من ایرانی هستم- روایتهایی از هویت فرزندان مادر ایرانی
هویت فرزندان مادر ایرانی موضوع مشترک تمام یادداشتهای ستون «من ایرانی هستم» در روزنامه شرق بود. قمر تکاوران از پژوهشگران انجمن دیاران طی مطالعهای میدانی با تعداد زیادی از فرزندان مادر ایرانی پدر غیرایرانی و زنان ایرانی که با مردان غیرایرانی ازدواج کرده بودند مصاحبههای عمیق انجام داد. در سال ۱۳۹۸ او چکیدهای از مصاحبههایش را در ستون «من ایرانی هستم» در صفحهی جامعهی روزنامهی شرق به انتشار رساند.
او این یادداشتها را بعدها با تحلیلهایی عمیقتر در کتاب «مادر ایرانی، در کشاکش هویت قانونی برای فرزندانی از مادر ایرانی و پدر خارجی» منتشر کرد. در این نوشتار مجموعهی یادداشتهای منتشر شده در ستون «من ایرانی هستم» گردآوری شده است. برای تحلیلهای بیشتر در مورد وضعیت بیشناسنامگی و بیهویتی فرزندان مادر ایرانی پیشنهاد میکنیم که به کتاب «مادر ایرانی» مراجعه کنید. این یادداشتها در ستونهای جداگانهی من ایرانی هستم در این کتاب نیز آورده شدهاند و تحلیل دقیقتری نیز در کنارشان قرار گرفته است. لازم به ذکر است که اسامی استفاده شده در متن واقعی نیستند و به درخواست خود افراد برای فاش نشدن نامشان، از اسامی مستعار استفاده شده است.
هویتهای نامرئی در شهر (من ایرانی هستم -۱)
شبهای احیا ماه رمضان بود، برای مداحی دعوت شده بود. ساعت یک و نیم نصف شب، همراه پدرش در حال رفتن به مسجد بود که ماموران گشت سر رسیدند و به جرم نداشتن مدرک و گذشتن از تاریخ تمدید ترددشان، آنان را بازداشت کردند و این شد که به جای مسجد، راهی کلانتری شدند. بعد از سحر، یک شماره ناشناس این مساله را به مادرش اطلاع داده بود. عارفه سریعا مدارک را برداشت و خودش را به کلانتری رساند اما بیفایده بود، برگه سبز که مدرک هویتی به حساب نمیآمد. تا صبح پشت در بازداشتگاه نشسته بود اما ساعت 9 صبح پسر و همسرش را دید که پابند زده به دادگاه انقلاب منتقل میشوند.
دادگاه علی و پدرش را اول به اردوگاه وکیل آباد مشهد و بعد از چند روز به اردوگاه تربتجام در خارج از شهر فرستاد. عارفه با بغض برایم تعریف میکرد در تمام آن مدت 25 روزی که علی و پدرش در اردوگاه بودند از حال آنان بیخبر بوده و حتی نمیدانسته سالم هستند یا نه. آن روزها با زبان روزه، هر روز برای نامهنگاری از اداره اتباع به پلیس مهاجرت، از پلیس مهاجرت به دادگاه و از دادگاه به کلانتری میرفت. هیچ کس نمیدانست وضعیت آنها چیست و چرا مدارک هویتی ندارند. انگار آنها جزیی از افراد این شهر نبودند، هیچ کس نمیدانست با آنها چطور باید برخورد کرد. در نهایت با گرفتن شناسنامه عارفه، آنان را آزاد کرده بودند، حالا عارفه هم یکسال بود که شناسنامه نداشت.
ازدواج یک زن ایرانی با یک مرد عراقی
علی 27 ساله بود و مادرش 30 سال پیش تصمیم گرفته بود با مردی عراقی ازدواج کند. مرد عراقی که به ایران پناهنده شده بود و در جنگ علیه کشور خودش جنگیده بود و پس از آن در سپاه ایران فعالیت کرده بود. عارفه فکر میکرد او ایمانش و ارزش جهادش از ایرانیها هم بیشتر است و همین بود که تفاوت فرهنگی را هم برایش بیمعنا کرده بود. برای او ایمان مشترک مهمتر بود. نمیدانست که برای ثبت ازدواجش هم به مشکل میخورد و سالها بعد فرزندانش به خاطر داشتن پدر خارجی با چه مسائلی روبرو خواهند شد. بعد از 23 سال با مشقت توانسته بودند ازدواجشان را ثبت کنند اما چندان از مشکلاتشان کاسته نشده بود.
تجربیات تلخ و این دیده نشدنها برای علی تازگی نداشت. وقتی 4، 5 ساله بود هم در تهران قصد داشتند او و خواهرش را از پدر و مادرش جدا کنند و به پدر و مادرش انگ دزدی زده بودند چرا که هیچ مدرکی نداشتند که نشان بدهند اینها بچههایشان هستند. بزرگتر که شده بود، وقتی مدرسه تیزهوشان قبول شد، او را راه ندادند چون شناسنامه نداشت. اواسط دبیرستان مسائل مدرسه را تاب نیاورد و تحصیل را رها کرد.
زندگی در انزوا
روز به روز منزویتر میشد. از قانون شناسنامه دادن به فرزندان مادرایرانی که مطلع شده بود، نور امیدی در دلش روشن شده بود و به خودش گفته من ایرانی هستم. برای گرفتن شناسنامه اقدام کرده بود اما تا مدارک را جمع کند، سنش از 18 سال گذشته بود و مشمول قانون نشده بود. باز ملال ادامه پیدا کرده بود؛ حالا در سن 27 سالگی کاری هم نداشت و خانهنشین شده بود. او که راه رفتنش در شهر هم جرم بود، چطور میتوانست کار کند. تنها مدرکش برگه ترددی بود که هر ماه باید آن را تمدید میکرد. در این یک سال، بعد از تجربه اردوگاه منزویتر هم شده بود و بیش از پیش با افسردگی دست و پنجه نرم میکرد.
