فرآیند ثبت ازدواج یک زن ایرانی با مردی استرالیایی
روایت یک زن ایرانی از فرآیند ثبت ازدواج با مرد غیرایرانی در ایران…
تیر ماه سال ۱۳۹۲ به وزارت امور خارجه در میدان امام خمینی تهران رفتم تا برای جان و خانوادهاش کد ویزا از وزارت خارجه بگیرم تا در بدو ورود به فرودگاه امام خمینی ویزاهایشان را در پاسپورت خود دریافت کنند. با جان آبان ماه سال ۱۳۹۱ در تهران آشنا شده بودم. قرار بود به ایران بیایند تا خانوادهها با هم آشنا شوند، جان مسلمان شود، صیغه محرمیت خوانده شود و سپس اقدامات لازم برای ازدواج در ایران را انجام دهیم تا پس از ازدواج برای ویزای استرالیای من اقدام کنیم.
در وزارت خارجه آقایی که پشت میزش نشسته بود مرا صدا زد، و از من خواست بنشینم. گفت برای ازدواج با تبعه غیر ایرانی، دولت ایران موظف است به خانواده تبعه سالی یکبار ویزا دهد تا بتوانند با فرهنگ و کشور ایران قبل از ازدواج آشنا شوند. سپس گفت برای ازدواج با یک تبعه غیر ایرانی میبایست به اداره پلیس اتباع خارجه در خیابان ولیعصر سر خیابان فاطمی بروم تا پروندهای تشکیل بدهم چرا که برای ازدواج با یک فرد غیرایرانی پلیس اتباع ایران باید اجازه را صادر کند. در غیر این صورت فرد ایرانی اجازه ثبت ازدواج در ایران را ندارد.
خود را سریع به اداره اتباع رساندم اما سرباز دم در اجازه ورود به من را نداد گفت ساعت ۱۲:۳۰ است و ساعت ۱ اینجا تعطیل میشود. گفتم فقط یک سوال دارم، گفت فرقی نمیکند برو فردا بیا (وقت مردم اهمیت ندارد). رفتم و روز بعدش برگشتم.در یک صف طولانی که انگار تکان نمیخورد منتظر ماندم. نوبتم شد و گفتم قصد ازدواج با یک غیر ایرانی را دارم و مرا به اینجا فرستادند. پرسید تبعه کجاست و گفتم استرالیا، گفت چرا اومدی اینجا برو اداره اتباع خارجه در خیابان شریعتی تقاطع خیابان مطهری. به اداره اتباع خارجه خیابان شریعتی رفتم، آن جا هم بعد از پرس و جو و انتظار در صف طولانی نوبتم شد، خانم خوش اخلاق و پر انرژی پشت بادجه بود، ملیت جان را پرسید و وقتی گفتم استرالیا گفت چرا اینجا آمدی باید بری اداره اتباع خارجه خیابان نیلوفر در نزدیکی بزرگراه شهید باکری. گفت چرا میخواهی ایران اقدام کنی بروید ترکیه در سفارت ازدواجتان را ثبت کنید، کارتان در عرض چند روز انجام می شود. من از همه جا بیخبر از هفت خان پیش رو گفتم خانوادهها میخواهند ما در ایران عقد کنیم و مراسم بگیریم نمیشود که همه را به ترکیه برد، اما کاش به ترکیه رفته بودیم یا اصلا اقدام نمیکردیم برای ثبت ازدواج در ایران. مسیر طولانی را رفتم تا بالاخره به اداره اتباع خارجه خیابان نیلوفر رسیدم. ساعت ۱۲ بود، آقای نگهبان گفت باید ۴۵ دقیقه صبر کنم تا ساعت نهار تمام شود. ای کاش همه همزمان با هم نهار نمیرفتند تا مردم اینهمه معطل نمیشدند. ۴۵ دقیقه منتظر ماندم، پس از آن دوباره بعد از ایستادن در صف نوبتم شد، شرایطم را برای مسئول ازدواج و تابعیت گفتم بعد از تمام شدن حرفهایم یک برگه A4 که ۱۴بند داشت بهم داد. گفت برو این مدارک را بیار. تا چند ثانیه همینطور هاج و واج مانده بودم که این همه چرخیدن در شهر و رفتن به یک باجه از یک باجه دیگر فقط برای یک برگه. آیا نمیشد این اطلاعات در همه ادارههای اتباع بود؟ نمیشد سایتی به روز داشتند که اطلاعات و مدارک مورد نیاز در آن ذکر شده بود.
مدارک لازم:
مرد خارجی:
۱. گواهی دولت متبوع مبنی بر تجرد یا بلامانع بودن ازدواج با زن ایرانی به همراه ترجمه رسمی به زبان فارسی و تایید وزارت امور خارجه
۲. چناچه مرد خارجی قبلا ازدواج کرده باشد طلاقنامه وی …..
۳. سند محضری تشرف به دین اسلام از طرف مرد خارجی
۴.تصویر گذرنامه مرد خارجی از کلیه صفحاتی که دارای مندرجات میباشد.
۵. کپی صیغه نامه یا عقدنامه
۶. عکس ۳ در ۴ (۸ قطعه)
۷. هنگام تشکیل پرونده حضور خانم و آقا الزامی است.
دوشیزه ایرانی:
۱.اجازه محضری ولی دختر تنظیمی در یکی از دفاتر رسمی کشور
۲. در صورتی که بانوی ایرانی قبلا ازدواج کرده ارائه اصل و تصویر طلاق نامه.
۳. تصویر شناسنامه از کلیه صفحات به همراه کارت ملی
۴.عکس ۳ در ۴) ۷ قطعه)
۵. واریز مبلغ … نزد بانک ملی
۶. پوشه مقوایی
۷. تصویر کارت هویت فرزندان
از جان خواستم تا قبل از به ایران آمدن مدارک خود را آماده کند تا در زمانی که هست بتوانیم تشکیل پرونده بدهیم.
دههی آخر شهریور، جان به همراه پدر، مادر، برادر، همسر برادر و برادر زادهاش به مدت ۱۰ روز به ایران آمدند. در یکی دو روز اول مدارک را به دارالترجمه بردیم تا ترجمه شود که خودش چند روز زمان میبرد تا آماده شود، سپس برای تغییر دین و تشرف به اسلام و صیغهنامه اقدام کردیم. بعد از تحویل مدارک از دارالترجمه و جمعآوری و تهیهی دیگر مدارک به وزارت خارجه رفتیم تا گواهی تجرد جان را تایید کنند. وارد یک سالن بزرگ شدیم. نوبت گرفتیم و نشستیم، حداقل یک ساعت و نیم در انتظار بودیم. بالاخره نوبتمان شد و به بادجهای که شمارهمان را صدا کرده بود رفتیم. برگه را تحویل دادم اما گفت معتبر نیست گفتم چرا گفت یکی از مهرهای روی برگه اصلی کم است، باید به استرالیا برود و دوباره مهر بزنند. گفتم آخه راه به این دوری، بعد برای تشکیل پرونده باید فرد غیر ایرانی، ایران باشه هیچ راهی نداره تا وقتی ایرانه مهر را بزنه؟ سفارت نمیتونه کمک کنه؟ گفت نه خانم و شماره نفر بعد را صدا زد. با بغض اومدم بیرون، پشت در سالن بغضم ترکید و نمیدونستم باید چیکار کنم. جان فقط برای ده روز آمده بود ایران و همش از یک اداره به یک اداره دیگه بودیم و انگار تمومی نداشت و هیچ مسیر مشخصی هم نبود. کمی به خودم اومدم و به داخل ساختمان شماره ۲ وزارت خارجه رفتم تا شاید آنها بتوانند راه حلی پیش رو بذارند. به بخش مربوط به اقیانوسیه رفتم و اتفاقی که افتاده بود را توضیح دادم. آقایی که آنجا بود گفت چرا اینقدر نگرانی؟ اصلا جای نگرانی نیست به سفارت استرالیا در نزدیکی میدان آرژانتین بروید تا مهر را برایتان بزنند.
به سفارت استرالیا رسیدیم، از پله ها بالا رفتیم و به یک محوطه شاید ۲ در ۳ متری شیشهای رسیدیم، از گیت رد شدیم، کیفم را گشتند و بعد گفتیم برای چه کاری رفتهایم، به جان گفتند فقط او میتواند وارد سفارت شود. با اینکه جان گفت من همسرش هستم، باز هم اجازه ورود به من داده نشد چرا که پاسپورت استرالیا را نداشتم. در اصلی ساختمان را برای جان باز کردند و از من خواستند از محوطه شیشهای خارج شوم و در خیابان منتظر بمانم. از محوطه شیشهای خارج شدم. به پایین پله ها رفتم. يکی از نگهبانها آمد بیرون و گفت در شعاع دو سه متری ساختمان نایستم. من هم مجبور شدم برای نیم ساعت جلو خانهای آنطرفتر که هیچ کجا در دیدرس سفارت نباشد منتظر بایستم تا جان کارش تمام شود. آیا نمیشد سالن انتظار داشتند یا من را هم به داخل راه میدادند تا به جای اینکه در خیایان روی پا منتظر بمانم، در داخل بنشینم. چرا باید در جایی چند متر آنطرفتر منتظر میایستادم با اینکه همسرم در داخل سفارتشان بود و میدانستند من منتظرش هستم. بالاخره جان آمد. و دوباره به وزارت امور خارجه برگشتیم و مهر تایید را گرفتیم.
فردای آن روز با در دست داشتن همهی مدارک و فیش واریز وجه به بانک ملی، به اداره اتباع خیابان نیلوفر رفتیم. دوباره ساعت نهار و انتظار. یک فرم چندین صفحهای با بیش از ۳۰-۴۰ سوال به هر کداممان دادند تا پر کنیم که حداقل نیم ساعت زمان برد چرا که تمام نوشتههای جان هم باید ترجمه میشد. بعد از پر کردن و تحویل فرم یک برگهای دادند تا به اداره اتباع خیابان شریعتی ببریم و ادامه کار را پیگیری کنیم.
به اداره اتباع شریعتی رفتیم. گفتند برو پوشه فلان رنگ را از سرباز دم در بگیر و یک برگه دادند که مدارک مورد نیاز در آن نوشته شده بود. یک فرم که باید از سرباز گرفته میشد و پر میشد. دوباره چند قطعه عکس، کپی از شناسنامه و گذرنامه و واریز وجه به بانک ملی. همهی این کارها را انجام دادیم و مدارک را تحویل دادیم سپس یک برگه دادند تا برای انگشت نگاری به اداره اتباع خیابان ولیعصر برویم.
به اداره اتباع خیابان ولیعصر رفتیم و برگه را تحویل دادیم. دوباره بهمان یک برگه دادند: ۱. تهیه پوشه صورتی + فرم ازدواج ۲. تصاویر کامل شناسنامه و کارت ملی ۳. تصاویر گذرنامه ۴. فیش انگشت نگاری … بانک ملی. بعد از دریافت این برگه تنها کاری که توانستم بکنم، این بود که به اولین صندلی تکیه بزنم و مات و مبهوت به برگه نگاه کنم، در یک روز پر کردن ۳ فرم، ۳ پرونده و سه بار فیش بانک ملی تحویل دادن. آیا واقعا نمیشد یک اداره مسئول همه این امور باشد؟ آیا واقعا برای انجام هر قطعه کار باید به یک گوشه شهر رفت؟ آیا باید در هر اداره یک پرونده جدید تشکیل داد؟ نمیشد از همان اول همهی این مراحل و تعداد عکس لازم، تعداد کپیهای لازم و … را میگفتند تا هر دفعه برای یک عکس یا یک کپی دوان دوان از یک مغازه به یک مغازه دیگر ندویم. چارهای نبود دوباره انرژیهایمان را جمع کردیم و دوان دوان به بانک و سپس برای تهیه کپی رفتیم تا قبل از بسته شدن اداره برگردیم. مدارک را مهیا کردیم، فرمها را پر کردیم و با سرعت خود را به اداره اتباع رساندیم. مدارک را تحویل دادیم و برای انگشتنگاری به طبقه بالا رفتیم. حداقل نیم ساعت انتظار کشیدیم تا بالاخره نوبتمان شد. از همهی انگشتان جان به چند طریق مختلف انگشتنگاری کردند و گفتند حداقل یک ماه طول میکشد تا پرونده تکمیل شود و به اداره اتباع خیابان نیلوفر فرستاده شود. ۱۰ روز تمام شد و جان و خانوادهاش از ایران رفتند.
بعد از یک ماه از رفتن جان و خانوادهاش، به اداره اتباع خیابان نیلوفر رفتم و پیگیر روند کار شدم، یک برگه دادند تا جان امضا کند تا به پرونده اضافه کنند. در این برگه نوشته بود “ به موجب این سند تبعه متعهد میشود در صورت جدایی از نامبرده کلیه هزینه زندگی او را در هر کجا که باشد از حیث نفقه به وی بپردازد و همچنین ملتزم است مخارج اولادش را تا رسیدن به سن قانونی تایید نماید” این برگه برای من جالب بود چرا که یک خانم ایرانی در صورت ازدواج با مرد ایرانی نباید یک همچین امضایی از همسرش بگیرد. البته در این مرحله جان نبود و امکان امضا و تایید محضر وجود نداشت پس من این برگه را پر نکرده و به مدارک اضافه نکردم. اداره اتباع یک برگه دیگر هم برای تعیین وقت مصاحبه در اداره اتباع خیابان ویلای جنوبی دادند. در برگه نوشته بود از ۲۰ روز پس از این تاریخ فقط روزهای شنبه از ساعت ۱۰ تا ۱۲ ظهر.
در این مدت از آنجایی که متوجه شدیم در ایران کارمان به این زودیها حل نمیشود و امکان ازدواج در ایران را نخواهیم داشت برای تسریع در شروع زندگی مشترکمان برای ویزای نامزدی استرالیا اقدام کردیم تا به استرالیا بروم. سفارت استرالیا یک دفترچه ۱۰۰ برگی pdf ارسال کرد که تمام قوانین، شرایط، مراحل کار و مدارک لازم در آن نوشته شده بود. من مدارک خودم را در ایران جمعآوری کردم و جان هم مدارکش را به ایران پست کرد. سپس کل مدارک را با پست به سفارت فرستادم. بعد از چند هفته از سفارت برای مصاحبه تلفنی تماس گرفتند و بعد ار آن ویزایم را صادر کردند. کل این روند ۳ ماه به طول انجامید.
قرار شد جان اوایل اسفند ۱۳۹۲ به ایران بیاید تا فروردین ماه با هم به استرالیا برگردیم. یک هفته قبل از آمدن جان در یک روز شنبه به اداره اتباع خیابان ویلا رفتم. به فردی که مسئول مصاحبه بود توضیح دادم که همسرم برای مدت کوتاهی ایران است و هفته دیگر به ایران می آید، اگر نیازی به حضور او نیست فقط از من مصاحبه کنند یا راهی پیش رو بگذارند که روند کار سریعتر انجام شود. گفت نه حتما باید ایشان حضور داشته باشد چون مصاحبه از هر دو نفر انجام میشود. بعد از مصاحبه هم جوابش بین ۳ تا ۶ ماه طول میکشد تا برای اداره اتباع خیابان نیلوفر فرستاده شود. جان به ایران آمد و یکی دو روز بعد از ورودش در اولین شنبه به اداره اتباع خیابان ویلا رفتیم.
وارد که شدیم گفتند فردی که مصاحبه میکند نیست برو یک هفته دیگر بیا. من هم توضیح دادم که ما فرصت زیادی نداریم، عید هم در راه است و اگر در هفته فقط دو ساعت برای این کار اختصاص یافته انتظار میرود فرد مصاحبه کننده حضور داشته باشد. سپس گوشی را برداشتند و به جایی زنگ زدند. فرد پشت تلفن خواست که با من صحبت کند، گوشی را گرفتم. فرد مصاحبه کننده بود. خیلی ناراحت بود که چرا قبل از رفتن تماس نگرفته بودم و وقتی گفتم اگر فقط هفتهای دو ساعت برای این کار اختصاص یافته شده انتظار میرود که فرد باشد، خیلی ناراحت شد و گفت با من جرو بحث نکن. قبول کن اشتباه از خودت بوده و برو سه شنبه ساعت ۱۰ بیا.
رفتیم و سه شنبه ساعت ۱۰ برگشتیم. در سالن کوچکی در وسط طبقه برای انتظار نشستیم. آقای سرهنگ ساعت ۱۰:۳۰ آمد. در این نیم ساعت مدام با یک صحنه جالب مواجه میشدیم و آن این بود که یک سرهنگ دیگری با لباس غیر فرم، دم پایی و بدون جوراب مدام از یک اتاق به اتاق دیگر میرفت و سربازها با لباس فرم ادای احترام میکردند.
سرهنگ آمد و بعد از نیم ساعت تاخیر، ما به داخل اتاقش رفتیم. دو تا فرم بهمان داد که پر کنیم همان فرمهای چندین صفحهای که در اداره اتباع نیلوفر پر کرده بودیم. وقتی پرسیدم چرا دوباره باید فرمها را پر کنیم اول گفت چون قبلا پر نکردیم و وقتی اصرار کردم که پر کردیم. گفت آن فرمها گم شده. اما من فکر میکنم دلیلیش این بود که میخواستند جوابها را بعد از ۶ ماه مقایسه کنند. خلاصه ۴۵ دقیقه نشستیم و فرمها را پر کردیم. سپس مصاحبه یا بهتر بگم بازجویی شروع شد و سه ساعت و نیم به طول انجامید. فرد مصاحبه کننده یک کلمه انگلیسی هم بلد نبود ، همه سوالها را من جواب میدادم، پس نمیدانم اصرار بر اینکه جان ۴ ساعت در جایی حضور یابد که یک کلمه نفهمد چه بود. در این مصاحبه (!) بحثهای زیادی شد. مثلا اینکه مامان و بابای جان چیکاره هستند؟ جان کدوم کشورها را رفته؟ چجوری با هم آشنا شدیم؟ چرا میخواهیم با هم ازدواج کنیم؟ انگیزه ازدواجمون چیه؟ و اینکه حواسم را جمع کنم چون استرالیا از توابع انگلیس جاسوسه و ممکنه بخواهند من جاسوسی کنم و اینکه حواسشون بهم هست. و اینکه اون پسره (پسرخاله دوستم) که اون موقع سوار ماشینم بوده و با هم رفتیم تا فلان جا( یک موسسه خیریه) کی بوده؟ آیا خونمون هم اومده یا نه!! رابطمون چقدر نزدیک بوده؟ با کیا بودم؟ چه رابطهای با چه افرادی داشتم؟ و از این قبیل داستانها.
بعد بحث به اینجا کشیده شد که الان جان کجاست؟ و من گفتم خونه ما. گفت خانم ۶ ماه زندان داری بدون اجازه ما ازدواج کردی. من هم گفتم شما یکی از شرایطتون برای اجازه اینه که فرد مسلمان بشه و صیغه محرمیت خوانده بشه از نظر شرعی و اسلامی ایشون همسر بنده هستند و من هیچ خطایی انجام ندادم. آیا واقعا توقع دارید از اون ور دنیا بیاد اینجا و من خونمون راهش ندم؟ بعد خانواده و پدرم را برد زیر سوال که حتما آدم های بی بندو باری هستند که این اجازه را دادند. من هم گفتم این حرفی که شما میزنید ربطی به قانون و شرع نداره، عرف ذهنی شماست. دلیل نمیشه اگر یک چیزی از نظر شما اشتباهه پس بقیه هم نباید انجام بدهند. میگفت اگر ولت کرد رفت چی؟ گفتم اگر کسی بخواهد برود، عقد هم باشد میرود. تازه اسمش در شناسنامهام باشد و جدا بشویم که بدتر است. گفتم من ۳ هفته دیگه عازم استرالیا هستم و اگر هم اجازه ازدواج در ایران ندن من میرم زندگی مشترکم را شروع میکنم و ازدواجم را در استرالیا ثبت میکنم. این بحث به درازا کشید و در آخر گفتم اگر واقعا یک همچین قانونی دارید و یا هر قانون دیگهای، بهتره که اول راه به عنوان یک دفترچه به افراد بدهید وگرنه از کجا توقع دارید که مردم طبق قانون و مقرراتتون پیش بروند. خلاصه از دستم خسته شد. ازم خواست کتبی بنویسم که جان خونمونه و اینکه نمیدونستم خلاف قانونه !!!
البته در همان ورق نوشتم، زمانی که برای ویزای استرالیا اقدام کردم سفارت استرالیا از طریق ایمیل یک فایل pdf که دفترچهای صد برگ بود برام فرستاد تا مسیر پیش روم و قوانین کامل روشن باشه برام. در این کتابچه کلیه مراحل کار مدارک لازم و هر آنچه که برای گرفتن ویزا لازم بود ذکر شده بود. اما در ایران هیچ اطلاعاتی کامل و مکتوبی در اختیارم نگذاشتند. در اخر اسمش را پرسیدم گفت ما اجازه نداریم اسممان را به کسی بگوییم اما چون تو دختر خوبی هستی بهت میگم اما خیلی بحث میکنی!!!
با اعصابی به هم ریخته که چرا باید جان در آن جلسه حضور مییافت؟ چرا پلیس اتباع خارجه زبان انگلیسی بلد نیست؟ مگر پلیس اخلاقی هستند که میخواهند هرجور شده از گذشته من چیزی در بیاورند؟ اصلا در بیاورند چه ارتباطی به ازدواج دارد؟ چرا وقتی قوانین خودشان بی سروسامان است، مرا تهدید به زندان میکنن؟ به چه جرمی؟ به جرم اینکه همسرم به ایران آمده و در خانه ما مستقر است؟
گذشت، از آنجایی که میدانستم جواب مصاحبه تا زمانی که خودم در ایران هستم نمیآید به پدرم وکالت دادم تا کارهایم را پیگیری کند و در ۸ فروردین ۹۳ ایران را ترک کردم.
پدر در اردیبهشت و مرداد سال ۹۳ پیگیری کرد هنوز پروانه زناشویی صادر نشده بود. بالاخره شهریور سال ۹۳ این پروانه زناشویی صادر شد.
آبان ماه سال ۱۳۹۴ به ایران آمدم تا ازدواجمان را در ایران هم به ثبت برسانم. اینبار به اداره اتباع تهرانپارس رفتیم و سوال کردیم برای ثبت ازدواج چه مراحلی را باید طی کنیم. دوباره یک برگه بهمان دادند تا مدارکی را تهیه کنیم، چند قطعه عکس، کپی شناسنامه ، گذرنامه، واریز پول به بانک ملی جهت انگشتنگاری و پر کردن یک فرم و تهیه پوشه صورتی از سرباز.
برای کپی از مدارک به طبقه بالا ساختمان رفتم. یک خانم بد اخلاق داخل یک فضایی بود که خیلی بد با اتباع حرف می زد و رفتارش واقعا دید از بالا به پایین و توهینآمیز بود. اتباع بنده خدا هم چون چارهای نداشتند تحمل میکردند. حتی هی تهدید میکرد که میگه سرباز بیاد بندازتشون بیرون ! مدارک را فراهم کردیم به بانک رفتیم پول را واریز کردیم، فرم را پر کردیم و دوباره در صف وایسادیم تا مدارک را تحویل دهیم. خانم پشت بادجه ما را فرستاد داخل یک اتاق تا سرهنگ برگه را امضا کنه. پشت در اتاق سرهنگ هم صف بود. نوبتمان که شد پرونده را جلوش گذاشتم و گفتم گفتند باید امضا کنید. پرسید تبعه کجاست؟ گفتم استرالیا. با چهره ای پر از تنفر به جان نگاه کرد و بهش اشاره کرد و گفت مگه نمیدونی با ایرانیها آنجا چه کار می کنند؟ تاییدشون میکنی؟ کارشون را قبول داری؟ من اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که اگر هم رفتار بدی با ایرانیها میشه، با ایرانیهایی میشه که از ایران فرار میکنند و به صورت کاملا غیرقانونی وارد استرالیا میشوند تا پناهنده بشوند. مگر ایران با افرادی که غیرقانونی وارد میشوند چه رفتاری دارد؟ حتی با آنهایی هم که قانونی در کشور هستند، رفتار شایستهای نداریم و هیچ حق و حقوقی بهشان نمیدهیم. اما تنها چیزی که به سرهنگ گفتم این بود که مگر رفتار ما با اتباع افغان و عرب درسته؟ خلاصه چپ چپ نگاهم کرد و وقتی فهمید در استرالیا ازدواج کردم و دو سالم هست که دارم زندگی میکنم، برگه را امضا کرد. دوباره برگشتیم منتظر در صف تا مدارک را تحویل بدهیم. وقتی مدارک را تحویل دادیم، گفتند باید بریم برای انگشتنگاری اما ساعت ۱ بود و مسئول انگشتنگاری رفته بود برای همین به همهی افرادی که منتظر انگشتنگاری بودند، گفته شد بروند و یک روز دیگه بیان. از آنجایی که جان در بدو ورود به ایران ویزای یک ماهه گرفته بود پرسیدم برای تمدید ویزای جان باید چه کاری انجام بدهم. سه فرم بهم دادند با یک برگه برای تهیه کپی از شناسنامه و پاسپورت و واریز وجه به بانک ملی.مدارک را تهیه کردیم ولی از آنجایی که اداره در حال بسته شدن بود، به خانه برگشتیم تا دوباره فردای آنروز برای ادامه کار برگردیم.
روز بعد ساعت ۹ صبح به اداره اتباع برگشتیم، پروندهام را تحویل گرفتم و در صف انگشتنگاری نشستیم بعد که نوبتمان شد، دوباره همان طور که ۲ سال پیش انگشتان جان را انگشتنگاری کرده بودند، انگشتنگاری کردند. پرونده را تحویل گرفتم دوباره در صف بادجه ایستادم تا ببینم مرجله بعد چیست؟ نوبتم که شد خانم پشت بادجه بعد از وارد کردن اطلاعات متوجه شد من از قبل پرونده داشتم و فهمیدم این دویدنهای دو روز گذشته و هزینه دوباره اضافه بوده است. اما مگر میشود حرفی زد؟ پرونده را بهم داد تا به اتاق سرهنگ بروم و بگم الان دو تا پرونده تشکیل شده و باید حالا چه کار کنند. سرهنگ هم یک امضا زد و گفت این الحاق اون.
بعد از انجام این مراحل رفتم دنبال تمدید ویزای جان. رفتم مراحل را طی کردم و هنگام تحویل پاسپورت از خانم خواهش کردم مهر ویزا را وسط یک صفحه جدید نزنند و در یک صفحهای که مهر خروج یا ورود در آن خورده مهر تمدید ویزا را بزنند. گفت نه امکان نداره، پاسپورت را گرفت و گفت یکی دو روز دیگر برگردید. نمیدونم چرا ایران اصرار داره مهر ورود را وسط یک صفحه پاسپورت بزنه، مهر خروج را وسط یک صفحه دیگه بزنه، یک برگه ویزای گنده وسط یک صفحه بعد از هر بار تمدید ویزا هم یک مهر گنده دوباره وسط یک صفحه دیگه. یعنی جان قبل از سفر اردیبهشت ۹۲ که پاسپورت نو گرفته بود تا الان ۵ صفحه برای ویزا و تمدید ویزا و ۳ صفحه برای مهر های ورود و خروج از دست داده. پاسپورتی که ۴۵۰ دلار پولشه. در حالی که خیلی از کشورها مهرهای ورود و خروج را درست کنار هم گوشه صفحه میزنند و یا اصلا مهر ویزا نمیزنند در پاسپورت، یا یک مهر کوچک کنار مهر ورود میزنند. بعضی کشورها هم که یک برگه با اطلاعات ویزا تحویل میدن.
استرالیا که حتی مهر ورود و خروج هم نمیزنه و همه چیز در سیستمشون وارد میشه.
چند روز بعد جان به اداره اتباع رفت و پاسپورتش را تحویل گرفت. شب حدود ساعت ۱۰ به یک مرکز ثبت ازدواج در خیابان شهید عراقی رفتیم. مدارک را نگاه کرد و گفت یک برگه از اداره پلیس کم است. فردای آن روز دوباره به اداره اتباع تهرانپارس رفتم و پیگیر شدم. گفتند باید به اداره اتباع خیابان مطهری پیش سردار جعفری برم. خودم را سریع به این اداره رساندم. پشت در اتاق منتظر ماندم تا سردار بیاید. منتظر که بودم دیدم یک خانمی درمانده، دادش درآمده که بالاخره کجا باید برم؟ خودشون گفتن باید بیام اینجا، اینم برگهاش. پس کجا برم؟ دوباره بعد یک آقایی آمد، گفت چرا صدات را بلند کردی؟ اینجا باید التماس کنی تا کارت را ما راه بندازیم. بعد متوجه شدم اون آقا همون سردار جعفری بودند و بعد از مشاهده مدارک خانم متوجه شد اشتباه از خودشون بوده و الکی دارن از این اتاق به اون اتاق میفرستنش و کارش را راه نمیندازن. بعد گفت بره یک طبقه دیگه کارش را انجام بدهند. تا اون خانم رفت، زنگ زد به جایی که گفته بود اون خانوم بره و گفت این خانوم با این شرایط و این پرونده میاد الان ببین میخواهد چه غلطی بکنه، کارش را انجام بده.
