قمر تکاوران

تنها با لب‌هایش لبخند نمی‌زد، برق چشمانش بیش از لب‌ها لبخندش را بهم هدیه می‌داد و من به این فکر می‌کردم بعدها که بداند در چه شرایطی گیر افتاده است هم چشمانش همینطور می‌خندد؟! آتنا[1] فقط یک سال داشت و زمان زیادی باقی بود تا بداند کیست و چطور باید با زندگی و مشکلات بی‌شناسنامگی‌‌اش دست و پنجه نرم کند. من قبل از بدنیا آمدنش پدر و مادرش را می‌شناختم. آتنا به عنوان یک دختر مهاجر بدنیا آمده بود اما او مهاجرت نکرده بود. پدرش هم مهاجرت نکرده بود. مادرش ایرانی و یک پزشک متخصص بود. آتنا در ایران بدنیا آمده بود اما این‌ها برای گرفتن شناسنامه برایش کافی نبود و هویتی را برایش به ارمغان نمی‌آورد. او برای داشتن شناسنامه نیازمند یک پدر ایرانی بود. انگار در این سرزمین فقط پدر بود که هویت‌بخشی می‌کرد. پدر آتنا اما افغانستانی بود. آیا آتنا بعدها مادرش را به خاطر ازدواج با پدر غیرایرانی‌اش سرزنش خواهد کرد؟ به خاطر ازدواجی که مادرش با عشق تصمیم به آن گرفته بود.

سمیه دانشجوی دوره عمومی بود که با حمید آشنا شد و تصمیم گرفتند با هم ازدواج کنند. شناسنامه نداشتن حمید نتوانست مانع این ازدواج شود و پس از گذراندن مراحل پر پیج و خم ثبت ازدواج، بالاخره بعد از یکسال دوندگی و با پرداخت جریمه موفق شدند با هم ازدواج کنند. جریمه ازدواج و بی‌شناسنامگی حمید در واقع به خاطر مهاجرت پدرش بود چرا که حمید نیز افغانستان را به چشم ندیده بود و مادرش ایرانی بود اما افغانستانی شناخته می‌شد. همیشه با برچسب “افغانی” تحقیر شده بود. با مشقت درس خوانده بود اما وقتی با رتبه خوب در کنکور پزشکی قبول شده بود و فکر می‌کرد دیگر مشکلات به سر آمده، با موج جدید مشکلات روبرو شد. حالا باید به دلار به دانشگاه شهریه پرداخت می‌کرد و این هزینه به هزینه تمدید اقامت سالانه و بیمه‌اش اضافه شده بود. کار هم اگر می‌کرد به ریال درآمد داشت و به دلار باید شهریه می‌داد. دوست داشت از برچسبی که بهش می‌زنند فرار کند. از همه افغانستانی بودن پدرش را پنهان می‌کرد. 18 سالش که شد خرسند بود از اینکه می‌تواند شناسنامه بگیرد و بالاخره از این وضعیت خلاص شود. کارهای گرفتن شناسنامه را شروع کرد اما حاضر کردن مدارکش طولانی شد تا اینکه زمان یک ساله ارائه مدارک را از دست داد و بهش گفتند: دیگر مشمول این قانون نمی‌شوی. تلاش زیادی کرده بود اما باز هم نتوانسته بود از این مخمصه رها شود. پنهان کردن هویت پدرش دیگر تنها راه حلی بود که به ذهنش می‌رسید. نمی‌خواستند بچه‌دار شوند، از این رو که مشکلات نداشتن شناسنامه موروثی بود و دست از سر فرزندشان هم برنمی‌داشت. او بی‌هویتی را به فرزندش انتقال می‌داد. می‌خواستند زمانی بچه‌دار شودند که مشکل شناسنامه حل شده باشد و او دیگر ایرانی باشد اما انگار قصد حل شدن نداشت. هفت سال از ازدواج‌شان گذشته بود اما مشکل شناسنامه قصد حل شدن نداشت و لاجرم تصمیم گرفته بودند به خاطر این مساله خود را از لذت پدر و مادر بودن محروم نکنند. با آمدن آتنا اما فشار و استرس‌های‌شان بیش‌تر شده بود. نمی‌دانستند به چه شیوه‌ای متوسل شوند که زودتر مشکل‌شان حل شود. درگیری ذهنی بی‌وقفه‌ای بود که مدام به بن‌بست می‌خورد. بن‌بستی که چاره‌ای برای گشایش آن نیست و فقط باید چشم به آسمان مسئولین می‌دوختند که شاید فرجی شود و باران ببارد.


[1] اسامی استفاده شده در متن واقعی نیستند و به درخواست خود افراد برای فاش نشدن نام‌شان، از اسامی مستعار استفاده شده است.

*این نوشته پیش‌تر در روزنامه شرق منتشر شده است.

*عکس از صفحه اینستاگرام everydaygolshahr برداشته شده است.

به اشتراک بگذارید

دیدگاه ارسال کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *