذهن‌شویی” هم درست شود که کارش شست و شوی ذهنِ افراد از پیش‌داوری‌ها و قضاوت‌های از پیش تعیین شده باشد.
گفت محلِ اسکان دانشجویان دانشگاه تهران در طبقه زیرزمین، خوابگاهِ فجر است. گفتم: احسنت! مکان از این بهتر نمی‌شود. از بس بهمان گفته‌اند؛ “بهترین دانشگاه خاورمیانه”، “برترین دانشگاه ایران” و غیره، دچار توهماتی شده‌ایم. زیرزمین باعث می‌شود که قدری آنالیز اخلاقی-علمی شویم و اگرچه متواضع‌تر از دانشجویان دانشگاه تهران دانشجویی در ایران پیدا نخواهد شد، زیرزمین باعث می‌شود که اگر اندک ذره‌ای هم غرور و تکبر نسبت به سایر دانشجویانِ دانشگاه‌ها داشته باشیم از آن مبرا شویم. بالاخره مثل این می‌ماند که از عرش به روی فرش تنزل کرده باشید.
از پله‌ها پایین رفتیم و چندین راهرو زیرزمینی را طی کردیم تا رسیدیم به اتاق شماره‌ی ۲۱ خوابگاه فجر. هنوز هم وجه‌تسمیه آن خوابگاه را نفهیدم، بیشتر به “ظُلمات” می‌خورد تا “فجر”. مگر اینکه مثلِ من به موضوع نگاه کنید که از دلِ ظلمات است که نور می‌شکافد.
یکشنبه هفدهم اردیبهشت، روز دومِ مراسم، با سفر به کاشان شروع شد. حوالی ساعت ده صبح به حمام فین کاشان رسیدیم. در خاطرم هست که از کلاس پنجم ابتدایی که در بخشِ تاریخ کتابِ “تعلیمات اجتماعی” که نامِ “امیرکبیر” را خواندم و شنیدم، مشتاق بودم حمام فین کاشان را ببینم. در کتابِ تاریخِ سوم راهنمایی هم آمده بود که بعد از مرگ امیرکبیر و دوره صدراتِ میرزاآقاخان نوری بوده که افغانستان از ایران جدا شده است.
بعدها فهميدم که یک غلطِ بسیار رایج در مطالعه تاریخ تحولات ایران و افغانستان همین موضوع است. چرا که موضوعِ معاهده پاریس (۱۸۵۷م) تنها جدایی”هرات” از حکومتِ “قاجار” بوده نه تمامِ قلمرو سرزمینی کشوری که امروزه افغانستان نام دارد. این اواخر در سریالِ پنجاه و چند قسمتی “جیران” نیز به خوبی، این موضوع مورد پردازش قرار گرفته بود. بازیِ امین جعفری در نقشِ “آقاخان نوری” در آن سریال ستودنی بود.
به هر حال بعد از گشت و گذار در حمامِ فین کاشان و عبرت‌گیری از سرنوشتِ وطن‌دوستان و وطن‌اندیشانی همچون امیرکبیر به سوی “مشهدِ اردهال” و مزارِ “سلطانعلی بن محمد” رفتیم که موقعیت جغرافیایی آن زیارتگاه در کنار مناظر بکر و چشم‌نواز طبیعی‌اش بسیار شورانگیز و طربناک بود. شاهکارهای معماری‌اش که به کنار.

از آنجا که “سلطانعلی بن محمد” فرزند امام محمدباقر، امام پنجم شیعیانِ امامیه است، این خود نشان می‌دهد که پیشینه حضور سادات و هجرت آن‌ها از عربستان و عراق به این سمت، قدمتی بیشتر از آمدن امام رضا به این منطقه دارد.
از یکی از خادمان آنجا درباره تاریخ حضور آن امامزاده به ایران پرسیدم. بنا به توضيحات آن خادم این امامزاده پنجاه سال بعد از واقعه عاشورا (سال ۶۱ هجری) به مشهدِ اردهال آمده … حرف‌هایش را می‌شنیدم که به یک‌باره از آقای خادم پرسیدم، می‌دانید آرامگاهِ “سهراب سپهری” کجای کاشان است؟! گفت همین صحنِ کناری امامزاده.