هیچ کس وضعیت او را نمیفهمید. یعنی چه که هیچ مدرکی نداری؟ چطور باید ثابت میکرد که او وجود دارد و شهروند همینجاست؟ نمیدانست باید مادرش را مقصر بداند برای تصمیمی که سالها پیش برای ازدواج با مردی خارجی گرفته بود یا از او تشکر کند که وقتی گیر میافتد بالاخره با دوندگیهای بسیار موفق میشود او را به خانه برگرداند؟! (منبع)
هویتهای طردشده (من ایرانی هستم-۲)
دانشجوی دکتری دانشگاه تهران بود و قرار بود از نداشتن شناسنامه ایرانی و زندگی کردن با برچسب عراقی در جامعه ایران برایم بگوید. پای صحبتهای فاطمه که نشستم، از انسانیت برایم گفت؛ همان حلقه گمشدهای که همگی در پیاش هستیم. از آشتی ملتها و از این که مرز برایش معنی نداشت. پدر فاطمه اوایل انقلاب به ایران آمده بود، مدرس شیمی بود اما اینجا به کار تجارت مشغول شده بود و همینجا ازدواج کرده بود.
فاطمه که فرزند بزرگ خانواده بود، در ایران به دنیا آمده و بزرگ شده بود اما هیچ وقت ایرانی نبود، علارغم داشتن مادر ایرانی و بزرگ شدن در ایران با فرهنگ ایرانی. او همواره در جامعه ایران به خاطر ایرانی نبودنش، تحقیر و طرد شده بود ولیکن این تنها وجه بد ماجرا نبود؛ عراق هم که میرفت عجم خطاب میشد. در ایران عراقی، در عراق عجم. انگار باید برای اینکه هویت داشته باشد، جایی میان مرزها، جایی ورای مرزها را جستجو میکرد. جایی که هیچ کجا نباشد، نه این باشد و نه آن. سخت بود پیدا کردنش.
درس خواندن با اعمال شاقه
فاطمه برای درس خواندنش سختیهای بسیاری کشیده بود. میگفت ما مادرایرانیها چون در اینجا مانند یک مهاجر زندگی میکنیم، رتبه برتر کنکور هم که بشویم باید به دانشگاه شهریه پرداخت کنیم. لیسانسش که تمام شده بود، در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شده بود اما در آن چهار سالی که در آن شرکت کار میکرد، بیمه نداشت و میگفتند نمیتوانیم اتباع خارجی را بیمه کنیم. بعد که بیشتر پیگیر بیمه شده بود، گفته بودند نمیتوانی کار کنی و کار کردن اتباع خارجی فقط در صورتی امکانپذیر است که تخصص خیلی خاصی داشته باشند که در کشور وجود نداشته باشد. میگفت حالا دکتری را هم تمام کنم، فایدهای ندارد. باز هم نمیتوانم کار کنم. اگر هم موفق بشوم کاری پیدا کنم، همه با این دید به من نگاه میکنند که جایگاه شغلی جوانان ایرانی را اشغال کردهام چون من را که ایرانی نمیدانند.
از تحقیر شدنهایش در محیطهای دانشگاه و کاری و حتی جمعهای دوستانه برایم گفت. از اینکه هیچ وقت پذیرفته نشده است. آنان فاطمه را عرب میدانستند و همیشه از ملیتش برای تحقیرش استفاده میکردند. همین رانده شدنها دلیل این بود که نخواهد در ایران کار کند و از الان در تلاش بود که شرایطی فراهم کند و بعد از فارغالتحصیلی برای کار به عراق مهاجرت کند. هر چند بر این باور بود که جامعه عراق را نمیشناسد و جز چند مسافرت کوتاه آنجا را ندیده است اما میگفت: حداقل آنجا اگر تحقیر شوم پاسپورت عراقی دارم که نشان بدهد من از این سرزمین هستم، من ایرانی هستم و با آن بتوانم جواب بدهم اما در ایران من هیچ مدرکی برای اثبات هویت ایرانیام ندارم. (منبع)
هویت بدون مدرک (من ایرانی هستم-۳)
سه ماه دیگر دو ساله میشد. تا به الان فقط یکبار توانسته بود به خاک وطنش پا بگذارد، آنهم با گرفتن ویزا. با وجود این دوری، مادرش برایش قصههای فارسی میخواند و تمام تلاشش را میکرد که فرهنگ ایرانی را به او بیاموزد. داشت همزمان دو زبان فارسی و انگلیسی را میآموخت. تبسم با اینکه بعدا به فرهنگ و زبان فارسی مسلط خواهد بود اما مدرکی برای اثبات هویت ایرانیاش نخواهد داشت؛ چرا که وقتی مادرش برای گرفتن شناسنامه ایرانی برای او تلاش کرده بود، پاسخ شنیده بود: دخترت حق ایرانی بودن را ندارد. مگر ما گفته بودیم با مرد خارجی ازدواج کن.
سمانه دوست داشت دخترش ایرانی شناخته شود. نگران این بود که تبسم دارد در محیط خارجی بزرگ میشود و چون شناسنامه ندارد، ریشه ایرانی ندارد. چیزی برای اثبات ریشه ایرانیاش ندارد. معلوم نبود تبسم که بزرگتر شود باز تمایلی برای دیدن فامیل مادری خواهد داشت وقتی باید برای دیدنشان دردسرهای گرفتن ویزا را به جان بخرد.
ازدواج یک زن ایرانی با یک مرد استرالیایی
سمانه شش سال پیش تصمیم گرفته بود با مردی استرالیایی ازدواج کند. مردی که قرآن را از پیش خوانده بود و ایران را دوست داشت و میخواست در ایران زندگی کند اما صدور اجازه ازدواجشان تقریبا دو سال طول کشیده بود. گفته بودند شاید جاسوس باشد، ما باید مطمئن شویم. به همین خاطر اول ازدواجشان را در استرالیا ثبت کرده بودند و زندگیشان را در آنجا آغاز کرده بودند. تفاوتهای فرهنگی با جان برای سمانه چندان مهم نبود چرا که خصوصیات اخلاقیاش، برابریخواهیاش و خانواده گرم و حمایتگرش پررنگتر بود. اینها بود که باعث شده بود سمانه کیلومترها فاصله را بیاهمیت بینگارد.
وقتی پروانه ازدواجشان صادر شده بود با خیال زندگی در ایران، همه زندگی استرالیا را جمع کرده و به ایران آمده بودند. جان با همه تلاشی که کرده بود، نتوانسته بود در ایران کاری پیدا کند. تلاشهای دو نفرهشان برای راهاندازی استارتاپ به جایی نرسیده بود. سمانه برای گرفتن همان اقامت یکساله جان، سه ماه دوندگی کرده بود. حتی برای ماندن در هتل مجبور شده بودند اول از پلیس نامه بگیرند. کلافه شده بودند، انگار جزیی از این کشور نبودند و هیچ حق و حقوقی نداشتند. علاقه به ایران را گذاشتند برای وقتی که قانون آنها را به حساب بیاورد و بعد از یکسال، دوباره راهی استرالیا شدند.
حالا سمانه از راه دور چشم به آیندهای دوخته بود که شاید دخترش بتواند شناسنامه ایرانی بگیرد و قوانین تسهیل شوند تا بتواند به ایران برگردد و در وطن خودش و در کنار خانوادهاش زندگی کند. او به هوای زندگی در ایران ازدواج کرده بود و حالا رنج دوری و غربت عذابش میداد اما از اتفاقات تلخی که همسرش در آن یکسال تجربه کرده بود و در انتظار دخترش هم بود، ترسیده بود و رنج دوری را ترجیح داده بود. (منبع)
دغدغه هویت (من ایرانی هستم-۴)
برای دیدن خانواده ناهید و شنیدن داستانشان به قرچک رفتم. مرا به منزلشان دعوت کرده بود. وارد خانه که شدم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، نبود مبلمان بود چون خانه بزرگ و وسایل خانه مجلل بود، نبود مبلمان به چشم میآمد. چند دقیقه بعد بدون اینکه بپرسم در میان صحبتهایشان دلیلش را متوجه شدم. از دردسرهای مهاجر بودن در اینجا خسته شده بودند و تصمیم گرفته بودند به آلمان مهاجرت کنند، به همین خاطر پدر کارگاه خیاطی را فروخته بود. ماشین و بخشی از وسایل خانه را هم فروخته بودند. داشتند زندگی را جمع میکردند که بروند اما یک سفر به شیراز وضعیت را تغییر داده بود. مادربزرگ مانع شده بود و پدر و مادر هم که به اصرار بچهها داشتند تن به این مهاجرت میدادند، خوشحال شده بودند از اینکه مادربزرگ توانسته بر نظر بچهها تاثیر بگذارد و ماندگارشان کند.
درس خواندنشان اینجا دردسرهای زیادی داشت. ناهید و دو تا از برادرهایش دلسرد شده بودند و درس را در مقطع دیپلم رها کرده بودند. میدانستند اگر درس بخوانند هم نمیتوانند با مدرک آن کار کنند. برادرها در کار همراه پدر شده بودند. ناهید حالا خانهنشین شده بود چرا که حتی وقتی پنج، شش سال کنگفو کار کرده بود و میخواست مربی شود، به او مدرک نداده بودند و گفته بودند اجازه مربیگری ندارد. بردار کوچکترش امیرعلی سودای فوتبالیست شدن داشت اما از یازده سالگی مواجههاش با درهای بسته شروع شده بود. وقتی در آزمون تیم راهآهن قبول شده بود، شناسنامه نداشتن مانع ورودش شده بود. فوتبالیست خوب بودن کافی نبود، برای فوتبالیست شدن نیاز به شناسنامه داشت.
ازدواج زن ایرانی با مرد افغانستانی
مادر ناهید اهل شیراز بود و بیست و شش سال پیش وقتی سیزده ساله بود با مردی افغانستانی ازدواج کرده بود. ازدواجی که برای خانوادهاش پذیرفته شده بود چرا که خواهر بزرگترش هم با مردی افغانستانی ازدواج کرده بود و خانواده باور داشتند که همسرش مرد خوبی است. حاصل این ازدواج دو دختر و سه پسر بود. حالا گاهی به رفتن از ایران فکر میکردند و گاهی مصر میشدند و توانشان را میگذاشتند برای گرفتن شناسنامه.
الان شش سال بود که ناهید برای شناسنامه بعد از 18 سال اقدام کرده بود و هنوز موفق به گرفتن آن نشده بود. دو تا بردارش هم بعد از او اقدام کرده بودند و الان هر سه منتظر خبر وکیلشان در افغانستان بودند. ناهید با خودش فکر میکرد الان هم دیگر شناسنامه بگیریم، خیلی برای ما فایدهای ندارد چون آن زمان که میخواستیم از آن استفاده کنیم و درس بخوانیم که نداشتیم. اما به خاطر خواهر و بردار کوچکترش که ابتدای راه مدرسه بودند، شناسنامه گرفتن برای خانواده مهم بود. زمزمههای تغییر قانون که مطرح شده بود، امیدوارتر شده بودند و بیشتر دلشان به ماندن قرص شده بود و هر روز پیگیر اخبار بودند که شناسنامه از راه برسد.
ناهید میدانست اگر با مردی ایرانی ازدواج کند بالافاصله شناسنامه میگیرد اما با وجود اینکه از دبیرستان خواستگار ایرانی داشت، همه را رد کرده بود. میگفت کسی نمیداند در دل من چه میگذرد. خواستگارها نمیدانستند او شناسنامه ندارد چون از ظاهرش معلوم نبود که ریشه افغانستانی دارد. معلوم نبود اگر بدانند چه برخوردی میکنند. او میترسید، میترسید از اینکه به خاطر دورگه بودن طرد شود. با پدرش و فامیل پدرش بد برخورد شود و در ازدواج او، به خاطر ملیتشان تحقیر شوند. (منبع)
ترس هویت (من ایرانی هستم-۵)
وقتی گفت به خاطر ازدواجم 20 روز در زندان بودم. شوکه شدم. چند دقیقه سکوت کردم و بعد گفتم واقعا؟ در جواب، روند ازدواجش را برایم توضیح داد. دو سال طول کشیده بود تا ازدواجش را به ثبت برساند. وقتی ثبت ازدواجش تمام شده بود، حکم دو سال زندانش را اعلام کرده بودند. راهی زندان شده بود. 20 روز در زندان بود و در این مدت، مادر و همسرش دوندگی کرده بودند و با اعتراض و پیگیری توانسته بودند با پرداخت مبلغی او را از زندان بیرون بیاورند. همیشه فکر میکردم قانون زندان به خاطر ازدواج با زن ایرانی فقط روی کاغذ است و اجرایی نمیشود اما داستان مسعود چیزی دیگری میگفت. مسعود میگفت حتما پدر من و خیلیهای دیگر هم به خاطر همین مشکلات و ترس از زندان رفتن، دنبال ثبت ازدواجشان نرفتهاند.
بیرون کردن پدر از خانه به خاطر بیشناسنامگی
مسعود فرزند مادر ایرانی 30 سالهای بود که خودش را ایرانی میدانست. مادرش خرمآبادی و پدرش افغانستانی بود. پدر و مادرش بعد از ازدواج در قم ساکن شده بودند. او و دو برادرش در قم بزرگ شده بودند. دیپلم گرفته و راهی بازار کار شده بود. پدر و مادرش ازدواجشان را ثبت نکرده بودند و مسعود تمام مشکلاتشان را از چشم پدرش میدید. میگفت: تقصیر توست که ما بیشناسنامهایم. 25 سالش که شده بود، پدر را از خانه بیرون کرده بود.
حالا پشیمان بود. میگفت: پدرم مرد خوبی بود. خیلی زحمتکش بود اما من آن زمان نمیدانستم و فکر میکردم کوتاهی کرده که وضعیت ما این است. پدر دیگر بازنگشته بود. بعد از رفتن پدر وضعیت بدتر شده بود. تا سه سال کارت آمایششان را تمدید نکرده بودند. راهحل را در طلاق دیده بودند. مادر مسعود درخواست طلاق داده بود و در غیاب همسر طلاق گرفته بود تا بلکه فرزندانش بتوانند مدرکی داشته باشند. از مسعود و مجتبی که گذشته بود اما هادی الان با مدرک طلاق مادرش درخواست شناسنامه داده بود. در این میان مسعود با دخترخاله مادرش ازدواج کرده بود. ازدواجی که تداوم مشکلات بود. حالا او دختری سه ساله داشت به نام معصومه. تنها مدرک معصومه گواهی تولدش بود که آیندهای نامعلوم را برایش نوید میداد.
ترس از ایرانی نبودن
ترس اینکه کسی بداند او افغانستانی است و او را افغانستانی صدا کند، همیشه با مسعود بود. از ظاهرش مشخص نبود و به همین دلیل هم او میتوانست پنهان کند. به ایرانیها این مساله را نمیگفت و با فامیلهای مادر و همسرش که میدانستند هم قطع رابطه کرده بود. میگفت: نمیخواهم کسی بداند. این ترس همیشه در وجودم هست که بگویند: افغانی!
(منبع)
عذاب وجدان بیهویتی (من ایرانی هستم-۶)
ندا تازه داشت وارد کلاس اول ابتدایی میشد و هنوز خبر نداشت از اینکه با بقیه بچهها فرق دارد و نمیدانست ملیت یعنی چه! مهسا تمام تلاش خودش را میکرد که ندا متوجه تفاوتها نشود. او را در مدرسه غیرانتفاعی ثبت نام کرده بود و به مدیر و معلمش سفارش کرده بود که ندا متوجه محدودیتهای حاصل از اتباع خارجی بودنش نشود.
مهسا از بدنیا آوردن ندا عذاب وجدان داشت و با تلاشهای این چنینی سعی میکرد عذاب وجدانش را آرام کند. میگفت پس فردا اگر از من بپرسد چرا من را در این شرایط بدنیا آوردی چه جوابی بدهم؟! به خاطر مشکلاتی که برای فرزندان مادرایرانی وجود داشت، هشت سال بچهدار نشده بود. بعد از 8 سال با امیدهایی برای بهبود وضعیت اقدام به بچهدار شدن کرده بود.
نسلی بودن بیشناسنامگی در ایران
مهسا کارمند دادگستری بود و همسرش محمدرضا حسابدار بود و به خاطر همسایگی از بچگی همدیگر را میشناختند. محمدرضا مادرایرانی بود که عراقی شناخته میشد. او برای شناسنامه اقدام کرده بود اما موفق نشده بود و پروندهاش بایگانی شده بود. حالا فرزندش قرار بود مسیری که خودش زندگی کرده بود را زندگی کند.
پدر محمدرضا از اخراجشدگان عراق بود که اصالت اصفهانی داشت اما موفق به گرفتن شناسنامه ایرانی نشده بود چرا که نتوانسته بود با پیدا کردن فامیلهایش، اصفهانی بودن خود را اثبات کند و همین شده بود که این کلاف ایرانی بودن و نبودن در هم گره خورده بود و باز نمیشد. هر چند محمدرضا از گرفتن شناسنامه ایران بازمانده بود اما پاسپورت عراق نمیگرفت چرا که بر این باور بود ایرانی است.
خودش 34 سال درد بیهویتی را کشیده بود، برای همین فردای بدنیا آمدن ندا به اداره اتباع رفته بود تا از همین الان برای هویت فرزندش چارهای بیندیشد و او به درد بیهویتی دچار نشود. اما به خاطر بگومگوها، کتک خورده بود و بازداشت شده بود. 9 ساعتی را در بازداشت بود تا مهسا برسد و بتواند او را آزاد کند.
تلاشهای بیفایده
چندین بار برای حل مشکلاتشان وکیل گرفته بودند و هزینههای سنگین پرداخت کرده بودند اما هر بار موفق به حل مشکل نشده بودند. حتی برای گواهینامه محمدرضا وکیل گرفته بودند اما گفته بودند در صورتی به محمدرضا گواهینامه میدهند که مهسا بیماری خاصی داشته باشد. مهسا سردرگم بود و نمیدانست چکار کند که ندا هویت پیدا کند. به طلاق فکر میکرد و میگفت طلاق سوری بگیریم، شاید بتوانم برای ندا شناسنامه بگیرم.
اسم ندا در شناسنامهاش نبود و این برایش مشکلساز میشد و مادربودنش را زیرسوال میبرد. حتی وقتی میخواست از اداره مرخصی زایمان بگیرد، موافقت نمیکردند چرا که طبق شناسنامه بچهای نداشت که بخواهد به خاطرش مرخصی بگیرد. میگفت اگر ندا را ازم بگیرند من نمیتوانم ثابت کنم که بچه من است!
درد بیهویتی (من ایرانی هستم-۷)
خودش را ایرانی میدانست و به درستی باور داشت که وطنش ایران است و میگفت که من ایرانی هستم. میگفت: نمیدانم خارج چطور جایی است و اصلا تا به حال پایم را از خاک ایران بیرون نگذاشتهام. نمیدانم کجا میخواهند من را بیرون کنند. میثم 27 ساله بود و به قول خودش 27 سال بیهویت زیسته بود حالا این بیهویتی داشت به نسل سوم میرسید.
فرزندش دو ماه دیگر بدنیا میآمد و قرار بود این درد بیهویتی را به دوش بکشد. پدر میثم وقتی 16 ساله بود به جرم ایرانی بودن از عراق اخراج شده بود و به زادگاه پدریاش، اصفهان، برگشته بود اما اینجا هم به او شناسنامه نداده بودند و گفته بودند: تو ایرانی نیستی.
40 سال به عنوان خارجی در وطن خودش زندگی کرده بود. صد سال پیش پدربزرگ میثم به عراق مهاجرت کرده بود. اسم روستای پدربزرگشان به نام فامیلیشان بود. همه آنجا آنها را میشناختند و حتی خانه پدربزرگ هنوز در روستا وجود داشت اما برای دادن شناسنامه به پدر میثم آزمایش DNA خواسته بودند و کسی زنده نبود که بتواند آزمایش بدهد.
ایرانیالاصلهایی که ایرانی به شمار نمیروند
همین باعث شده بود پدر میثم همچنان خارجی باشد و بچههایش نتوانند شناسنامه ایرانی بگیرند چرا که قانون، ایرانی بودن مادر را برای هویت ایرانی داشتنشان کافی نمیدانست. پدر میثم حتی برای گرفتن پاسپورت عراق اقدام نکرده بود چرا که خودش را ایرانی میدانست و میگفت من اهل این کشورم و شناسنامه ایرانی میخواهم. من ایرانی هستم. عراقی نیستم که پاسپورت عراق بگیرم.
میثم و خواهر و برادرش نتوانسته بودند با قانون 85 شناسنامه بگیرند. مدارکشان به موقع حاضر نبود و به همین خاطر که 18 سال را رد کردند دیگر مشمول قانون نشدند و بلاتکلیف باقی ماندند و هنوز هم ادامه داشت.
بیش از همه مسائل مدرسه و دانشگاه آزارش داده بود. برخوردهایی که به عنوان خارجی با او شده بود. دانشگاه دولتی قبول شده بود اما باید شهریه پرداخت میکرد چرا که خارجی تلقی میشد.
میگفت: من تا خود دانشگاه، هر روز ترس این را داشتم که بیایند در کلاس و بگویند اتباع بیایند بیرون. از فرصتهای از دست رفته خودش و خواهر و بردارش به خاطر نداشتن شناسنامه میگفت. خودش را برای هندبال و برادرش را برای تیم فوتبال خواسته بودند اما هیچکدام نتوانسته بودند بروند چرا که باید شناسنامه ایرانی ارائه میداند.
کم نیست این فرصتهای از دست رفته فرزندان مادر ایرانی که جامعه ایران هم میتوانست از آنها منفعت ببرد. مسئولین به خواهرش که پیگیر شناسنامه بود، گفته بودند: برو با مرد ایرانی ازدواج کن تا بهت شناسنامه بدهیم. میثم میگفت: چطور آن موقع دیگر مساله امنیتی نیست؟
هویتهای سرگردان (من ایرانی هستم -۸)
با عطیه تماس گرفتم که او را ببینم و در مورد شناسنامه نداشتنشان صحبت کنیم، گفت فقط در خانهام میتوانم ببینمت. من هم بدون پرسش قبول کردم. آدرس را گرفتم و راهی دولتآباد شدم. برایم هم فال بود و هم تماشا. میخواستم دولتآباد را هم ببینم. درب خانه را که به رویم باز کرد، شوکه شدم. کمر، گردن و دستش آتلبندی بود و صورت و دستهایش پر از زخم. تازه متوجه شدم چرا گفته بود فقط در خانهام میتوانم ببینمت.
یک ماه پیش تصادف کرده بودند. محمد جواد که از شیطنتهایش دست کشید و از پشت مبل بیرون آمد دیدم که پای او هم شکسته است و آن را گچ گرفتهاند. میخواستند به مشهد بروند که در شاهرود تصادف کردند. سجاد ،همسر عطیه، گواهینامه نداشت چرا که پس از رفت و آمدهای بسیار به خاطر سختگیریها برای گواهینامه اتباع، بیخیال گرفتن آن شده بود. چون اتباع بود، پرونده را هم به تهران منتقل نمیکردند و او باید هر هفته برای پیگیری پرونده تصادف به شاهرود میرفت. عطیه میگفت چون ماشین به نام من است با این حالم باید پیگیر این کارها هم باشم.
عطیه خودش فرزند مادر ایرانی بود و پدر عراقی داشت. او 18 سالگی برای گرفتن شناسنامه اقدام کرده بود، در نهایت پس از 3 سال موفق به گرفتن شناسنامه شده بود اما حاضر نشده بودند فامیل پدر یا مادرش را برای او درج کنند و عطیه مجبور شده بود فامیل جدیدی برای خودش انتخاب کند. حالا نمیخواست آن 18 سال برای پسرش تکرار شود. برای همین هم حتی در این وضعیت میخواست حرف بزند، شاید راهی باشد برای حل شدن مشکلشان.
کلاف تو در توی بیشناسنامگی
عطیه دیپلم گرفته بود و میخواست کنکور بدهد و وارد دانشگاه شود، داشت سخت درس میخواند اما آن سال اعلام کردند که اتباع خارجی نمیتوانند به دانشگاه بروند. عطیه به حوزه رفته بود چون نمیدانست شناسنامه کی از راه میرسد و سه سال بعد وقتی در حال تمام کردن حوزه بود، شناسنامه رسید. پدر عطیه هم مادر ایرانی داشت. مادر شوهر عطیه که گوشه اتاق نشسته بود و داشت به حرفهایمان گوش میداد، گفت: مادر من هم ایرانی است اما تا وقتی زنده بود هر چه تلاش کرد نتوانست برای ما شناسنامه بگیرد. ماجرا مثل یک کلاف تو در تو بود. این شناسنامهای که نسل به نسل نتوانسته بودند آن را بگیرند باعث شده بود که عراقی خوانده شوند.
محمدجواد وسط صحبتهای عطیه میپرید و چیزهایی به عربی تعریف میکرد، وقتی میگفتم من عربی نمیدانم، شروع میکرد به فارسی تکرار کردن. محمد جواد گفت: اینجا یک قانون داریم. قانون خاص. انگار دور از واقع هم نبود، بچهها داشتند قربانی قانون میشدند. او هیچ مدرکی نداشت چرا که ازدواج عطیه و سجاد در عراق ثبت نشده بود.
باید تا قبل از سن مدرسه برای محمدجواد مدرکی جور میکردند. به عراق رفته بودند که ازدواجشان را ثبت کنند. بخشی از مدارک کم بود و باید به ایران برمیگشتند و تکمیلش میکردند اما حالا دیگر محمدجواد را بدون مدرک سر مرز راه نمیدادند. میگفتند شما زن و شوهر میتوانید به ایران بروید اما بچهتان چون مدرکی ندارد باید همینجا بماند. یک روز سر مرز بلاتکلیف مانده بودند و محمدجواد در تب میسوخت تا در نهایت دل ماموری به رحم بیاید و محمدجواد را به ایران راه دهد.
دردسرهای هویت (من ایرانی هستم -۹)
در ایران بدنیا آمده بود. اینجا بزرگ شده بود، مدرسه و دانشگاه رفته بود. در این 33 سال جایی جز ایران را ندیده بود. همه زندگیاش اینجا گذشته بود و خودش را متعلق به این خاک میدانست اما ناگهان با تمام شدن دانشگاه گفته بودند باید از اینجا برود چرا که ایرانی نیست. دیگر نمیتوانست اقامت ایران را بگیرد. تا 18 سالگی اقامت مادر گرفته بود، بعد از آن دانشجو شده بود و اقامت تحصیلی گرفته بود. دانشگاه که تمام شد، خوشحال بود که مهندس عمران شده است اما ناگهان دید که دیگر دلیلی برای گرفتن اقامت ایران ندارد و نمیتواند اقامتش را تمدید کند.
حسین برای زندگی در کنار خانوادهاش باید ویزا میگرفت. حالا هر بار باید به عراق میرفت و با گرفتن ویزای ایران، وارد کشور میشد. سه بار ویزایش را تمدید میکرد اما تا چشم به هم میزد، 9 ماه تمام شده بود و دوباره باید برای گرفتن ویزا از کشور خارج میشد. این ویزا گرفتنها علاوه بر دردسرهای رفت و آمدش، فشار اقتصادی مضاعفی هم بود برای او که هنوز کار درست و حسابی نداشت. او خارجی به حساب میآمد، خارجی که به این راحتیها نمیتوانست کار کند.
محدودیتهای قانون سال ۱۳۸۵
پدر حسین به عشق امام و اسلام آمده بود که علیه کشور خودش بجنگد. اما حالا فرزندانش مجبور بودند در سختی زندگی کنند. پدر تابعیت ایران را نداشت، فرزندان هم. حسین طبق قانون 85 درخواست تابعیت داده بود اما چون یکسال موعد تمام شده بود، پروندهاش بایگانی شده بود و به او تابعیتی داده نشده بود. حالا اقامت نداشت، کار نداشت و حتی برای گرفتن گواهینامه به او میگفتند باید ازدواج کند و بچه داشته باشد تا بتواند گواهینامه بگیرد. با خودش میگفت با این وضعیت کارش، چطور ازدواج ممکن است. چرخه باطلی شده بود و همه چیز به تابعیتی که نداشت ختم میشد و او مجبور بود درجا بزند.
این مشکلات همینجا پایان نمییافت. نمیدانست باید خودش را عراقی بداند یا ایرانی چون نه اینجا او را ایرانی حساب میکردند و نه در عراق او را عراقی. اینجا که بود، او را متعلق به اینجا نمیدانستند و میگفتند عراقی است چرا که پدرش عراقی است. هر بار که به ایست بازرسیای میخورد، باید توضیح میداد که چرا به تعدد ویزای ایران گرفته است. این مشکلات را آن طرف مرز هم داشت. در عراق هم همین وضعیت بود. او را عراقی نمیدانستند؛ کسی که مادر ایرانی دارد، در ایران بدنیا آمده و بزرگ شده که عراقی نیست. ایست بازرسیهای عراق هم مشکوک میشدند که شاید پاسپورت عراق را جعل کرده است، آخر پاسپورت عراق در دست کسی بود که عراقی نبود و محل تولدش هم ایران بود.
در جستجوی هویت (من ایرانی هستم-۱۰)
خودش را ایرانی میدانست و میگفت من ایرانی هستم. خواهر و برادرش هم همینطور. در ایران متولد و بزرگ شده بودند و نمیتوانستند جای دیگری غیر از ایران را وطن خود بدانند. با اینکه سه سال به خاطر مشکلات قانونی به عراق رفته بودند و در آنجا زندگی کرده بودند اما این باعث نشده بود که احساس تعلق خاطری به آنجا پیدا کنند و تمایلشان به این بود که ادامه زندگی خودشان را در ایران بگذرانند. حتی زبان عربی را بلد نبودند و زبان مادریشان فارسی بود.
پدر مرتضی عراقی بود. در جنگ ایران و عراق به عضویت سپاه بدر درآمده بود و علیه کشور خودش جنگیده بود. او روحانی بود و بعد از جنگ با دختر یکی از همکاران خود ازدواج کرده بود و در ایران ماندگار شده بود. ایران را دوست داشت اما همیشه به عنوان یک مهاجر در ایران زندگی کرد.
محرومیتهای یک فرزند بیشناسنامه
مرتضی شاگرد زرنگ مدرسه بود. مادرش بر این باور بود که مرتضی استعداد خاصی دارد و میتواند در آینده کارهای بزرگی انجام دهد اما رفته رفته او از سمت و سوی موفقیت فاصله گرفته بود. با اینکه آزمون را قبول شده بود اما موفق به ورود به مدرسه تیزهوشان و نمونه دولتی نشده بود چرا که اتباع اجازه تحصیل در این مدارس را نداشتند. خواهرش حتی برای ورود به مدارس امام رضا (ع) تلاش کرده بود اما طبق قانونی نانوشته از پذیرفتن او سرباز زده بودند.
تحصیل در مدارس عادی تنها مساله نبود. از پذیرفتن مرتضی در مسابقات سرباز میزدند. او در همه مسابقات اعم از علمی و ورزشی همیشه در راس بود و مربیان مدرسه از استعدادهای او آگاه بودند، برای همین اسم یکی دیگر از بچههای ایرانی را برای مسابقه مینوشتند اما مرتضی را برای مسابقه میفرستادند تا بتواند برای مدرسه افتخارآفرینی کند. مرتضی احساس میکرد خودش هیچ هویتی ندارد و همواره باید پشت نام کسانی دیگر پناه بگیرد. او نمیتوانست بگوید که من ایرانی هستم.
همین مسائل باعث شده بود که احساس کند هیچ وقت نخواهد توانست موفقیت را به نام خودش ثبت کند و دیپلم را که گرفته بود، علیرغم اصرارهای مادرش از ادامه تحصیل سرباز زده بود روانه بازار کار شده بود. برای شناسنامه ایرانی اقدام کرده بود اما گرفته شناسنامه سه سال طول کشیده بود و در سن 21 سالگی دیگر راهی که باید انتخاب میکرد را رفته بود و این شناسنامه بیفایده بود.
رنج بیشناسنامگی فرزندان برای مادر ایرانی
خواهر و برادر مرتضی هم داشتند در همین راه قدم میگذاشتند. با اینکه مادرشان معلم بود و تلاش زیادی برایشان میکرد اما کم نبودند اینگونه موانع. راضیه میگفت: همه فشارها بر من مادر است و هر بار که کسی به آنها حرفی میزند و جایی آنها را راه نمیدهد، نوک اعتراضاتشان به سمت من است. برای مسکن مهر ثبت نام کرده بودند اما بعد از 6 سال دوندگی جوابشان کرده بودند چرا که باید کد ملی سرپرست خانواده ثبت میشد و پدر خانواده کد ملی نداشت. کد ملی راضیه را در صورتی میپذیرفتند که شناسنامه او سفید باشد و ازدواج نکرده باشد اما راضیه ازدواج کرده بود، ازدواجی که علیرغم ثبتش، همسرش جایی به رسمیت شناخته نمیشد.
هویت، کلید درهای بسته (من ایرانی هستم -۱۱)
از سرو کولم بالا میرفت و بیسکویت بهم تعارف میکرد و اصرار داشت بخورم. تازه راه افتاده بود و تعادل کافی در راه رفتن نداشت، با این وجود هم فارسی را متوجه میشد و هم عربی را. میدیدم وقتی پدرش با او عربی حرف میزند واکنش نشان میدهد و همینطور وقتی مادرش فارسی حرف میزند. کلماتی را به دو زبان ادا میکرد و خنده از رخش محو نمیشد. به دورو برم که نگاه میکردم معلوم نبود اتاق کار است یا اتاق بازی. گوشهای از اتاق که نه، کل اتاق حتی روی میز کار پدر و مادرش هم اسباببازی ریخته بود و هرازگاهی هوس میکرد بالای میز برود و روی میز بازی کند.
برخلاف پدر سام که آرامش داشت و با طمانیه صحبت میکرد، در نگاه مادرش اما نگرانی موج میزد و همواره بغضی فروخوردهای داشت. نگاههای نگرانش به سام در ذهنم ثبت شد. پدرش بر این باور بود که زنان ایرانی خیلی موفق و توانمندند اما جامعه خیلی پذیرای آنان نیست. به راستی هم عاطفه خیلی توانمند بود. با تمام سختیهایی که این سالها، از زمان تصمیمش برای ازدواج با یک مرد سوری، کشیده بود، حالا روبرویم نشسته بود و از تلاشهای بیشتر برای ساختن زندگیاش صحبت میکرد. زندگی که از همان اول همه مخالفش بودند، از خانواده گرفته تا قانون میخواستند آن را بهم بزنند. هیچ کسی تلاشی برای وصل نمیکرد، همه راهحلها به جدایی ختم میشد. خودشان دوتا تنها به طناب وصل چنگ زده بودند و نمیخواستند آن را رها کنند.
ازدواج زن ایرانی با مرد سوریهای
عاطفه دانشجو بود که با دانشجوی سوری دانشگاه امیرکبیر آشنا شد و بعد دید که همین مرد زندگی اوست. با اینکه دردسرهای راضی کردن خانواده و فرآیند طاقتفرسای ثبت ازدواج تمام شده بود اما هنوز درگیر دردسرهای معمول مهاجر بودن همسرش اعم از کارت بانکی، گواهینامه، بیمه و کار بودند. عاطفه فوقلیسانس باستانشناسی داشت و عکاسی میکرد، همسرش ارشد مهندسی کشتیسازی داشت و کارش ترجمه بود. با این وضعیت کارشان، زندگی راحت نبود اما بحران اصلی تازه از راه رسیده بود.
همه اینها در مقابل فرزند بیشناسنامهای که در راه بود، هیچ بود. عاطفه عزمش را جزم کرده بود که سام را در ایران بدنیا نیاورد. تمام زندگی را در چمدانی گذاشتند تا آنسوی مرزها سام بتواند از نعمت هویت بهرهمند شود. میخواستند به برزیل بروند، سفارت اما ویزا نداده بود. رفتند لبنان که بتوانند از آنجا به فرانسه مهاجرت کنند. در روزهای آخر خبر رسید که مجلس دارد این مشکل را حل میکند، کارهای ویزای فرانسه را نصفه و نیمه رها کردند و به ایران برگشتند که سام ایرانی شود اما مجلس راهحلی نداده بود.
سام بدنیا آمد و تمام تلاشهای پدر و مادرش برای شناسنامهدار کردنش بینتیجه مانده بود. او تنها یک اسم بود در شناسنامه مادرش. نمیتوانست بگوید که من ایرانی هستم. واکسنهایش را با کدملی مادرش زده بودند چون خودش هویتی نداشت. از ورودش به کتابخانه جلوگیری شده بود چون او که هویت ندارد یکساله هم باشد نمیتواند وارد شود. همهی درها به رویش بسته بود و نگرانی عاطفه از آن بود که سام هر روز بزرگتر میشود، هر روز نیازهایش بیشتر میشود و بعدها درهای زیادی را خواهد زد که هیچ کدام به رویش باز نمیشود. حالا تمام همتشان را جمع کرده بودند تا ازدواجشان را در سوریه ثبت کنند، برای سام پاسپورت سوریه بگیرند و از ایران مهاجرت کنند. (منبع)
بیهویتی فراگیر (من ایرانی هستم-۱۲)
فاطمه 17 ساله بود و یک خواهر و یک برادر بدون شناسنامه داشت. شناسنامهای که نداشتنش معادل بود با بیهویتی و عدم بهرهمندی از حقوق شهروندی. ترسهایی که این خانواده برای فاش شدن نامشان و صحبت از مشکلات و مسائلشان داشتند، برایم خیلی عجیب بود چون پیشتر فکر میکردم پنهان کردن هویت تنها مربوط به اتباع افغانستان باشد و فقط آنان باشند که از طرف جامعه ایران پذیرفته نمیشوند و همیشه مهاجری بیگانه باقی میمانند.
اما اینجا بود که متوجه شدم ما کلا مهاجران را نمیپذیریم، حال تبعه هر کشور را به یک بهانه. ملیت مهم نیست، مهاجر که باشی در اینجا جایی نداری و به نظر میرسد بتوانیم بگوییم جامعه ایران مهاجرپذیر نیست، نه به لحاظ آمار (که همه میدانیم حدود سه میلیون مهاجر در کشور داریم)، بلکه به لحاظ مسائل فرهنگی. نمیدانم تا پیش از این چه برخوردهایی با فاطمه و خانوادهاش شده بود که هر چقدر تلاش میکردم، نمیتوانستم اعتمادشان را جلب کنم.
فاطمه و خواهر و برادرش هر بار برای رفتن به بلژیک و سرزدن به خانواده پدری باید ویزای خروج از کشور میگرفتند و این هم اضافه میشد به مسائل تمدید اقامت و مسائل مدرسه که دردسرهای سالانهاش میتوانست هر کسی را از پای درآورد.
ازدواج یک زن ایرانی با یک مرد اروپایی در ایران
ایمانوئل به خاطر اسلام به ایران آمده بود. او بعد از اینکه مسلمان شده بود، کشور خودش را رها کرده و برای کار و زندگی ایران را انتخاب کرده بود اما با وجود اینکه از سطح بالایی از دانش برخوردار بود، چندان مقبول نبود. در اینجا با زنی ایرانی ازدواج کرده بود اما باز هم یک بیگانه بود، نه تنها خودش که سه فرزند حاصل از ازدواجش هم بیگانه تلقی میشدند و بیشناسنامه بودند. اروپایی بودن پدر چیزی از مشکلاتشان کم نکرده بود و آنان هم مانند دیگر مادرایرانیها تمام و کمال درگیر مشکلات بیشناسنامگی بودند و شاید حتی بیشتر. تحصیلات بالای پدر هم نتوانسته بود کارساز باشد.
ایمانوئل استاد اقتصاد بود، او با حوزه در ارتباط بود و در دانشگاهها و مراکز حوزوی معتبر ایران تدریس میکرد و سالها بود که اینجا زندگی میکرد اما همه اینها هویتی برای فرزندانش به ارمغان نیاورده بود. مادر فاطمه با هزار امید تصمیم به ازدواج با مردی اروپایی گرفته بود، شاید هرگز با خودش فکر نمیکرد که تبعات این ازدواج برای فرزندانش انقدر سنگین باشد. جوابی نداشت به فرزندانش بدهد وقتی که شاگرد زرنگ کلاس بودند اما اجازه رفتن به مدرسه نمونه دولتی و تیزهوشان را نداشتند.
انزوای خانوادههای حاصل از ازدواج زنان ایرانی با مردان غیرایرانی در ایران
بدتر این بود که همه با شک و شبهه بهشان نگاه میکردند؛ چرا پدر خانواده بلژیکی است و ترجیح دادهاند در ایران زندگی کنند؟ چرا وقتی میتوانند به راحتی و با بهرهمندی از همه امکانات در بلژیک زندگی کنند، مشکلات اینجا را تحمل میکنند؟ همه دنبال دلیل میگشتند و این جستجو به نقطه منفی انگ جاسوسی ختم میشد. برای همین بود که منزوی شده بودند و حتی نمیخواستند در مورد مشکلاتشان صحبت کنند.
توضیح تعلق خاطرشان به اسلام بیفایده به نظر میرسید در کشوری که همه به دنبال راهی برای رفتن به اروپا و زندگی توام با رفاه در آنجا هستند. گرفتن شهروندی کشورهای اروپایی برایشان یک رویاست و همین از خودبیگانگی است که نتیجهاش میشود انگ جاسوسی زدن به امثال خانواده فاطمه بدون دلیل و مدرک. این نوع طرد فقط مخصوص این خانواده نبود چرا که بعدها با موارد دیگری هم روبرو شدم که حتی باعث رفتن برخی از آنان از ایران هم شده بود علیرغم اینکه دوست داشتند در ایران زندگی کنند.