ادبیات سرگردانی هویت (نقد و بررسی کتاب افغانی کشی)
گزارش نشست نقد و بررسی کتاب “افغانی کشی” نوشته محمدرضا ذوالعلی: ادبیات سرگردانی هویت
جلسه نقد و بررسی کتاب “افغانی کشی” نوشته محمدرضا ذوالعلی، نهمین جلسه از حلقه مطالعات مهاجرت دیاران بود که دیاران، آن را با همکاری انجمن انسانشناسی ایران و خانه کتاب در روز دوشنبه 10 تیر 1398 در محل سرای اهل قلم برگزار کرد. در این جلسه علیرضا حسنزاده ،دکتری انسانشناسی از دانشگاه گوته فرانکفورت و رییس پژوهشکده مردمشناسی بنیاد میراث فرهنگی، عارف حسینی ،شاعر و ادیب افغانستانی، و پیمان حقیقت طلب ،مدیر پژوهش انجمن دیاران، پیرامون کتاب افغانی کشی بحث کردند.
موضوع کتاب افغانی کشی مهاجرت است و به طور مشخص در مورد نسل دوم مهاجران در ایران است. نویسنده کتاب کرمانی است. از این جهت که مهاجران افغانستانی زیادی در کرمان حضور دارند، در زیست روزمره مواجهات زیادی با این افراد داشته است و دغدغهمند شده و به این سمت آمده که کتابی با محوریت این موضوع بنویسد.
افغانی کشی داستان مهاجران افغانستانی در ایران
عارف حسینی داستان کتاب افغانی کشی را اینطور بیان کرد: افغانیکِشی یک شغل است. ماشینهایی افغانستانیهای غیرمجاز را در کشور جابهجا میکنند که غالبا از سمت زهدان یا بندرعباس به سمت مرکز ایران میآورند. در جایی از داستان اشاره میشود که 12 تا 13 نفر را سوار یک ماشین میکنند و 4، 5 نفر را در صندوق عقب میچپانند و 6 تا هم صندلی عقب. فکر کنم 2 تا 3 تا هم صندلی جلو. به این جور مسافرکشی، افغانی کشی میگویند.
شخصیت اصلی داستان که رسول هست فیروزه و مادرش را از کرمان به زاهدان میبرد. قرار است فیروزه به افغانستان برود و با پسرعمویش ازدواج کند. این مسیر دو روز طول میکشد، دو روز رفت، دو روز برگشت. رسول و فیروز عاشق هم میشود و در پایان داستان، ما احساس میکنیم که بینشان دلبستگی به وجود آمده است.
جالبی قصه میتواند اینجا باشد که فیروزه دختری افغانستانی و متولد ایران هست که پدر و مادرش در افغانستان بدنیا آمدهاند. اما فیروزه کسی هست که دوست ندارد دیگران او را افغانستانی بدانند و علاقه شدیدی دارد که ایرانی باشد. در ایران تحصیلات داشته، جایی با رسول دیالوگی دارد که میگوید من از تو سوادم بیشتر است یعنی حتی میخواهد فخرفروشی کند. نکتهای که هست، همیشه از افغانستانی بودنش شرمگین است. رسول کسی هست که از زن سابقش جدا شده. بابت پرداخت مهریه به زندان افتاده تا مهریه را پرداخت کند. حالا به عنوان مسافرکش میخواهد اینها را به زاهدان ببرد. اتفاقاتی که در طی این مسیر میافتد و طی آن فیروزه به اینکه به افغانستان برود تن نمیدهد و فرار میکند. او دوباره میخواهد از زاهدان به کرمان برگردد و از رسول میخواهد باز راننده او باشد.
تجربه میانمتنی قوی بین واقعیت و رمان افغانی کشی
علیرضا حسنزاده در تحلیل افغانی کشی گفت: من میخواهم از تجربه واقعی به تجربه بازنمود شده در رمان آقای ذوالعلی برسم. رمان بسیار جذابی است، من از خواندنش واقعا لذت بردم. یکی از نکاتی که به درستی کتاب آن را نشان میدهد و در سخنان واقعی کودکان مهاجر افغانستانی و ایرانی-افغانستانیها میتوانیم ببینیم، بحث برزخ هویتی یا به تعبیر خود آقای ذوالعلی دوتکه شدن هویتی است. شعری را از خود کودکان و نوجوانان افغانستانی میخوانم و شما خودتان در آن تامل کنید:
دو وطن داشتن سخت است
انقدر سخت که نمیدانم در کدام خانه بسازم
اینجا بیپناهی، بیخانگی و سردرگمی هویتی در همین عبارت کوتاه خودش را نشان میدهد. در گفتگوهای دیگری که در پژوهشها آمده است، باز ما یک زیست جهان و دنیای مشترکی را میبینیم. بین گفتارهایی که در گفتگوهای رودررو و واقعی و تحقیقی رصد شده و ضبط شده و آنچه که آقای ذوالعلی در رمان خودش مطرح میکند. اشاره کودکان و نوجوانانی که من اسمشان را میگذارم ایرانیان افغانی و یا مهاجران افغان که آنها مکه، مدینه یا مشهد یعنی تجربه زیارتگاه به عنوان محلی که برابری را گسترش میدهد و تبلیغ میکند و توسعه میدهد، تاکید میکند. در این کتاب جنگ و تجربه تلخش، خاطره تلخ جنگ را شما میتوانید ببینید. میخواهم بگویم یک تجربه میانمتنی قوی وجود دارد بین واقعیت و آنچه که آقای ذوالعلی مطرح کردهاند.
حالا میرسیم به اینکه چرا این مثالها را میخواهم بزنم. در کتاب سیبهای کابل شیرین است، از امان صحبت میشود، جوانی که در واقع در ایران بدنیا آمده است، ایرانی-افغانستانی است به تعیبری و او آرزوهایی دارد که بهش نمیرسد وقتی کودکان در مورد این آرزوها با من صحبت میکنند (بخشی از این کتاب گفتگوی من با این بچههاست). جایی دیگر کودکان خودشان را مشهدی معرفی میکنند و نه افغانستانی.
باز شما در افغانی کشی این مساله را میبینید که فیروزه چطور در جاهای مختلف خودش را با ریشه افغانستانی معرفی نمیکند. بحث تصورات قالبی چون ارتباط گروههایی که ما آن را گروههای حاشیهای میگوییم، با دعا و سحر و در واقع برچسبهای منفی که کماکان مطرح است. چون کودکان و نوجوانان بسیار آرمانگرا هستند و در گفتگوهایی که من تجربه کردم آنها از افغانستان مانند یک آرمانشهر صحبت میکند و تصویرش را با کوه و درخت میکشد. اما هراس و ترس فیروزه را ندارد. من اول با این واقعیتهایی که در گفتگوهایی که با کودکان و نوجوانان افغانستانی انجام شده است، سعی کردم وارد این کتاب بشوم.
معمولا در شرایطی که فاصله طبقاتی وجود دارد یا صورتهای خشن و دشوار از زندگی چون جنگ را شما میبینید با ظهور دایاسپوراها یا اجتماعات مختلف در کشورهایی که این اجتماعات را میزبانی میکنند، روبرو میشوید. در این حالت شما یک جامعه مرکزی و یک جامعه حاشیهای دارید. این جامعه حاشیهای البته لزوما مهاجر نیستند، ما به اینها گروههای بیصدا میگوییم. اصطلاحا میوتد گروپها یا مارجینالایز گروپها. کولیها میتوانند باشند، همچنین کولبرها، بچههای کار و کودکان ایرانی-افغانستانی یا مهاجران افغانستانی. در این حالت شما یک خرده روایت دارید که برآمده از تجربه نزدیک یا لیود اکسپرینس است. من آن را تجربه زنده ترجمه کردهام اما در قالب تجربه زیسته یا تجربه زیستی این خرده روایتها از این تجربهها حکایت میکند. در این حالت هنر یا ادبیات بازتاب صدای خاموش میشود. به تعبیری گروههای خاموش از طریق آنچه که این مولف، یک رماننویس، یک هنرمند تولید میکند، صدایش به گوش میرسد.
این در برابر روایتهای کلان قرار دارد. در برابر گرند نریتیوهایی قرار دارد که در آنها صداهای گروههای خاموش به گوش نمیرسد. آنچه که هست در این روایتها شما تکثر و چندگانگی تجربهها را میبینید و روایت آدمهای مختلف را میشنوید. در نقد ادبی به آن چندگانگی معنایی یا چندصدایی میگویند و در برابر تک صدایی قرار میگیرد. این دلیلش این هست که مولف چون آقای ذوالعلی با آنچه که ما تجربه نزدیک مینامیم و یا تجربه زنده در جریان زندگی قرار میگیرد.
افغانی کشی وجدان ما را به داوری میخواند
رییس پژوهشکده مردم شناسی بنیاد میراث فرهنگی اینطور ادامه داد:
این خرده روایتها به عنوان یک تجربه زنده و نزدیک، قوممداری را از قضاوتهای ما دور میکنند و برچسبهای قالبی را که اغلب منفی هستند را از بین میبرند. این خرده روایت ها در مورد همه گروههای حاشیهای این میتواند میتواند صدق کند. در چنین پهنهای هست که شما با یک مولف مواجهه میشوید که او تجربه زنده و نزدیک از واقعیتی دارد که ما با آن روبرو هستیم.
اما این تجربه نزدیک یا زنده در کار آقای ذوالعلی چه اتفاقی را به وجود میآورد؟ این تجربه ما را با یکجورخودآگاهی مضاعف روبرو میکند و به نوعی نویسنده تبدیل به یک وجدان اجتماعی میشود برای یک جامعه تا در مورد خیلی واقعیتهایی که خاموش هستند، وجدان ما را به داد و داوری بخواهد. تمام شخصیتهایی که در رمان هستند، از رسول گرفته تا فیروزه تا شبنم و مهتاب، همه به گونهای از دنیای واقعیت میآیند. ما یک دنیای سوررئال یا ابسترکت بیارتباط با واقعیت را در اینجا مشاهده نمیکنیم.
خاک یا خون؟ پرسشی برای جامعه ما
علیرضا حسنزاده همچنین بیان کرد: از نکات دیگری که در رمان ایشان میشود بر آن انگشت گذاشت. بحث بستر انسانشناختی یا جامعهشناختی است که آقای ذوالعلی در آن به بحث پرداخته و صورت گفتمانی یا محتوای گفتمانی این رمان مطرح است. خاک یا خون؟ این از سوالاتی است که به نظرم من با خواندن این رمان ما باید بهش پاسخ بدهیم. در واقع و حتی فراتر از این، زیست جهان و زیست آیینی که آقای ذوالعلی روایتگر آن هست. همچنان که خدمتتان گفتم، یک برزخ هویتی را در مورد شخصیت فیروزه ما میبینیم. او ریشه افغانستانی دارد، افغانستانی بودن خودش را مخفی میکند. در عین حال خود را ایرانی میبیند. اما میبیند جامعه میزبان چندان با ایرانی بودن او در آن صورتهایی که در رمان روایت میشود، همراه یا موافق نیست. این یک پرسش جدی برای جامعه ما هست.