داشتم بال در می‌آوردم، از بچگی با شعرهای این شاعرِ اهل کاشان اُنس داشتم و بارها عکس مزارش را در اینترنت دیده بودم که روی سنگِ مزارش این شعرش حکاکی شده بود؛ “به سراغ من اگر می‌آیید/ نرم و آهسته بیایید مبادا که تَرَک بردارد/ چینی نازکِ تنهایی من”. اما نمی‌دانستم که مزارش کجای کاشان است و به هر دلیلی، آن لحظات در حرمِ مشهدِ اردهال، گمان هم نمی‌کردم که در یکی دو قدمی‌ام، ساده و تنها خفته باشد.
حال به برکتِ برنامه‌ریزی‌های دقیق مسولین برگزار کننده‌ی مراسم، که یقین دارم حتی به فکرشان هم خطور نکرده بود که یک‌بار به دانشجویان بین‌الملل اعلام‌ کنند که به چه بارگاه و جایگاهی ما را آورده‌اند؛ با ضیقِ وقتی که به وجود آورده بودند، مشتاقان و شتابان خود را بر سر مزار شاعرِ “دور خواهم شد از این خاک غریب ” رساندم و چینیِ نازکِ تنهایی‌اش را ترکاندم.
عصر روز دوم هنگامِ عزیمت از کاشان به سمت دلیجان برای بازدید از غارِ نخجیر، اتفاقی روی داد که توصیف و تحلیل آن مقدمه‌ای می‌خواهد. برگزاركنندگان مراسم، به خصوص دست‌اندرکاران دانشگاه محترم قم، اهتمام ویژه‌ای داشتند که این مراسمِ سه روزه، با بارِ ایدئولوژیکی خاصی برگزار شود که به نظرِ صاحب این قلم، مهم‌ترین نقد مراسم و برنامه با رویکرد آسیب‌شناسانه نیز بر حول همین موضوع می‌چرخد.


دوستِ دانشجوی سنگالی‌ام در دانشگاه تهران که جرم و حجمِ ایدئولوژیک برنامه‌ها برایش سنگینی کرده بود و به تنگنا رسیده بود، می‌گفت؛ قبل از رسیدن به قم، خوشحال بودم که از فضای شلوغ تهران و درس و دانشگاه، چند روزی راحت می‌شوم، الان دیگر برای برگشت به تهران لحظه‌شماری می‌کنم.
یا در مراسم اختتامیه، مجری محترم برنامه دم و بازدم‌ش جا به جا نشده، حضار و دانشجویان را به صلوات فرستادن هدایت می‌فرمود که به معنای واقعی کلمه، جسم و روان‌مان را فرمود. دانشجوی سوری که کنارم نشسته بودم از کوره در رفت و با فارسیِ آمیخته به عربی در گوشم گفت: انگار مجلسِ ختم و عزا آماده‌ایم نه جشنِ فارغ‌التحصيلی.
حال به آن اتفاق هنگامِ رفتن از کاشان به دلیجان باز گردیم. برگزارکنندگان از ابتدای برنامه و مراسم تا انتهای آن، تلاشِ ستودنی و وصف ناشدنی‌ای داشتند که دانشجویانِ دختر و پسر، احيانا یک‌جا باهم مختلط و همراه نشوند، که خدای ناکرده زمین و زمان در شهرِ مقدس قم زیر و رو شود. از همین‌روی برنامه‌ها به گونه‌ای بود که در هر آیتمی، آقایان یکی دو ساعت جلوتر از خانم‌ها بودند.
عصر روز دوشنبه، هنگام عزیمت از کاشان به دلیجان، هنوز آقایان سوار اتوبوس نشده بودند، که خانم‌ها به محل سخنرانی مجتمع گردشگری-تفریحی خورشیدِ اردهال رسیدند. مسولین آن‌چنان سراسیمه شده بودند که مدام به زیردستان‌شان می‌گفتند؛ “زود پسران را سوار کنید و ببرید و نگذارید باهم قاتی شوند”. من از هراسی که در چهره‌ی یکی از مسولینِ بسیار محترمِ دانشگاه قم دیدم، گمان بردم حتما حق با ایشان است و هر لحظه امکان دارد که صاعقه‌ای بهمان بخورد یا زلزله‌ای بیاید و ما را در کامِ زمین ببلعد.
“ایزوگام” تنها تصویر و تصورِ ذهنی‌ام از “دلیجان” بود که زین پس “غار نخجیر” نیز بدان افزوده شد. کاش فرصت و زمانی بیشتری در اختیارمان بود تا در آن حوالی کمی بیشتر می‌ماندیم و از طبیعت و آب و هوای بکرش بیشتر بهره‌مند می‌شدم. اما از بختِ پریشانم همینکه از غار نخجیر بیرون آمدیم، اتوبوسِ خانم‌ها رسیدند و ما کلوچه و نسکافه را نخورده به زور سوار اتوبوس‌مان کردند که به محل اسکان‌مان برگرديم. البته بدون تردید کار درستی کرده‌اند، من خودم احتمالِ ریزش غار را داده بودم اگر زودتر محل را ترک نکرده بودیم.
روز آخر دوشنبه هجدهم اردیبهشت، باید تا ظهر اتاق‌مان را در خوابگاهِ فجر تخلیه می‌کردیم که یحتمل یاورانِ بعدی حضرت مهدی از آن بهره‌مند می‌شدند. هنگامِ جمع و جور کردن وسایل‌مان، یکی از هم‌اتاقی‌ها، در کمددیواری اتاق، “موشی” یافت که بسیار ذوق‌زده‌مان ساخت. ناخودآگاه به یاد آن ضرب‌المثل که میانِ ایرانیان رایج است افتادم؛ دیوار موش داره و موش هم گوش داره.