خیلی دلم سوخت که چرا باید یک نفر برای انجام شدن کارش در یک ارگان دولتی که از پول مالیات و بیت المال حقوق میگیرند برای خدمت به مردم باید التماس کرد و توهین شنید.
نوبت من که شد آقای سردار فقط شماره پرونده را نگاه کرد، یک صفحه تو کامپیوترش باز کرد، چند تا چیز وارد کرد بعد گفت برو. گفتم یعنی هیچ برگهای چیزی لازم نیست؟ گفت نه تو سیستم وارد کردم. الان میره تو سیستم اداره تهرانپارس. برو آنجا. با عصبانیت خودم را به اداره اتباع تهرانپارس رساندم. ساعت ۱ رسیدم ، پرسیدم آیا نمیشد تلفنی شماره پرونده را برای سردار بخوانند؟ آیا واقعا من باید این همه راه میرفتم و بر میگشتم در حالی که نه نیازی به امضایی بود نه اثر انگشتی و نه هیچ چیز دیگری فقط یک کد را وارد سیستم کرد. جواب دادند نه! برگه اجازه پلیس را دریافت کردم . باید به محضر میرفتم. بعد محضر یک برگه میداد تا به اداره ثبت اسناد خیابان فراهانی و سپس یک نامه گرفته و دوباره به اداره اتباع تهرانپارس ببرم.
یکشنبه ۶بهمن به محضر رفتیم. گفت ۲ هفته کارمان طول میکشد و در این دوهفته شناسنامه من و پاسپورت جان را نگه میدارد. اصرا کردم که یک هفته بعد پدر و مادر جان به ایران میآیند و میخواهیم به سفر برویم و برای سفر به مدارکمون نیاز داریم. گفت جمعه تماس بگیرم تا پیگیری کنم کار انجام شده یا نه. جمعه تماس گرفتم گفت شنبه ساعت ۱۰ به دفترش برم. من به علت کارهایی که داشتم ساعت ۱۱:۱۵ رسیدم. شناسنامه و پاسپورتم را تحویل داد و گفت می خواهد به مسجد برود و برای نوشتن نامه به ثبت اسناد وقت ندارد چون نامه ایست زمانگیر. هرچی گفتم جایی کار دارم و نمیتونم بعد از ظهر برگردم گفت امکان نداره و من را فرستاد که برم و ۲ ساعت بعد برگردم. ساعت ۱:۳۰ دوباره به دفترش رفتم. زنگ زد به جایی و پرسید نامه را باید چگونه بنویسد. بعد در عرض ۳۰ ثانیه ۵ جمله نوشت و تحویل من داد. یعنی این آقا نمیدانست باید این نامه را بنویسد، حتی در این دو ساعت پرس و جو نکرده بود، فقط تمام برنامههای من را بهم ریخت چرا که نمیخواست وقت بگذارد و قبل از رجوع من پیگیری کند و نامه را آماده کند. البته ناگفته نماند که ۴۰۰ هزار تومان از ما طلب کرد در حالی که بعد از رجوع به اداره ثبت متوجه شدم هزینه ثبت ازدواج ۱۹۰ هزار تومان است. بعد از محضر به اداره ثبت و سپس به اداره اتباع رفتم. اداره اتباع بعد از دریافت نامه گفت بروم و ۲ هفته قبل از اتمام ویزای جان برگردم تا ویزای یکساله برایش تهیه کنم.
دو هفته قبل از اتمام ویزای ۳ ماهه جان به اداره اتباع تهرانپارس رفتم دیدم بنری به دیوار اداره اتباع تهرانپارس زدهاند که آدرس به خیابان مطهری تغییر کرد. جالب این بود برای هر تکه کاری باید شماره موبایل ارایه بدی ولی نکرده بودند به همه یک پیامک بدهند که آدرس تغییر کرد. مهم نیست اتباع کارش گیره، مجبوره تحمل کنه. همینی که هست. وقت هم که معنایی ندارد. در ترافیک از تهرانپارس به آدرس ذکر شده در خیابان مطهری رفتیم. پاسپورت جان را ارائه دادم و گفتم برای ویزای یکساله آمدهام. گفتند باید اصل عقدنامه، اصل پروانه زناشویی را داشته باشم. گفتم مگه من تا حالا این همه فرم پر نکردم و صدتا کپی گرفتم، همه پرونده من را که دارید دوباره چه نیازی به اصل مدارک هست؟ گفتند نه باید اصل همه مدارک را بیاری تا دوباره پرونده تشکیل بدی و یک برگه با این مدارک لازم بهم دادن:
۱. شناسنامه خانم و یک سری کپی از همه صفحه ها ۲. پاسپورت تبعه خارجی و یک سری کپی از صفحات ۳. پروانه زناشویی دو سری کپی ۴. پروانه اقامتی ازدواجی یک سری کپی ۵. عقدنامه کپی از صفحه دو تا پنج ۶. فیش بانکی (ذکر نشده بود چقدر) ۷. سندی که به نام خانم باشد ۸، پوشه آبی ۹. فرمهای اقامتی و عکس ۱۰. رضایت نامه خانم ایرانی
برگه را گرفتم نگاهی کردم و پوزخندی زدم به اینکه هر دفعه برای انجام هر کاری باید از صفر تا صد یک پرونده کاغذی جدید تشکیل داد. چقدر اتلاف وقت، اتلاف پول و اتلاف کاغذ. نمیشد اطلاعات افراد را در روی یک سیستم الکترونیک ثبت میکردند تا هر دفعه میخواستی هر کاری کنی مجبور نبودی یک پرونده تشکیل بدی؟ ازشون پرسیدم چقدر باید پرداخت کنم و گفتند ۱۷۰ هزار تومان. البته خودشان هم دریافت میکردند اما چون دیگه نباید میرفتی بانک ۳ هزار تومان اضافه میگرفتند.
با جان عصبانی از این همه بینظمی و اتلاف وقت به خانه رفتیم. مدارک را فراهم و برگهها را کپی کردم و فردای آن روز دوباره روانه اداره اتباع شدم. مدارک را تحویل دادم گفتند برو تا ۱۰ روز دیگر بیا.
۲۷ اسفند که ۹ روز پس از تحویل مدارک بود به اداره اتباع رفتم، گفتند هنوز پاسپورت آماده نیست، هرچه گفتم بلیط هواپیما داریم، گفت برو فردا صبح بیا. کلی حرص خوردیم و هی با خودمان گفتیم چه کنیم چه نکنیم، دوباره رفتم اما دوباره گفت برو فردا بیا، بعد پیش یک خانمی دو بادجه آن طرفتر رفتم، برایش شرایط را توضیح دادم گفت صبر کن الان برات میارم و ۱۰ دقیقه بعد پاسپورت جان را با یک مهر بزرگ دیگه در وسط یک صفحه تحویل داد.
جالب اینجاست که اگر اینکار در عرض ۱۰ دقیقه قابل انجام بود، چرا گفتند برو یک روز دیگه بیا مگه وقت افراد برایشان مهم نیست؟ آیا ۹ روز وقت برای یک مهر کافی نبوده!
