نادر موسوی: از مدرسهی خودگردان تا مدرسهی بینالمللی
پیمان حقیقتطلب
نادر موسوی یکی از آن آدمهای ناب سه سال گذشتهی زندگی من است. کسی که همواره دیدن خبری از او بهم انرژی داده. خاطرهبازیهایش در اینستاگرام را با جان دل خواندهام و پیش خودم به خاطر خیلی چیزها تحسینش کردهام. از آن افغانستانیها که به معنای واقعی کلمه جان آدم را جور میکنند.
نادر موسوی مدیر یک مدرسهی خودگردان است. خودش میگوید مدارس خودگردان دیگر منسوخ شدهاند و باید به این مدارس گفت مدرسهی بینالمللی. مجوز این روزهای مدرسهاش هم مجوز یک مدرسهی بینالمللی است. ولی خب، سال ۱۳۷۹ که او شروع به تاسیس مدرسه کرد، این مدارس به خودگردان موسوم بودند.
آن زمانها تحصیل کودکان مهاجر افغانستانی در ایران قاعده و قانون نداشت و مدارس به سلیقهی مدیران یکی را ثبت نام میکردند و یکی را نمیکردند. در جای جای ایران دغدغهمندانی پیدا شده بودند که اتاقی یا خانهای را میکردند مدرسهی خودگردان. یک نفر آدم باسواد به علاوهی کتابهای درسی و کمترین امکانات آموزشی برای باسواد کردن بچههای مهاجری که نمیتوانستند در مدارس ایران درس بخوانند. هزینههای تحصیل هم از جیب پدر و مادر کارگر یا یک خیّر.
سابقهی مدارس خودگردان البته به خیلی قبلتر از سال ۱۳۷۹ برمیگشت. به اوایل دههی ۷۰ برمیگشت. زمانی که «افغانیبگیر» شده بود و هر کسی را که چشم بادامی داشت توی خیابان دستگیر میکردند و رد مرز میکردند. آن سالها حضور افغانستانیها در ایران جرم شده بود، چه برسد به تحصیلشان. اما نادر موسوی در سال ۱۳۷۹ مدرسهی فرهنگ را تاسیس کرد. مثل خیلی از افغانستانیهای دغدغهمند دیگر که دیده بودند کشورشان از بیسوادی به چه رنجها که مبتلا نشد.
فرق نادر موسوی با دیگران و نبوغش کم کم خودش را نشان داد. جایی که او تصمیم گرفت علاوه بر کتابهای درسی ایران، برای دانشآموزان افغانستانی پیک نوروزی ویژه هم طراحی کند. اسمش را گذاشت پیک گل سرخ. چون که در افغانستان به جشن نوروز، جشن گل سرخ هم میگویند.
نادر موسوی خودش اهل افغانستان است. بچهی روستای «علی چوپان» مزارشریف. ۱۰ ساله بود که به ایران مهاجرت کرد. در بندرعباس درس خواند و دیپلم گرفت. خودش داستان مهاجرتش را توی مجلهی «چامه» روایت کرده است:
«چند روز دیگر می برگردم به خانه پدریام، به روستای علی چوپان شهر مزارشریف. جایی که 35 سال پیش ترک کرده بودم. وقتی از خانه پدری بیرون آمدم مادرکلان و پدرکلانم هنوز زنده بودند و هنوز چند خانواده در روستایمان مانده بودند. وقتی سوار اتوبوسی می شدم که از شهر آمده بود و به کابل میرفت، برگشتم برای آخرین بار کوچه و باغ و روستایمان را نگاه کردم و گریستم. روزهای پیشتر هم گریه کرده بودم. زمانی که بوجولها و توشلههایم را که در کیسهای پارچهای بودند، نگاه کرده و گذاشتم روی طاقچه ی کاهگلی خانه. بیشترشان یادگار دوستان و هم بازی هایم بود که پیشتر از من کوچ کرده بودند. چندسال بود که شهر و روستایمان ناامن شده بود. گاهی شورویها میآمدند، گاهی دولتی ها و گاهی هم مجاهدینی که کارشان بیشتر زورگیری از مردم روستا بود. بیشتر روستاییان از ترس خانههایشان را ترک کرده بودند. گاهی که از روی شیطنت کودکانه از دیوارهای حویلی خالی آنها بالا میرفتم از نگاه کردن به اتاقهای خالی وحشت داشتم. شنیده بودم که وقتی خانهای خالی میشود جنها به آنجا میآیند. خانههایی که روزگاری همبازیهایم جمعهخان و حبیبالله و اسد و شفیقه و … آنجا زندگی میکردند و باهم بازی می کردیم.
جنگ همه را فراری داد. با آمدن من که آخرین نواسه بودم خانه بزرگمان که بیشتر به یک قلعه میماند خالی خالی شد و تنها مادرکلان بیمار و پدرکلان پیرم ماندند. پدرکلانم همیشه میگفت هیچوقت از اینجا نمی روم. اینجا خانه و زمین من است. من گِل دیوارهای این خانه را با دستهای خودم آورده ام. اگر قرار است بمیرم خوش دارم همینجا بمیرم نه در غربت. با بیرون شدنم از خانه پدری دیگر هیچ خانهای برای ما خانه ی پدری نشد. در هر خانه و محله و شهری، بخشی از خاطرات کودکی و جوانی ام جا ماند. در کوچه پس کوچههای گلشهر مشهد، در شهرک شغوی بندرعباس، در شاه عباسی کرج و در زمزم تهران. خانه پدری نگهبان و گنجینه ی خاطرات کودکی و نوجوانی آدم است و با بیرون شدن از آن کودکیها و خاطرات من هم تکه پاره شد و هرکدام یک جایی جا می ماند. دیگر هیچگاه پدرکلانم را ندیدم و مادرکلانم هم از آن بیماری و شاید هم از رفتن ده دوازده نواسه اش دقمرگ شد. چند روز دیگر بر می گردم به روستا و خانه پدریام؛ جایی که اکنون میان وارثان اش تکه پاره شده است مانند خاطرات کودکی های من.
پ. ن:
بوجول: شیغَی، استخوان پای گوسفند که با آن بازی می کردیم.
توشله: تیله
حویلی: حیاط
نواسه: نوه»
نشست و با الهام از پیک شادیهای مدارس ایران، پیکهای گل سرخ را طراحی کرد. پیکهایی که علاوه بر کتب درسی ایران هدفشان آشنایی بچههای افغانستانی با تاریخ و جغرافیای افغانستان هم بود. او یک آقای هاشمی افغانستانی هم طراحی کرد. خانوادهای که با اهالی مختلف شهرها و ولایتهای افغانستان نامهنگاری میکردند و کلی اطلاعات از جاهای مختلف افغانستان کسب میکردند. نادر با مدارس خودگردان افغانستان در شهرهای مختلف ایران ارتباط برقرار کرد و پیکهای گل سرخ را بینشان پخش کرد.
فراز و نشیب زیاد داشته. فراز و نشیبها و سختیهایی که خودش در گفتنشان خیلی محتاط است. مبادا که تکرار شوند. اوایل دههی هشتاد و بعد از حملهی آمریکا به افغانستان بار دیگر ایران تحصیل کودکان افغانستانی در ایران را ممنوع کرد. فکر میکردند که با محروم کردن کودکان از باسواد شدن میتوانند کاری کنند که افغانستانیها برگردند به یک کشور ویرانشده. آن روزها نادر موسوی برای مدرسهاش و باسواد کردن بچهها سختیها میکشید… اوضاع از سال ۱۳۹۴ و بعد از فرمان رهبری و بخشنامههای آموزش پرورش خیلی بهتر شد. طوری که در سال ۱۳۹۴ از ۴۰۰ نفر دانشآموز مدرسهاش حدود ۲۷۰ نفر توانستند در مدارس دولتی ایران ثبتنام شوند… اما زخم آن سالها…
خودش توی اینستاگرامش گاه گاه روایتهایی از آن دوران نوشته است:
تابستان 1385- واحد یک مدرسه.
در و دیوارهای کلاس ها و حیاط مدرسه سیاه و آزار دهنده بود. تابستان آن سال به تنهایی همه را رنگ زده و برای مهرماه آماده کردم. در راهرو و حیاط مدرسه هم دو تا آیینه ی بزرگ و قدنما کاشتم تا بچه ها و آموزگاران خود را ببینند.
آبانماه و ماه رمضان بود که آمدند سراغمان و گفتند ببندید. مجبور شدیم اینجا را رها کنیم با آه و حسرت. این خانه نخستین جایی بود که مدرسه را در آن راه اندازی کرده بودیم.
خسته از رنگ آمیزی نشسته بودم که همکارم “جواد صابری”با گوشی موبایل اش این نگاره را گرفت.
آن وقت ها سالی یکی دوبار پلمب شدن و کوچ کشی کار هر ساله مان بود. گاهی با شوخی به دوستان و همکاران می گفتم اطلبو العلم ولو بالقاچاق!?
امروز میان نگاره های سالهای گذشته می گشتم که چشمم به این افتاد. ?
و این روایت که صمیمیت عجیبی دارد:
چَلپَک
1398-2-13- رفته بودیم بنر بچسبانیم که این چَلپَک پزی را دیدم. به یاد چلپک های گره گشای مادرجانم افتادم که هرگاه کار مدرسه به مشکلی بر می خورد یا می آمدند که مدرسه را ببندند چَلپَک نذر می کرد و می داد به رهگذران و می گفت خدا چشمانشان را کور کند که دیگر نیایند سراغ مدرسه ات.♥️
نادر موسوی اهل نوشتن است. روایتهایش از مدیریت مدرسه و اتفاقات جالب مدرسهاش را با جزئیات توی اینستاگرام مینویسد. به شدت هم اهل خواندن است. توی خیلی از دورههای آموزشی نحوهی یاد دادن شرکت میکند. توی همهی همایشهای مربوط به کودکان و آموزش به آنها شرکت میکند. مقایسهاش که میکنی با خیلی از مدیران و معلمان فسیل آموزش و پرورش ایران، عیارش دستت میآید.
برای من ویژگی تحسینبرانگیز او اهمیتی است که به یاد دادن نوشتن به بچهها میدهد. بچههای مدرسهی فرهنگ اکثرا اهل نامه نوشتن و اهل داستان و روایت نوشتن بار میآیند. مژگان مشتاق که نویسنده است در مدرسهی نادر موسوی کلاسهای متعدد داستاننویسی برگزار میکند. خود نادر موسوی به بهانههای مختلف بچهها را وامیدارد تا حرف دلشان را بر روی کاغذ بیاورند و نوشتن یاد بگیرند. نادر موسوی یک گنجینهی خیلی باارزش از نوشتههای بچهها در مدرسهی فرهنگ به مناسبتهای مختلف دارد.
داستان آشنایی و بعد همکاریاش با هما هودفر (استاد انسانشناسی دانشگاه کنکوردیای کانادا) برایم خیلی جالب بود. هما هودفر برای تحقیق دربارهی مدارس خودگردان آمده بود به ایران. پیش نادر موسوی رفته بود و از مدرسهاش دیدن کرده بود. بعد نادر موسوی آنجا تعدادی پرسشنامهی تشریحی نشانش میدهد که در آن بچههای مدرسه از دغدغههایشان بر روی کاغذ نوشته بودند. هما هودفر ازش پرسیده بود چند تا از این پرسشنامههای تشریحی داری؟ نادر گفته بود ۳۰۰۰تا. و هما هودفر اندر کف مانده بود که تو یک جامعهشناس بالفطرهای با این کارت. از پرسشنامههای نادر موسوی استفاده کرده بود و با همدیگر ۳ تا مقالهی علمی نوشتند. از معدود کارهای دانشگاهی در حوزهی مدارس خودگردان.
چند وقت پیش دیاران یک نشست داشت در مورد تحصیل کودکان مهاجر در ایران و خاطرات تحصیلی مهاجران حاضر در ایران. نادر موسوی هم آمده بود و نامهی یکی از بچههایش در سالهای اوایل دههی هشتاد و سالهای ممنوعیت تحصیل کودکان مهاجر در ایران را با خودش آورده بود. نامه را برایمان خواند. نامهای از برای سال ۱۳۸۳. زمانی که مدرسه را بسته بودند. بچهها میآمدند جلوی مدرسه و میدیدند که در مدرسه بسته است. آن سال مدرسه ۶۰۰ دانشاموز داشت. او به بچههایی که میآمدند یک برگه کاغذ میداد تا به بیت رهبری نامه بنویسند. در آن نشست یکی از نامهها را خواند که عجیب تکاندهنده بود:
با عرض سلام و احترام فراوان
امیدوارم حال شما خوب باشد و سالم و تندرست باشید که از شما بوی امام خمینی میآید. خانوادهی ما امام خمینی را خیلی دوست دارند. برای همین اسم برادرم روحالله است. پدربزرگم امام خمینی و شما را خیلی دوست داشت. پدربزرگم بسیجی بود و رانندهی بیلدوزر بود. و در وقت جنگ ایران و عراق به جبهه رفت و خاکریز برای رزمندگان درست میکرد. و ما هم مثل پدربزرگ شما و امام خمینی را خیلی دوست داریم. از شما خواهش میکنم به ما اجازهی درس خواندن بدهید و از پلیس و مردمتان بخواهید ما را آزار و اذیت نکنند. و فقط همان کسانی را که کارهای بد میکنند آنها را مجازات کنید. از شما خواهشمندم که مکانی را برای درس خواندن ما در نظر بگیرید. من که مدرسه میروم راهم خیلی دور است. خانهی ما در تهراننو است و مدرسه در نعمتآباد. من خیلی اذیت میشوم و سردرد میشوم. چند سال پیش در مشهد پلیس پدربزرگم را گرفت و کارت و مدارک او را پاره کرد و پدربزرگم را کتک زدند و اذیت کردند. وقتی پدربزرگم گفت من رفتم جبهه جنگیدم پلیسها به پدربزرگم فحش دادند و گفتند غلط کردی رفتی. پدربزرگم آمد خانه و گریه کرد و چند روز مریض شد.
ابتکارهای نادر موسوی برای ثبتنام کودکان افغانستانی و مشکلات فرهنگی هم برایم تحسینبرانگیز است. وقتی از بعضی خانوادههای افغانستانی میپرسی چند تا بچه داری، آنها تعداد پسرهایشان را اعلام میکنند و اصلا دخترها جزء بچههایشان حساب نمیکنند. بعضیهایشان به دخترانشان اجازهی تحصیل نمیدهند و فقط پسرها را برای ثبتنام به مدرسه میبرند. نادر موسوی وقتی پسری را ثبتنام میکند حتما مشخصات تمام خانوادهی او را میگیرد و به خصوص گیر میدهد که دخترها را کجا ثبتنام کردهاید. از این طریق او توانسته خیلی از دختران را که به دلایل فرهنگی و اقتصادی ممکن بود از تحصیل محروم شوند در مدرسهاش ثبتنام کرده. رزما یکی از این دختران بود که او داستانش را چند وقت پیش توی اینستاگرامش نوشته بود:
شیرینی نام نویسی
1397-9-20- رزما
امروز هم برای پیگیری بازرسی از کلاسها در دفتر دبستان نشسته بودم که در باز شد و بانو «رزما» با کلاهی بر سر و بشقابی از شکلات در دست آمد.
پرسیدم این شکلات برای چیه رزما؟ گفت برای نامم است. گفتم چی کار کردی مگر؟ گفت امروز توانستم نامم را پای تخته بنویسم. بشقاب را از دستش گرفتم و گفتم می توانی نامت را برایم بخش و صداکشی کنی رزما؟ گفت آره و بسیار رسا و دلیرانه نخست نامش را با دست بخش و سپس با انگشتان کوچکش صداکشی کرد. آفرین گفتم و یک دانه شکلات برداشتم و گفتم به امید شیرینی دانشگاهت رزما بانو.??
در آغاز روز با دیدن لبخند زیبا و چهره ی فرشته گون رزما و شنیدن آوای زیبای بخش و صداکشی اش روانم شاد شد. ?♥️
رزما و برادرش مصطفی هردو کلاس یکم هستند. در آغاز سال تنها مصطفی را آورده بود برای نام نویسی آورده بودند، هنگامی که دانستم از برای تنگنای مالی رزما را نام نویسی نمی کنند، خواهش کردم تا هردوی شان را بیاورند و نامشان را نوشتیم. امسال خوشبختانه با پشتیبانی و یاری دوستانی جان و دلسوز هر دانش آموزی که باید درس می خواند، پا به مدرسه گذاشت و یا نگذاشت را پیگیری کرده و گفتیم بیایند و با خیالی آسوده نامشان را نوشتیم.
لبخند زیبای رزما و دیگر بچه های شاد دبستان، پیشکش به همه ی دوستان نازنینی که با مهربانی در کنار بچه ها و دبستان ایستاده اند و در دلهای کوچکشان دانه ی مهر و دوستی و دانش و خرد می کارند. ♥️??
در مورد نادر موسوی و مدرسهاش تا به حال چند تا از روزنامهها گزارشهایی نوشتهاند:
گزارش روزنامه جامجم: به افغانستان سلام
گزارش روزنامه فرهیختگان: ماجرای تحصیل مهاجران
گزارش روزنامه آسمان آبی: کابل در قلب تهران
گزارش روزنامه جهان صنعت: تلاش برای فرار از بیسوادی
گزارش سایت تیتر اول: دانشآموزان مهاجر، سرمایه یا هزینه برای نظام؟
گزارش روزنامه شرق: کودکان جامانده از مهر کجا میروند؟
گزارش تصویری سایت دویچه وله فارسی از آموزشگاه فرهنگ ویژه کودکان افغانستانی
برنامه تلویزیونی شما که غریبه نیستید با حضور نادر موسوی، پدر مدارس خودگردان مهاجرین
برای من ابتکارهای نادر موسوی در آموزش کودکان و تاکیدش بر آموزش نوشتن یک چیز دیگر است.
نادر موسوی یک دوندهی خوب هم هست. تقریبا هر روز صبح چند کیلومتری در بوستان ولایت میدود و انرژی میگیرد و انرژی میدهد و بعد میرود مدرسه. امروز نادر موسوی مهمان دانشگاه تهران و انجمن دیاران است. فیلم «شاید که آینده» در مورد فعالیتهای او در مدرسهی فرهنگ به نمایش در میآید و خودش هم یک ساعتی به گپ و گفت مینشیند. فرصت خوبی است برای همگام شدن با این مرد ورزشکار و خستگیناپذیر عرصهی آموزش و پرورش.
پاینده باشید آقای موسوی