ویژگی هنر و ادبیات این است که این پرسشها را در ذهن ما ایجاد کند. به نظر من آقای ذوالعلی به خوبی توانسته است این کار را انجام بدهد. در خود گفتمانهای انقلاب اسلامی وقتی شما عماد افروغ را به عنوان یک جامعهشناس برجسته میبینید، یک پرسش در باب ابعاد هویت ایرانی است. ما از یک طرف یک پیشینه تمدنی و فرهنگی مشترک با افغانستانیها داریم. از طرف دیگر معنای هویتی ما حتی از پیشینه اسلامی روی ابعاد معنوی هویت تکیه میکند. از طرف دیگر شما در حتی خود روایت آقای ذوالعلی هم میبینید که چگونه این زیست جهان به دو شکل مختلف روایت میشود.
یکی زیست دین هست ،آبگوشت امام حسینی، زیارت که خیلی نقش مهمی دارد و در خود رمان هم حکایت میشود و حتی زیست آیین. پیروزی ایران بر استرالیا و خوشحالی فیروزه. این وجوه مشترکی است که ما باهاش روبرو میشویم از همحسی یا همسویی او با جامعه ایرانی. آن احساس غرور وقتی تخت جمشید را فیروزه به یاد میآورد. افسوس میخورد که چرا ایرانیان در برابر اسکندر شکست خوردند. یا جهان ایرانی که افغانستان و ایران و خیلی از کشورها در آن قرار میگیرند.
پرسشی هست از جامعه ایرانی که به درستی آقای ذوالعلی دارد آن را مطرح میکند. ما جاهایی تناقضهایی داریم که به نظرم باید به آن پاسخ بدهیم. زمانی که ایرانی خودش عضوی از دایاسپورای مثلا اروپاست، از رفتار دیگران گلهمند است، از رفتار جامعه میزبان. خود ما در مورد دایاسپورای افغانستانی چه دید و پرسشی داریم. اینها سوالاتی است که باید مطرح بشود و به نظر من رمان بدرستی به آن میپردازد.
برزخ هویتی مهاجران افغانستانی
او ادامه داد: برزخ هویتی که در مطالعات جامعهشناختی مطرح است را طرح میکند، حتی خود افغانستانیها هم آنان را پذیرا نیستند. زوارک اصطلاحی است که آقای ذوالعلی میگوید که افغانستانیهایی که از ایران به افغانستان برمیگردند، آنها را به تحقیر یا تمسخر اینگونه مینامند و حتی در واقع سگشور عبارتی هست برای افغانستانیهایی که از اروپا به افغانستان برمیگردند. میبینید که خود آنها هم دچار این تعلیق یا برزخ هویتی هستند.
به هر حال این بعد گفتمانی رمان به نظر من اهمیت زیادی دارد چرا که ما را دعوت میکند به اینکه بازاندیشی داشته باشیم، یک در مورد میراث مشترکمان با افغانستان، دو در مورد زیست جهان، زیست آیین و زیست دین مشترکمان با آنها مثل محرم، مثل آیینهای نوروز و تخت جمشید. اینکه در واقع واقعا ما چه تعریفی از هویت داریم و هویتهای فراملیمان را در واقع سوپر نشنال ایدنتیتیمان را چگونه میبینیم در تعریف و در ارتباط با کشورهایی چون افغانستان، تاجیکستان و غیره.
تجربه فقر در افغانی کشی
علیرضا حسنزاده سپس گفت: اما نکته دیگری که واقعا به نظر من بدرستی یعنی وقتی که یک رمان برآمده از یک تجربه واقعی باشد، میتواند همه حلقههای اتصال بخشهای جامعه را، ساختار جامعه را به خوبی انعکاس بدهد و من دو چیز بسیار مهم را در این رمان دیدم به عنوان یک انسانشناس که برایم بسیار جالب بود. یکی تجربه فقر بود و دیگری تجربه درد و بیپناهی. در فقر شما میبینید که خود ایرانی هم گرفتار است. مهتاب نمیتواند شوهر پیدا کند چون تحصیل کرده است. عبارت: لیسانس که داشته باشه، زبونش درازتره. دقیقا به فرا دست همسری اشاره میکند که در مطالعات انسانشناسی بارها ما ازش صحبت کردیم. کسی بدنبال این نیست که فرودست همسر بشود. مردی فرودست همسر زنی بشود که فرادست همسر او خواهد بود.
بنابراین میبینید که حتی در پهنه فقر، خود آن جامعه دچار مسائل و مشکلات خودش هست و خشونت یا گروه گنگهایی که در جاهای مختلف ازشان اسم میرود. اینکه چرخه نزاع و تنازع را در فقر توصیف میکند، بسیار میتواند یک نگاه جامعهشناختی به ما بدهد. کار سیاه یا افغانی کشی که بسیار هم صحنههای دلهرهآور و رنجباری دارد از مهاجران افغانستانی که در یک ماشین پرس میشوند یا اینکه از ماشین میافتند و حتی گاهی اوقات ممکن است به ناگزیر، حالا شاید اگر ما هم در آن موقعیت باشیم شاید همین حس را داشته باشیم که آخیش یه مقدار جامون بازتر شد. پرس انسانی که در ماشینی هست که آنها را حرکت میدهد و این دقیقا مساله فقر را به خوبی توصیف میکند .
دیگری مساله درد که حالا من در مورد بخش رتوریک و ساختار نحوی و نشانهشناختی اثر خدمتتان خواهم گفت. ببینید یک پاراردایم را به وجود میآورد که در آن همه عناصر وقتی درست چیده بشود، وقتی درست در چارچوب تعریف بشود، تمام نمادها به درستی در جای خودشان قرار میگیرند. آزار فقط آزار انسان نیست، آزار یک افغانستانی نیست. بلکه در واقع از اسیدی که بر روی میمون پاشیده میشود تا سگی که آزار دیده، از گربهای که آزار دیده است و از موجودات دیگری که شما میبینید عینا آزار آنها روایت میشود و گروههای حاشیهای دیگری که دچار فقر و بیپناهی هستند، آدمهای ایرانی دیگر در همان موقعیت فقر که به خوبی آنها را توصیف کرده است.
ادبیات سرگردانی هویت
او همچنین بیان کرد: یکی از بخشهای دیگری که من فکر میکنم حتما باید بهش پرداخت و جنبه تکنیکال و ادبی اثر را دربردارد، نظام نشانهشناختی و ساختار معنایی، نحوی و رتوریک اثر هست. اصولا این رمان همانطور که خود آقای ذوالعلی گفته ادبیات جادهای است. من اسمش را میگذارم ادبیات سرگردانی. ببینید تعلیق در کجا خودش را میتواند نمایش بدهد؟ بدرستی جاده را انتخاب کرده است. جادهای پر از فراز و نشیب، حتی فصلهایش را بسیار دقیق انتخاب کرده است. سرما، شن (منظور طوفان شن است)، چاقو (منظور زخمی شدن است) و مردآزما حتی، یک عنصر فولکلوریک را آورده که میدانید عناصر اینچنینی نماد گذار هستند. من نمیگویم آقای ذوالعلی مردمشناس یا جامعهشناس است اما انقدر تجربه زنده را به خوبی درک کرده که این عناصر به درستی در رمانش نشسته و بعد مساله بدن.
بدن خود رسول بسیار خوب توصیف شده است. ترس، احساس عدم امنیت، شاشبند شدنش به قول آن بیبی که میآید بهش کمک میکند و هذیانهایی که دارد. حتی آن مردی که دارد نماد امنیت را، مادر را، ازش میدزدد و بعد به تصویر زن میرسیم و بعد قرار است که فیروزه را هم ازش بدزدد و اینبار به او اجازه نمیدهد که این اتفاق بیفتند. به قول والتر بنیامین آخرین روزنه رو به رهایی هم بسته بشود. اینها بدرستی در کار ایشان انتخاب شده و بدرستی چیده شده است. این ادبیات، ادبیات تعلیق هست،
ادبیات سرگردانی هویت است و عناصر داستان همه یکجور تعلیق و سرگردانی را چه در قالب سفر و چه در قالب تعریفی که از خودشان دارند. این نکته در اینجا مثل همه رمانهای دیگر مثل هدایت و دیگران، زن اینجا پا به میدان میگذارد، زن هم میتواند نماد سقوط باشد مثل همسری که او را به خاطر مهریه به زندان میاندازد و باعث ناامیدی او میشود اما در عین حال میتواند روشنایی باشد.
بدرستی برای روستای تاریکماه، دختری به نام مهتاب را انتخاب کرده است. در آن شرایطی که همهچیز تاریک است، یک دختر میتواند نماد روشنایی و امید، یک جرقه، یک روشنی باشد. پیرامون حیطهی نامگذاری من خیلی از کارش خوشم آمد فیروزه، خود فیروزه هم میدانید که یک بازتابی از روشنایی است رنگ فیروزه و اینجا هم بدرستی نام دختر ایرانی-افغانستانی را انتخاب کرده است. او دچار یک انتخاب خواهد شد یعنی مثل همه قهرمانان دیگر مثل بوفکور و دیگران و میماند که چکار باید بکند.
در اینجا اتفاق بسیار مهمی است، پایان داستان اتفاق جالبی میافتد؛ فیروزه میشود نماد باززایی او، این باززایی توسط کسی اتفاق میافتد که خودش نماد پیوند است. ما فیروزه را یکجا نماد سرگردانی میبینیم. سرگردانی بین دو هویت ایرانی و افغانستانی اما فیروزه در اینجا برای یک مرد ایرانی (کسی که در پهنه گروههایی که درگیر فقر هستند زندگی میکند) نماد بازگشت است، نماد برگشتن به امیدواری است و اینجا یک صحنهای من میبینم بسیار شبیه آخر خوشههای خشم که زن با گرمای بدن خود رسول را برمیگرداند. البته جنسش مقداری فرق میکند اما این نشان میدهد که چگونه میشود حیات بخشید و حالا خود آن زن به مثابه امید یا نوزایی یا اینها خیلی مهم است.
در پایان فصل آقای ذوالعلی ما را اول با صدای اذان آشنا میکند بعد بوی غذا میآید، بوی غذا همیشه نماد همگرایی است، مثلا ترکمنها همیشه معتقد هستند هر وقت بوی غذا میشنوید این ارواح هستند که دارند با ما ارتباط برقرار میکنند، و برمیگردد به سمت فیروزه از شبنم. شبنم که نماد زن جسمانی است که خیلی از رمانهای دیگر هم این داستان را دارند.
افغانی کشی تجربه نزدیک است
ارزش جامعهشناختی این رمان را من در تجربه نزدیک و تجربه زنده میبینم. انسانشناسانی چون رزا آلدو در مورد تجربه نزدیک هم صحبت کردهاند، تجربه نزدیک تجربه قوممدارانه نیست. من همیشه از مطالعات خود مثال میزنم؛ در زلزله بم، من در مورد مردم زلزلهزده مطالعه میکردم که با افغانستانیهای بم هم خیلی گفتگو داشتیم.
ده بیست روز بعد از زلزله من برای مطالعه رفتم. میگفتم من چرا گریه نمیکنم و چرا اشکم از دیدن این همه رنج جاری نمیشود؟ با خانوادهای صحبت میکردم که دختر و پسرشان را به شکل خیلی تلخی از دست داده بودند، از آلبومش عکسی به من داد، من عکس را که دیدم بغضم ترکید و یک ساعت داشتم گریه میکردم و چرا؟ درست آن عکس شبیه عکسی بود که من و خواهرم در کودکی داشتیم. تمام این فاصله از بین رفت. من توانستم خودم را جای آن دو کودکی قرار بدهم که رنج دیده بودند، که با مرگ مواجه شده بودند. که این رمان از این لحاظ واقعا کار جذاب و شاخصی هست.
این رمان ما را میبرد به دنیای آدمهایی که رنج میبرند و این فاصله از بین میرود. این فاصلهای که من با ابژه دارم. ابژه تبدیل به یک سوژه گویا میشود. بخش از من میشود. در تعریف اخلاق چه هابرماس، چه دیگران، زمانی ما میتوانیم از اخلاق صحبت کنیم که دیگری را بخشی از خود بدانیم، این فاصله از دیگری همیشه باعث میشود که ما بیرحم باشیم یا رنج دیگری را نادیده بگیرم و این کتاب به ما کمک میکند که اینگونه فکر نکنیم.
به نظر من اخلاق را در جامعه، هنر و ادبیات حفظ میکند یعنی غیر از آن زیرساخت اقتصادی که باید به هر حال بیمارستان، مدرسه و غیره داشته باشیم، جامعهای میتواند مدعی اخلاق باشد که تولید و تعریف آثار ادبی و هنری در آن بسیار باشد. اگر در کنار افغانی کشی بیست تا از این کتابها، بیست تا از این مولفها شبیه آقای ذوالعلی داشتیم. اگر بیست موضوع دیگر مثلا در مورد کولبرها داشتیم، در مورد کولیها و کودکان کار داشتیم، وجدان جامعه حساستر، بیدارتر و همسویی و همدلی با این گروههای خاموش بیشتر میشد و قوممداریها و بیخبریها یا فراموشکاریها کمتر میشد.
شما دوسنتاگزوپری را در نظر بگیرد، با شازده کوچولو کاری میکند که جهان منقلب میشود، بنابراین به گمان من همه جوامع باهاش درگیر هستند نه اینکه فقط ایران باشد. ایران کشوری است که تنوع فرهنگی در پیشینهاش از حافظ و کوروش و مولانا و دیگران همیشه بوده است.
به گمان من برای اینکه از قوممداری فاصله بگیریم این نوع از ادبیات باید بیشتر تولید بشود و ما یک تجربه نزدیک داشته باشیم از دیگری. تجربه زیستی اگر وارد رمان بشود، تجربه نزدیک اگر شکل بگیرد، ما میتوانیم یک دنیای دوستانهتر و همدلتری داشته باشیم و تصور میکنم که همه کارها مثل این کار افغانی کشی، مثل این کار سیبهای کابل شیرین است، سیمای ممنوع من و دیگر کتابها به ما کمک میکنند که مقداری خودمان را جای دیگری بگذاریم. افغانی کشی این نوید را داد که ما یک رماننویس بسیار خوب خواهیم داشت برای سالهای آینده و حتی همین الان با همین کتاب.
دوربین افغانی کشی بیرون از متن زندگی مهاجران است
عارف حسینی بیان کرد: من از این طریق میخواهم در مورد این رمان صحبت کنم که ادبیات چه کاری میتواند برای ما بکند و ما نگاهمان به ادبیات چه میتواند باشد؟ گاها در ارتباط با یک فیلم یا اثر ادبی آنقدر همذاتپنداری میشود یا آن تصویر واقعی جلوه داده میشود و یا پذیرفته میشود که مثلا داستانی که مطالعه میشود احساس میکنند که این در واقعیت اتفاق افتاده است.
حالا این سوال را بپرسیم که یک داستان چقدر میتواند واقعی باشد یا ارزش متن ادبی چیست؟ من فکر میکنم ادبیات آن جهانی هست که ما دوست داریم بیافرینیم نه بازنمایی جهانی که وجود دارد. داستان تنها زمانی که خوانده میشود زنده هست یعنی شخصیتهای مثل رسول و فیروزه تا موقعی که ما این کتاب را میخوانیم زنده هستند و لزوما اینها در دنیای بیرون، وجود خارجی ندارند. یا وقتی نویسنده میخواهد اینها را بنویسد، چیزی بر واقعیت اضافه میکند و یا چیزی از واقعیت کم میکند.
یک نکته در مورد مهاجرین افغانستانی داخل ایران برای من جالب است و آن اینکه فیروزه در عمل رستگاری خودش را در این میبیند که با یک ایرانی ازدواج کند. فکر میکند اگر با یک ایرانی ازدواج کند و تابعیت ایرانی را بگیرد و این به معنای خوشبختی او هست که در طی داستان اتفاقاتی که میافتد ما شاهد تجدیدنظر فیروزه در این زمینه هستیم. حداقل در موردش فکر میکند که شاید هم اینطور نباشد. در واقع رابطههایی که در این داستان شکل میگیرد، فیروزه به امید مرتضی فرار میکند اما مرتضی بدنبال فیروزه میآید اما نه به قصد ازدواج با فیروزه بلکه میخواهد پول و طلای فیروزه را بگیرد. حتی در شخصیتهای فرعی هم داریم. میخواهم بگویم نوع رابطهای که با یک مهاجر در این داستان اتفاق میافتد. به جز مهتاب و رسول رابطه سواستفاده هست.
هر کسی میخواهد بیاید سواستفاده کند از فیروزه. نکتهای که من میخواهم تاکید کنم این است که لزوما اتفاقها در یک داستان واقعی نیستند و دوربینی که در داستان گذاشته شده، حتی در مورد مهاجرت و حتی در مورد فیروزه دوربینی هست که بیرون متن زندگی یک مهاجر هست. توصیفهایی که گفته میشود به نظر من توصیفهای خیلی سختی نیست. واقعیتی هم که در این داستان در مورد مهاجرت ارائه میشود، واقعیتی هست که افغانی یک فحش هست. حقیقت در مورد مهاجرین این نمیتواند باشد، هر چند که داستان جذابیتهای خودش را دارد.
ساختار سفر قهرمان
پیمان حقیقت طلب در مورد افغانی کشی گفت: من با تصور اینکه اسم کتاب در مورد شغل افغانی کشی است به سراغ کتاب رفتم اما بعد متوجه شدم که این یک رمان در مورد نسل دوم مهاجران در ایران است. نسل دوم مهاجران در ایران، موضوعی است که کمتر بهش پرداخته شده است. من ابتدا در مورد ساختار رمان صحبت میکنم. کتاب افغانی کشی کتاب خیلی بیادعایی است، کتابی است که زبان خاصی ندارد، اصلا پیچیده نیست. خیلی دوست دارد داستان بگوید. از یک الگو و ساختاری بهره گرفته است که الگوی مشهوری هست؛ ساختار سفر قهرمان.
جوزف کمپل اسطورهشناس آمریکایی کتابی دارد با عنوان قهرمان هزار چهره، تعداد زیادی از اسطورهها را که ،در قرن بیستم، مطالعه کرده بود، به یک الگوی شاخص در همه اینها رسید که این داستانها از جایی شروع میشود، یکسری مراحل را طی میکند و به یک سرانجامی میرسد. تعبیری که خودش داشت، میگفت که در ظاهر اسطورهها و داستانها خیلی با هم متفاوتاند مثل نژادهای بشری که با هم متفاوتند ولی اصل وجودشان همگی انساناند و این داستانها همگی آن داستان سفر قهرمان هستند. هالیوود بیشترین استفاده را از ساختار سفر قهرمان کرده است. فکر میکنم کتاب افغانی کشی هم آگاهانه از این ساختار بهره گرفته است.
مراحل سفر قهرمان یک ساختار خیلی کلاسیک داستاننویسی است. شروع، اوج، پایان. در مرحله شروع پنج مرحله را دارد این ساختار سفر قهرمان، دنیای عادی هست، دنیایی که قهرمان داستان در آن به نمایش گذاشته میشود و انگار فرقی با بقیه ندارد. بعد ورود به ماجرا و ورود به دنیای دیگر را داریم.
اول قهرمان ما این دعوت را رد میکند و بعد در مرحله چهارم با مرشدی ملاقات میکند بهش راهکار و تجربه زندگانی را ارائه میدهد و او را شیر میکند که به دل جاده بزند. عبور از آستانه اول را داریم. حادثه شروع ماجرای سفر هست و بعد وارد اوج میشویم که آزمونها را داریم، شناخت پشتیبانان و دشمنان، رجوع به دورن قهرمان و اوج داستان، آزمایش سخت داستان و بعد داستان سری نزولی پیدا میکند و مسیر بازگشت، تجدید حیات از آسیب و بازگشت به جهان عادی با اکسیر زندگانی.
اگر در مورد افغانی کشی بخواهیم این ساختار را بررسی کنیم، شروع داستان یک دنیای عادی است. رسول محبی راننده آژانسی است که شغلی خیلی ساده دارد و بهش زنگ زدهاند که بیا مسافر ببر و کاملا شبیه راننده آژانسهای دیگر است. داستان از اینجا شروع میشود که فیروزه وارد داستان میشود و قرار است به زاهدان برود. اولش رسول قرار است راننده تاکسی اینها باشد، از کرمان به ترمینال کرمان. مرحله اول همین دعوت از راننده آژانس است، رد دعوت کی اتفاق میافتد؟ زمانی که اتوبوس نیامده. مرشد این داستان پدر فیروزه هست، مرد افغانستانی جا افتادهای که در کشور خودش پولدار بوده، به ایران مهاجرت کرده و در ایران هم توانسته موفق باشد. خیلی قدرت دارد و ثروتمند است و دختر و همسرش را به رسول میسپارد که اینها را به زاهدان ببرد.
دنیای عجیب داستان از رستوران بینراهی شروع میشود. آنجایی که رسول و فیروزه و مادرش برای صرف غذا میروند. آزمون داستان اینجاست که گارسون رستوران به رسول پیشنهاد میدهد که بیا اینها را خِفت کنیم، افغانستانیها کلا پول دارند. رسول اینجا قهرمان بودن خودش را نشان میدهد و نمیپذیرد. از اینجا مراحل اکشنی شروع میشود؛ تعقیب و گریز بین گارسون رستوران و رسول و فیروزه و مادرش. ماشین رسول خیلی ضعیفتر از ماشین گارسون هست که سمند است اما فرار میکند و جان اینها را نجات میدهد. بعد از آن ما یک سفر درونی به غار داریم که رسول دچار سرمازدگی میشود، همزمان با آن تازه آزمون سختی را پشت سر گذاشته و به سلامت از این آزمون بیرون میآید،
فردا که در آن روستا استراحت میکنند، به کمک فیروزه حالش دوباره خوب میشود. فیروزه اینجا جایزهای هست که به قهرمان داده میشود. اینها تا زاهدان میروند و بعدش اتفاقی که میافتد؛ فیروزه فرار میکند و تصمیم میگیرد که به کرمان برگردد و رانندهاش دوباره رسول باشد. این ساختار سفر قهرمان در بازگشت عوارض مرحله قبل خودش را نشان میدهد. دوباره گارسون وارد داستان میشود، اینبار با خشونت بیشتر حتی به قصد کشت و تجاوز ولی باز هم رسول قهرمان داستان است و از این مرحله هم به سلامت بازمیگردد.
مرحله آخر طبق آن الگوی تکرارشونده، بازگشت به دنیای عادی با اکسیری است که در اینجا اکسیری که رسول بدست آورده اکسیر عشق و دلبری از فیروزه است، یک رابطه دوطرفه پیش آمده. این ساختار در فیلمهای هالیودی خیلی تکرار شده و آقای ذوالعلی توانسته به خوبی از آن استفاده کند و یکی از دلایلی که این کتاب خیلی مهیج است این است که توانسته از این ساختار به خوبی بهره بگیرد و خیلی خوب اجراش کرده است.
نسل دوم مهاجران در افغانی کشی
او ادامه داد: کتاب یکسری گزارههایی دارد و این گزارهها را میشود در مورد نسل دوم ازش بیرون کشید. یک گزارهای که وجود دارد اینکه نسل دوم مهاجران، مهاجر نیستند. اینکه من در کشور دیگری متولد شدهام، سوال خاک یا خون اینجا واقعا مطرح است و جای جای کتاب در مورد اینکه نسل دوم مهاجر نیستند صحبت میکند و این اشتباه که باز هم به نسل دوم، عنوان مهاجر را اطلاق میکنید را در کتاب میگوید.
مثلا صفحه 61 کتاب در مورد این است که چطور فیروزه با جامعه ایران اخت شده است صحبت میکند. پدر و مادر فیروزه پشتون و سنی هستند و زیاد به جهت خانواده با مراسم ماه محرم سنخیتی ندارد ولی توصیفاتی که کتاب ارائه کرده است نشان میدهد که نسل دوم با جامعه میزبان همذاتپنداری میکند. اینها فرآیندهایی هستند که خیلی ریز هستند و باعث تفاوت نسل اول و دوم مهاجران میشوند. این چیزها هست که باعث میشود اطلاق نام مهاجر به نسل دوم همیشه جای سوال باشد.
گزاره دیگری که کتاب پیش فرض دارد و آن را بیان میکند این است که نسل دوم مهاجران در ایران دوست دارند ایرانی باشند و از طرف دیگر اهل سکوت و مدارا نیستند. جایی از داستان که در مورد مادرش صحبت میکند تفاوتهای خودش و مادرش، مادرش چون نسل اول مهاجران است و انتظار زیادی از جامعه مقصد نداشتند، فقط همین که بتوانند اینجا زندگی کنند برایش کافی بود ولی نسل دومیها در ایران بدنیا آمدند و مثل همه ایرانیها بزرگ شدند و هیچ تفاوتی بین خودشان و یک ایرانی نمیبینند. برای همین سطح انتظاراتشان خیلی متفاوت است. صفحه 94، 95 شاهدش هست.
گزاره سومی که ذوالعلی در کتابش به کار میبرد؛ نگاه نسل دوم مهاجران به مهاجران تازه وارد هست. فیروزه داستان انقدر خودش را با جامعه میزبان همسرشت میداند که در مورد آن مهاجران غیرقانونی که با افغانیکِشها وارد ایران میشوند، نگاه تحقیرآمیز دارد و نگاه از بالا به پایینی دارد.
نکتهای که دکتر حسنزاده هم خیلی خوب اشاره کردند، بحث تردید هویتی هست که در این کتاب خیلی در موردش تاکید دارد. اینکه من ایرانیام یا افغانستانیام؟ بحث دیگری که این کتاب داستانوار بهش اشاره کرده است، بحث تابعیت است. هویت و تابعیت. از نظر هویت، خودش را ایرانی میداند. اینجا قوانین ما وارد بازی میشوند و حق ایرانی بودن را برای کسی که با تمام وجودش میخواهد ایرانی باشد، قائل نمیشود.
من اگر بخواهم اشارهای داشته باشم: قوانین تابعیت ما بر اساس خون هست و خون پدر هم هست. خون مادر هم باعث ایرانی شدن یک بچه به تنهایی نمیشود. در مورد شرط خاک ما قانون خیلی سختگیرانهای داریم که بند 4 ماده 976 قانون مدنی این اجازه را به مهاجران نسل سوم میدهد که ایرانی باشند یعنی کسانی که پدر و مادرشان خارجی هستند و و حالا یکی از اینها در ایران بدنیا آمده باشد و بچهای که از اینها بدنیا میآید میتواند ایرانی باشد. اتفاقی که در ایران بوجود آمده است این است که ما الان نسل سوم مهاجران افغانستانی را هم داریم ولی آنها هنوز تابعیت ایران را نگرفتهاند و هنوز افغانستانی محسوب میشوند.
نکته دیگری که دوباره تکراری میشود، گزاره این هست که جامعه پدری مهاجران هم پذیرای نسل دوم مهاجران نیست و با عنوانهایی مثل زوارک در جامعه افغانستان تحقیر میشوند و بزرگترین گزارهای که هست، این است که نسل دوم مهاجران بیوطن هستند. این بیوطن بودن را ذوالعلی در صفحه 317 کتاب خیلی خوب نشان داده است و اینکه این سرگردانی را که من نه ایرانیام و نه افغانستانی را خیلی خوب نشان میدهد.
افغانی کشی تصورات قالبی منفی را اصلاح میکند
علیرضا حسنزاده در ادامه جلسه گفت: در این رمان ما دوباره چهره بسیار مهربانی را میبینیم، یکی در کرمان هست که وقتی رسول سرمازده میشود و میآیند بهشان کمک میکنند. هیچ نگاه بدی مردم روستایی نسبت به نه فیروزه و دیگران ندارند. یک مورد دیگر هم بلوچها هستند که بسیار مهماننواز هستند. من در سیستان و بلوچستان مطالعهای در مورد کودکان داشتم.
آنجا نکته بسیار جالبی متوجه شدم طبق گفتگویی که با نوجوانان زاهدانی و شهرهای دیگر داشتم. آنها اعتراضی داشتند به اینکه تصورات قالبی منفی که در مورد سیستان و بلوچستان وجود دارد که هر وقت شما اسم این استان را میشنوید یاد مواد مخدر و قاچاق و این چیزها میافتید. در حالی که آنجا شهر سوخته و چیزهای دیگر هست. به این ترتیب وقتی شما پای صحبت اینها میروید و صدای اینها را میشنوید، این زمینه به وجود میآید که این تفکر قالب منفی را اصلاح کنید، اصلا خود جامعه کنونی به شما راه را نشان میدهد. از شهر سوخته صحبت میکنند، از صنایع دستی، حماسههای برجستهی بلوچی، رستم و حَمَل بلوچ، جنگهای ضداستعماری و اینها.
بنابراین یکی از راههای توفیق این رمان، نزدیک شدن به تجربه گروهی از افرادی هست که در جامعه ایران زندگی میکنند. بنابراین این کتاب به ما کمک میکند که حتی تصورات قالبی منفی در مورد بلوچها را هم اصلاح کنیم. صاحبخانه خیلی مهربانانه با رسول برخورد میکند و این به نظر من خیلی اهمیت دارد و باید روی آن تاکید کرد.
بحث خاک و خون هم به نظر من واقعا بحثی است که ما با توجه به اینکه در گفتمانهایمان و در نظام ارزشیمان همیشه بر تقوا و معنویت و اینها تکیه میکنیم بنابراین باید روی این بازبینی هم انجام بدیم. اما این برزخ هویتی فقط مخصوص ایرانیان افغانستانی یا افغانستانیهایی که ایران زندگی میکنند نیست. حتی ایرانیانی که در دایاسپورا زندگی میکنند در اجتماعات خارج از کشور، همیشه انگار دوست دارند برگردند. با اینکه متولد آمریکا و اروپا هستند. همیشه حسی برای بازگشت به اصل خودشان را دنبال میکنند. این برزخ هویتی چیزی است که کسی که ریشهاش در یک جایی باشد و خودش در خاک دیگری بدنیا آمده باشد، در برابرش دارد.
من یک نکته دیگر میخواهم بگویم در مورد تصورات قالی منفی. اینها در جامعه تولید میشود اما آنچه که مهم است این است که در کنش بازتابی ادبیات اینها شناخته بشود و نقد بشود. ما باید تاثیر بافت را بر یک اثر ببینیم. کانتکس چقدر اثر میگذارد و گاهی اوقات نویسنده بازبافتی میکند. یک نوزایی تجربه را امکانپذیر میکند. در این نوزایی تجربه است که شما میتوانید یک تفکر انتقادی را بدست بیاورید و جامعه خودش را در آینه ببیند.
من جز نسل دوم مهاجران هستم اما با افتخار میگویم افغانستانی هستم
عارف حسینی در پایان گفت: من جز نسل دوم مهاجران هستم. تبریز بدنیا آمدم، تا شش سالگی تبریز بودم و تهران بزرگ شدم. متاسفانه تصویری که نسبت به مهاجرین افغانستانی چه در ایران و چه در رسانهها در دنیا وجود دارد و چیزی که قصد دارند منتشر کنند چه نسبت به مهاجران و چه خود افغانستان، همین سیاهنماییها هست. اما واقعیت این است که فقط جنبههای سیاه وجود ندارد و در بسیار جاها ما میبینیم که یک مهاجر چقدر موفق هست. نکتهای که در کتاب خیلی بهش اشاره میشود همین قضیه عدم اعتماد به نفس مهاجرین هست یا اینکه بخواهد خودش را ایرانی بداند. یکی مثل من یا خیلیها مثل من اگر ازشان بپرسند، من دقیقا همین بحرانهای هویتی را دارم. ولی باز با افتخار میگویم من افغانستانی هستم یعنی ترجیحم این است که افغانستانی باشم.
نکته دیگر اینکه یک مهاجر وقتی به افغانستان میرود وقتی که به او احترام میگذارند به او میگویند زوار یعنی زوار امام رضا آمده و آن کاف تصغیر را ندارد. آنجا وقتی میخواهند دستش بیندازند و مسخرهاش کنند میگویند ایرانیگَک. زوارک که در کتاب استفاده شده است، درست نیست.
[…] احمد مدقق اما معتقد است جریانی به اسم ادبیات مهاجرت درمیان افغانستانیهای ساکن در ایران به وجود نیامده […]