خلاصه ما رفتیم و فرار کردیم از این ادارههای اتباع تا موقعی که دوباره مجبور شیم برویم و برای یک کار دیگر یک پرونده دیگر تشکیل دهیم و یک هفته بدویم دنبال کارمان.
در این مدت از هر فردی از قوانین و حقوق مربوط به اتباع میپرسیدم، هر کی یک جوابی می داد یا میگفتند نمیدانند. ولی چیزی که بعد از پرسوجو از هر فردی که بهش در اداره اتباع بر میخوردم، دستگیرم شد این بود:
۱. قوانین و مقررات جایی مکتوب نیست چون مدام در حال تغییرند.
۲. اگر سوالی داری بنویس تا جوابهایشان را برات پیدا کنیم
۳. همسرم نمیتواند حساب بانکی باز کند. نمیتواند ملکی بخرد. نمیتواند بیمه داشته باشد. کلا هیچگونه حق و حقوقی ندارد و فقط در صورت زندگی مداوم در ایران به خاطر اینکه همسر ایرانی دارد ویزای یک ساله میگیرد و سال به سال من باید این ویزا را برایش تمدید کنم.
۴. در صورت تمایل به ترک ایران باید به اداره اتباع برود یک مهر گنده دیگه در پاسپورتش بزنند که به مدت ۳ ماه اجازه خروج داره اگر در این سه ماه برگشت نیازی به تمدید ویزا نیست. اما اگر بیشتر از ۳ ماه خارج از ایران بود میبایست با ویزای توریستی که هزینهاش ۱۹۰ دلار است به ایران برگردد.
نتیجه اینکه هر موقع با همسر و در آینده با فرزندانم وارد ایران میشوم، میبایست۱۹۰ دلار هزینه ویزای یک ماهه بدهم و در صورت تمایل به ماندن بیشتر از ۱ هفته دوندگی کنم تا ویزای یک ساله برایشان تهیه کنم.
در صورت ماندن در ایران، همسرم و فرزندانم هیچ حق و حقوقی به عنوان شهروند نداشته و از امکان رفتن به مدرسه به عنوان یک ایرانی، باز کردن حساب بانکی، حق بیمه و ….. محروم خواهند ماند.
جالبتر آنکه فرزندان بعد از ۱۸ سال در صورت شاغل شدن ویزای کار، در صورت دانشجو بودن ویزای تحصیلی دریافت میکنند. در غیر این صورت میبایست کشور را ترک کنند. این سوال پیش میآید که اگر فردی پناهنده باشد و در ایران بچهدار شود جدا از اینکه بچههایش نه هویت ایرانی و نه هیچ کشور دیگری را نخواهند داشت، بچه ها بعد از ۱۸ سالگی چه باید بکنند و به کجا روند؟ در صورت ازدواج این افراد این سیکل مدام ادامه پیدا خواهد کرد.
نتیجه گیری: دوندگیهای این ۳ سال هیچ تغییری در شرایط ازدواج و حق و حقوق همسرم یا در آینده فرزندانم ایجاد نکرد و تنها ازدواجم را در ایران رسمی کرد. اما اگر یک مرد ایرانی با یک زن خارجی ازدواج کند، زن غیر ایرانی شناسنامه و پاسپورت ایرانی دریافت و بچههایشان همه دارای شناسنامه ایرانی خواهند شد.
از یک شرکت به جان پیشنهاد کار داده شد، گفتند برای اینکه بتوانند بیمهاش کنند، بروم به دنبال اینکه چه مراحلی برای استخدام و بیمه شدنش وجود دارد. متاسفانه دوباره مجبور شدم به اداره اتباع بروم تا شاید جوابی بگیرم. به اداره اتباع خیابان مطهری رفتم که تا چند ماه پیش تهرانپارس بود. از هر کی پرسیدم، گفت نمیداند. بالاخره یک خانمی گفت باید به اداره امور کار اتباع خارجه در خیابان سپند بروم.
به آنجا رفتم بهم یک برگه کاغذ دادند که روش یک آدرس وبسایت بود. گفتند به وبسایت برم، فرمها را تهیه و پر کنم.
من هم همه فرمها و برگهها را تهیه کردم و دوباره به اداره کار اتباع رفتم. بهم گفتند چند برگه کم است برم و دوباره برگردم. از طرفی هم گفتند برای افراد تابع برای دریافت مالیات کاری ندارند فرد چقدر حقوق میگیرد، به ملیت و شرکتی که کار میکند نگاه میکنند و طبق آن برایش مالیات در نظر میگیرند. از طرفی با اینکه این همه دوندگی برای ثبت ازدواج و دریافت ویزای ازدواج کرده بودم میبایست حدود چند میلیون تومان برای دریافت ویزای کار یک ساله پرداخت میکردم. ظاهرا اگر هم با ویزای کار اینجا باشد هر دفعه بخواهد پایش را از کشور بیرون بگذارد باید به اداره مالیات و کار و …… برود تا مطمئن شوند حساب و کتابی با دولت ندارد و بعد بهش اجازه خروج بدهند. از آنجایی که دیگر توان دوندگی نداشتم بیخیال شدیم و نفهمیدیم مراحل دقیق و شرایط ویزای کار چگونه است.
بنا بر شرایطی که داشتیم، فروکشیدن پسانداز، نداشتن درآمد مداوم از سایتمان و ناراحتی جان از اینکه هیچگاه در ایران نمیتواند هیچ حق و حقوق قانونی و شهروندی داشته باشد و این برداشت که قوانین در ایران به گونهای طراحی شده اند تا افراد غیر ایرانی (جان) تمایلی به ماندن در ایران نداشته باشند، تصمیم بر آن شد که برای یکی دو سال به استرالیا برگردیم، کار کنیم و بعد از به درآمدزایی رسیدن سایت دوباره به ایران برگردیم و حتی خانهای بخریم . من بلیطم را به چند هفته بعد از تاریخ برگشت جان تغییر دادم و جان در روز موعود به فرودگاه رفت. جان رد شد و رفت که بارهایش را تحویل دهد. خیلی اصرار داشت که سیم کارتش را دربیاورد و به من تحویل دهد اما من گفتم دلم شور میزند سیم کارت را نگه دارد تا من تا آخرین لحظه در جریان امور باشم. جان از حرفم تعجب کرد اما سیم کارت را نگه داشت. ساعت ۲۰:۳۰ بود خداحافظی کردیم و برای تحویل بار جدا شد و من به سمت خانه حرکت کردم. بعد از تحویل بار به هواپیمایی قطر که حدود ۱ ساعت طول کشید به صف کنترل گذرنامه رفت. دلم مدام شور میزد. پدم زنگ زد و پرسید کجا هستم؟ اولین سوالی که با دلهره پرسیدم این بود که چیزی شده؟ گفت نه فقط میخواستم ببینم کجایی؟ نزدیک خانه بودم اما به ۵ دقیقه نرسید حدود ساعت ۲۱:۵۰ که تلفنم زنگ خورد. یک آقایی گفت خانم این آقا نمیتونن کشور را ترک کنند، بیایید ببریدش. گفتم: یعنی چی؟ برای چی؟ گفت با پدرتون هم صحبت کردم، نمیشه بره. بیایید ببردیش! احساسم تو اون لحظه اصلا قابل بیان نیست. به جان چی میگذره؟ چرا نمیتونه بره؟ من الان تو ابین ترافیک تا برسم پرواز جان پریده؟ پروازش یعنی از دست رفت؟ چه جوری برگرده؟ هزینه بلیط چی میشه؟ باید چی کار کرد؟ جان الان بهش چی میگذره؟ هرچه هم به جان زنگ میزدم میگفت در دسترس نیست.
به پدرم زنگ زدم صدام میلرزید. گفت نگران نباشم پیگیری میکنه. از آنجایی که نزدیک خونه بودم رفتم هر مدرک ازدواجی و ثبتی که به نظرم میرسید برداشتم و با پدر به فرودگاه برگشتیم. ساعت ۲۳:۰۰ به فرودگاه رسیدیم. در این مدت اتفاقاتی که به جان گذشت به شرح زیر است. پلیس گذرنامه با رفتاری تند از جان هی میخواهد جاش را عوض کنه تا ازش عکس بگیره. بعد به پاسپورتش نگاه میکنه میگه نمیتونه از کشور خارج بشه. جان سوال میکنه برای چی؟ روی یک کاغذ مینویسه ویزای اقامت تیک ویزای خروج ضربدر و با لحن تند به جان نشون میده. از اون جایی که جان سر در گم بوده، کیف جان را برمیدارد و جان را میبرد به دفتر پلیس گذرنامه فرودگاه. ناگهان رییس پلیس کیف جان را بر میدارد، پرت میکنه بیرون اتاق و بهش میگه برو بیرون. از هواپیمایی قطر هم میخواهد که کارت پرواز جان را ازش بگیرند و کنسل کنند و بارش را برگردونند. جان هرچی درخواست میکنه که کارت پرواز را نگیرن و بار را بذارن بره مسئول پرواز قطر میگه چاره نداره و مجبوره طبق حرف پلیس پیش بره. کارت پرواز را از جان میگیرن، کنسل میکنند و چمدونش را بر میگردونن. از آنجایی که اعتبار گوشی جان تموم شده بوده و من هم نمیتونستم باهاش تماس بگیرم. به دفتر ایران ایر میرود و تقاضا کمک میکنه، دوستان ایران ایر باهاش خیلی خوب رفتار میکنند و گوشیشون را میدهند تا جان با ما تماس بگیره، یکی از مسئولان ایران ایر پیش پلیس میرود اما ظاهرا اینقدر تند باهاش رفتار کرده بودند که وقتی برمیگردد از جان میخواهد که بره چون دیگه نمیتونه کمکی بهش بکنه.
ما به فرودگاه رسیدیم. پدرم سریع رفت تا کارها را پیگیری کنه. ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه پلیس گفت مشکلی نداره میتونه بره، اما چون کارت پروازش کنسل شده دیگه هواپیمایی نمیتونه سوارش کنه. ساعت ۱۱:۴۰پرواز پرید. بلیطی که از یک سال قبل با یکی از بهترین ایرلاینها خریدیم از دست رفت. من سریع به سمت آژانس هواپیمایی موجود در فرودگاه رفتم. گفت برای ۲۴ ساعت آینده پرواز ندارد. به ایران ایر رفتم گفت پروازهایشان ۲ هفته است به مالزی کنسل شده، به ترکیش ایرویز رفتم گفت پرواز ندارد. نمیدانستم چه کار کنم. میترسیدم پیش جان بروم، نمیدانستم چه بهش میگذرد. سردرگم نشسته بود حرف نمیزد. بغض داشت خفهاش میکرد. صورتش پر از اندوه و عصبانبت بود. پیشش رفتم نشستم برایش توضیح دادم که پروازی برای آن شب و روز وجود ندارد اما قول میدهم هر چه در توان دارم انجام دهم تا قبل از قراری که در استرالیا داشت به استرالیا برود.
تمام راه از نحوه برخورد پلیس و رفتار توهینآمیزی که باهاش شده بود حرف میزد و اینکه خسارت از دست رفتن پرواز را چه کسی گردن خواهد گرفت، مسلما هیچ کس.
داستان از این قرار بود که ما باید یک هفته قبل از خروج جان به پلیس اتباع میرفتیم و من به عنوان همسر جان برگهای امضا میکردم تا او اجازه خروج بگیرد. چند نکته در اینجا وجود داشت: ۱. در تمام مراحل کار من مداوم درخواست کردم قوانین و حق و حقوق مربوطه با ویزای اقامت را پلیس اتباع در اختیارم بگذارد یا برگهای مکتوب تحویلم دهند اما هیچکس هیچوقت جواب شفافی نداد. در رابطه با خروج هم هیچکس به من هیچ اطلاعرسانی نکرد. فقط زمانی که پرسیده بودم اگر ما بخواهیم برای مدتی از کشور خارج شویم، آیا جان امکان بازگشت با ویزای اقامت ازدواجی را دارد یا نه؟ پاسخی که به من دادند این بود: اگر میخواهد کمتر از ۳ ماه از کشور خارج شود بیاید تا برایش مهر خروج بزیم. آن وقت اگر در کمتر از ۳ ماه برگردد نیازی به ویزا ندارد وگرنه باید با ویزای توریستی وارد کشور شود. از آنجایی که جان قصد نداشت حداقل تا ۲ سال دیگر به ایران برگردد، من خوشحال بودم که دیگر نیازی نیست دوباره به اداره اتباع بروم.
دیگر اینکه اگر به اجازه من نیاز بود پلیس گذرنامه هم با من صحبت کرد هم با پدر پس یعنی ما در جریان بودیم و مشکلی با رفتن جان نداشتیم.
اگر من بلیطم را عقب نمیانداختم، و با جان در شب اول فرودگاه میرفتم یا من هم نباید میرفتم و میماندم و یا اگر میرفتم، جان چگونه دیگر میتوانست از کشور خارج شود؟ چون من امکان پرکردن اجازهنامه را داشتم.
این قانون اجازه همسر کلا دلیلش چیست؟ مثلا اگر من سر لج و لجبازی اجازه ندهم، جان باید در کنج خانه بنشیند و نتواند دیگر به کشورش برگردد؟
همه اعضای خانواده تمام مدت درگیر بودند و تا صبح هیچ کس خواب نداشت. برای جان یک بلیط با ایراژیا برای روز بعد پیدا کردم اما خیلی دردآور است که از یک پرواز ۵ ستاره با اجازه ۳۰ کیلو بار به یک پرواز ۱ ستاره بدون اجازه هیچ باری تن دهی. بلیطی که از ۱ سال قبل تهیه کرده بودی به همین سادگی از دست رفت حالا با قیمتی بالاتر باید یک پرواز سطح پایینتر میگرفتی.
صبح ساعت ۷ به سمت پلیس اتباع رفتیم. دوباره پوشه آبی، دو تا برگه شکل هم برای پر کردن اطلاعات جان و یک اجازه نامه از طرف من به همراه۲۵۰۰۰ تومان واریزی به بانک ملی.
به گیشه مربوطه رفتم گفتم شب قبل به فرودگاه رفتم و اجازه پرواز نداشته و برای همان روز اجازه خروج را میخواهم چون شب پرواز دارد. گفت اشتباه کردی بلیط گرفتی، نمیشود. سه روز طول میکشد. گفتم باید به قرارش برسد. من که نمیدانستم باید اجازه خروج بگیرد. گفت باید میدانستی. گفتم من به هر اداره اتباعی رفتم درخواست قوانین را کردم، گفتند نمیدانیم. گفتم آیا در سایتی یا برگهای مکتوب هست، گفتند نه، خب من از کجا باید بدانم؟ پوزخندی زد و گفت مگر میشود؟ گفتم پس اگر شما مکتوب دارید لطفا قوانین را بدهید تا داشته باشم. مکثی کرد بعد گفت مکتوب که نداریم اما شما باید قوانین را بدانید!!
متوجه شدم پاسپورت را گذاشت تا کارش همان روز انجام شود. با جان رفتیم و نشستیم تا ببینیم چه میشود. یک ساعت بعد از جایم بلند شدم رفتم از خانمی دیگر پرسیدم آیا ویزای خروج همسرم امروز آماده میشود؟ چقدر طول میکشد؟ بهم گفت اگر بخواهی هی این جلو راه بروی و سوال کنی، آبمان در یک جوب نمیرود، میخواهی کار سه روزه را یک روزه انجام دهیم، باید صبر کنی. ۵ دقیقه بعد پاسپورت را آوردند و تحویل دادند به همراه یک مهر دیگه وسط یک صفحه دیگه.
به خانه رفتیم، و از این جا تماسهای من به دفتر پرواز قطر، آژانس هواپیمایی که دراسترالیا بلیطمان را برایمان گرفته بود، شرکت ترکیش ایرویز و ایراژیا شروع شد. آژانس هواپیمایی در استرالیا مدام در تماس بود تا بتواند برایمان کاری کند. بنده خدا تا ۳ ساعت بعد از ساعت اداری در شرکت مانده بود و با دفتر قطر در ایران و خانهمان تماس میگرفت. دفتر قطر در ایران هم همکاری خوبی داشتند اما متاسفانه پروازی که برایمان پیدا کردند برای یک هفته بعد بود اما جان باید میرفت. در آخر مجبور شدیم به ایراژیا اکتفا کنیم و برای جمعه ۱ بامداد بلیط بگیریم. از ترسمان این دفعه جوری هماهنگ کردیم تا۳:۳۰ قبل از پرواز فرودگاه باشیم. جان چمدانش را گذاشت و با یک کیف دستی و یک کیف لپ تاپ به فرودگاه رفتیم.
من پاسپورتم را با خودم بردم تا بتوانم با جان تا نقطه کنترل پاسپورت بروم تا اگر مشکلی پیش آمد پیشش باشم. پدر هم بنده خدا بیرون منتظر ماند. رفتیم و پس از اعلام ایراژیا برای دریافت بار به کانتر مورد نظر رفتیم. نفر اول بودیم. آقایی که ظاهرا مسئول بود به سمتمان آمد و بدون هیچ توجهی به من از جان به زبان انگلیسی با لهجهای خیلی عجیب پرسید به کجا میرود و ازش درخواست پاسپورت کرد و بعد گفت ویزات کو، من اومدم بهش نشون بدم یکهو واکنش نشون داد، خودش را کشید عقب و دست من را پس زد. ناخودآگاه من و جان همدیگر را نگاه کردیم و خندیدیم. بعد شروع کرد راجع به بار حرف زدن. جان گفت من بار ندارم اینا کیف دستیه. اقای مسئول گفت نمیشه کیف دستی ببری باید بدی تو بار. بعد به جایی زنگ زد و شروع کرد با اون لهجهاش جلو ما راه رفتن و انگلیسی حرف زدن و فحشهای رکیک دادن. بعدش به جای دیگهای زنگ زد که پس چرا پرسنل را نمیفرستید و توهین و دعوا. بعد که پرسنل آمدن، همه خانوم بودن با همه اول خوش و بش کرد و لبخند زنان دورشان میچرخید. رفتیم جلو برای گرفتن کارت پرواز، اقای مسئول هم آمد جایی که ما بودیم. خانم پرسیدند چند نفر گفتم یک نفر و به جان اشاره کردم، آقای مسئول به من اشاره کرد و گفتند این خانم هیئت مدیره هستند نه مسافر. من هم گفتم این چه حرفیه؟ آمدم مطمئن شم میتواند برود. دیروز نگذاشتند برود. گفت حتما ویزا نداشته. گفتم چیچیو ویزا نداشته؟ گفت نه مطمئنا ویزاش تموم شده الان ویزاش تا امروزه؟ گفتم نگران نباشید تا فروردین سال دیگه ویزا داره. بعد خانم گفت اسم جان تو لیستش ثبت نشده. آقای مسئول گفت: بگید فلانی بیاد اگه اسمش نبود کنسلش کنید. لیست اسامی را آوردن اسمش بود. جان هم رفت تو صورت آقای مسئول ایمیل ایرآژیا را نشون داد گفت این تاییدیه بلیط من هست و این یعنی یک قرارداد فقط چون تو سیستمتون نیست نمیتونید به همین راحتی کنسل کنید. بعد آقای مسئول که خیلی دلم هم میخواست بدونم اسمش چیه ولی تگ اسمش را بین دکمههای پیراهنش قایم کرده بود، پرید کیف دستی جان را بگیره بده تو بار، تا کیلویی۲۰ دلار اضافه بار بگیره. جان عصبانی شد گفت اول به حرف من گوش بده، من باری ندارم این کیف دستیه، قرار نیست بره تو بار. اون هم گفت نمیتونی به عنوان بار دستی ببری. فقط میتونی کیف لپ تاپ را ببری. منم هم گفتم من کیف دستیش را میبرم با خودم خونه ولی در هر صورت باری تو هواپیما نمیده. بالاخره کارت پرواز را دادند. ما هم رفتیم یکسری وسایل ضروری که جان میخواست از کیف دستی برداشت داخل جیب هاش گذاشت و کیف را داد دست من. رفتیم سمت صف گذرنامه. یکی از صفها بالاش نوشته بود اتباع غیرایرانی اما همه افرادی که در صف بودند، ایرانی بودند. جان گفت شب قبل صف اتباع غیرایرانی خیلی شلوغ بوده و وقتی میره تو یکی از صفها که خیلی خلوت بوده یکی از هموطنها بهش میگه اینجا صف ایرانیهاست. برو تو صف خودت. حالا الان تو صف غیرایرانیها همه ایرانیها وایساده بودن چون شلوغ بود. بالاخره نوبت به جان رسید باز هم پلیس از جان سوال کرد که چرا اقامت داره چرا اینجاست و جان من را نشون داد و بالاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن پاسپورت مهر را زد و جان رفت. متاسفانه خوشحال بودم که دارد میرود و از این همه فشار و استرس داره رها میشه. کسی که بیشتراز ۱ سال از عمر و وقت و انرژی و سرمایهاش را گذاشته برای ایران و شناساندن بهتر ایران به دنیا، از روز اولی که خواسته بیاد ایران باهاش جوری رفتار میشه که یا نخواهد بیاد یا اگرم اومد نخواهد بمونه.
اینکه این اتفاق و اتفاقات چه ذهنیتی برای جان درست کرد و اینکه تصمیم ما برای برگشتن و ماندن در ایران را زیر سوال میبرد، ذهنیت تمام افرادی که این اتفاق را میشنوند راجع به سفر آسوده در ایران تغییر میده. از یک طرف تبلیغ میکنیم که سرمایهداران و گردشگران به ایران بیایند، از طرفی تمام مدت دستمان بیخ گلویشان است تا یک نفس راحت نکشند. اون هم از قوانین که هیچ کجا شفاف نیست و همه جا سلیقهای رفتار میشود.