ناهار روزِ آخر در رستوران مائده دانشگاهِ عظیم‌الشانِ قم همچون ناهار آغازین به قول دوستان ایرانی پروپیمان بود. یکی از بچه‌ها گفت؛ دم‌شان گرم، خوب بلدند که برنامه را چطور تمام کنند که دانشجویان با خاطره‌ی خوش برگردند، با این ناهارِ فوقِ لاکچری تمامِ خستگی‌ها و کمبودهایی که در این سه روز داشتیم شسته شد. بهش گفتم؛ فقط خدا بهمان رحم کند؛ این ناهار را به ظرایفِ ایرانی از ما بیرون می‌کشند، در مراسم اختتامیه باید حداقل پای منبرِ ده نفر آخوند و ملا بشینیم و مستفیض شویم.


از بختِ پریشان دانشجویان بین‌الملل دانشگاهِ فخیمه تهران _البته آقایان منظورم هست نه خانم‌ها_ همین بس زمانی‌که به تالارِ شیخ مفید رسیدیم، لباس‌های فارغ‌التحصیلیِ پسران تمام شده بود و تنها مدل لباسِ دخترانه مانده بود. یکی از مسولان گفت: دیر آمدید و لباسِ مدلِ آقایان تمام شده و فقط همین‌ها مانده‌اند. یکی از بچه‌ها که در حسرتِ پوشیدنِ لباس بود گفت: فرقی ندارد و پوشید. من هم گفتم؛ به نیت دختران و خواهران‌مان در کابل که از تحصیل در دانشگاه محروم گشته‌اند، می‌پوشیم.


مراسم با تمامِ فراز و فرودهایش تمام شد و خاطراتِ تلخ و شیرین‌ش بر لوحِ وجودمان نشست و ثبت و ضبط شد. اما به عنوانِ حسن ختام این نوشته، نکته‌ی مهمی را اضافه کنم. بدون تردید وزارت محترم علوم و دانشگاه قم فراتر از حد و توان‌شان کوشیدند که بهترین پذیرایی را داشته باشند و ما دانشجویان بین‌الملل قدردان و سپاس‌گزارشان هستیم.
البته همانطور که در صدر این یادداشت اشاره کردم تعبیرِ “دانشجویانِ بین‌الملل” برای من و بسیاری از دانشجویان هم‌وطنم در ایران صدق نمی‌کند. از قضا در پایان مراسم، علی کریمی دوست هم‌ورودی ایرانی‌ام که خانه‌اش کرج است، به من زنگ زد تا درباره موضوعی گپ بزند، بهش گفتم که در جشنِ فارغ‌التحصيلی دانشجویان بین‌الملل در دانشگاه قم هستم، بعد به تفصیل سخن بگوییم. پشتِ تلفن خندید و گفت: رضا، تو را چرا به عنوان یک دانشجوی خارجی برده‌اند؟ تو که از هر ایرانی‌ای ایرانی‌تری.


آنچه هم در این نوشته آوردم از بابِ نقل خاطره بوده نه حکایتِ ِگله و شکایت؛ چون از روزِ ازل با ما عهد بسته‌اند که حدیثِ دوست نگوییم، مگر به حضرتِ دوست؛ که آشنا، سخنِ آشنا نگه دارد. اگر هم این سیاه‌مشق به سمع و نظرِ مقامِ مسولی در مجموعه وزارت علوم رسید، شاید در برنامه‌های پیش روی‌شان برای دانشجویان بین‌الملل، خالی از نکته نباشد.
جفاست که از خانمِ سیلاخوریِ عزیز، مسول دانشجویان غیرایرانی دانشگاه تهران نام نبرم و یاد نکنم. هشت سال است که می‌شناسم‌شان و بر این باورم که بارِ ارتباطات بین‌المللی دانشگاه، یک‌تنه بر دوش ایشان است. اما همانطور که از قدیم گفته‌اند؛ اگر می‌خواهی کسی را بشناسی با او هم‌سفر شو. در این سفر به عینه شاهد بودیم که برای دانشجویانش فراتر از مسولیت‌شان، با تمام جان و دل، مایه می‌گذاشت. خدا رحم کرد، چندین بار پیش آمد که کم مانده بود به خاطر ما با مسولین برگزارکننده‌، جنگِ خونین راه بياندازد. همراهی آقای حافظ‌نیا از بخش معاونت بین‌الملل دانشگاه تهران، بر لذت‌های سفر دو چندان افزود، حیف که آن خاطرات باید سر به مهر بماند، چرا که قابل پخش و انتشار نیست و من هم آدمِ سانسور نیستم.

به اشتراک بگذارید

نظرات

    • با سلام و احترام
      از حُسنِ نظر و توجه‌تان سپاسگزارم.
      منظورتان از دو ترکیبِ متضادِ “کوچه‌بازاری” و “ادبیاتِ سنگین” را متوجه نشدم، چنانچه شرح دهید، ممنون‌تان می‌شوم.
      با تجدید احترام و ادب
      ارادتمندتان
      رضا عطایی

    • با سلام و احترام
      تشکر می‌کنم از حُسنِ نظر و توجه‌تان و سپاسگزارم از وقتی که برای خواندنِ متن گذاشتید.
      نخست اینکه هدف نگارش متن برای نویسنده این بوده که بتواند در خلالِ این نوشته، بتواند بخشی از نقاط ضعف و محلِ اشکال جمهوری اسلامی ایران در جذبِ دانشجویان بین‌الملل را با رویکرد آسیب‌شناسانه، روایت کند. از همین‌روی در صدر و ذیل یادداشت ذکر شد که موضوع دانشجویان افغانستانی در ایران را آنچنان نمی‌توان در ترکیبِ “دانشجویان بین‌الملل” گنجاند.
      اما آنچه که شما متذکر شدید را به صورت کلی می‌پذیرم، اما علت این امر هم به این باز می‌گردد که علی‌رغم ادعای که درباره اشتراکات فرهنگی ای آن و افغانستان می‌شود -اینجانب هم در سیاه‌مشق فوق به این امر اشاره داشتم- باید پذیرفت که نُرم‌ها و هنجارهای اجتماعی و فرهنگی در دو کشور تفاوت‌های چشمگیری دارد. حال برای اینکه چنین سوءِتفاهم‌ها و سوءبرداشت‌هایی پیش نیاید هم جامعه مهاجری که در ایران بیش از چند دهه در فضای زیست ایران زیسته‌اند و در افغانستان به آنها “ایرانی‌گک” می‌گویند -مفهوم ایرانی‌گک را می‌توانید در دو یادداشتی که برای یافتن موسسه ابرار معاصر تهران داشته‌ام، بخوانید- به وطنداران‌شان که به ایران آمده‌اند گوشزد کنند -نوعی جامعه‌پذیری_
      و هم اینکه سازمان امور دانشجویان و وزارت محترم علوم هنگامی که جذب دانشجوی بین‌الملل می‌کند دوره‌ها و کارگاه‌هایی در این زمینه بگذراد و به بیانِ کوچه‌بازاری ما در ورامین که “فله‌ای” جذب نکند و در کنار کمیت به کیفیت پذیریش هم توجه داشته باشد.
      اصلا اصل نقد بنده در همین نوشته به وزارت علوم در برگزاری جشن فارغ‌التحصیلی دانشجویان بین‌الملل، نقدِ به همین کیفیت کار بوده تا کمیت.
      باز هم از حُسن نظر و توجه حضرتعالی سپاسگزارم.
      ارادتمندتان
      رضا عطایی

دیدگاه ارسال کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *