برزخ هویتی نسل دوم و سوم مهاجران افغانی/افغانستانی در ایران: وصلههای ناجور

برزخ هویتی نسل دوم و سوم مهاجران افغانستانی در ایران نوشتهی رضا عطایی (کارشناسی ارشد مطالعات منطقهای دانشگاه تهران)
《میدانست در تهران انگار روی مرز باریکی بین آدمهای مهربان و نامهربان راه میرود. کمی شُل کند باید فحش بخورد که “افغانی”، حواست باشد اینجا ایران است.》
(عالیه عطایی، چشم سگ، تهران: نشر چشمه)

الف) دردِ چشمهای یک افغانی
عالیه عطایی را معمولا نویسندهای ایرانی-افغانستانی میشناسند و آنطور که از چاپ و تیراژ کتابهایش بر میآید، آثارش از اقبال فروش و خوانش در جامعه برخوردار بوده است. مجموعه داستانِ “چشم سگ” او، حاوی هفت داستان کوتاه میباشد که علیرغم استقلال قصهای و سوژهای هر داستان، نخ تسبیحی که آنها را در مجموع بهم پیوند میدهد، چیزی است که میتوان از آن به “درد چشمهای یک افغانی” تعبیر نمود.
شخصیتها و داستانهای “چشم سگ” به حدی واقعی هستند که شاید خوانندهای که شناختی از وضعیت و تجربه زیستهی یک “مهاجر افغان/افغانی/افغانستانی” نداشته باشد؛ این داستانها را تنها ساخته و پرداخته ذهن نویسنده بداند و “چشم سگ” را در این زمینه به سیاهنمایی و بزرگنمایی متهم نماید.
“چشم سگ” خواننده ایرانیاش را متوجه بخشی از جامعه میکند که تا پیش از این یا آن را ندیده یا نخواسته بنگرد؛ بخشی از جامعه که بنا به ادبیات جامعهشناسی، ویژگی بارز آنها “زیست غیررسمی” و “زیست حاشیهای” است.
افغانان، افغانیا، افاغنه، افغانستانیها اصطلاحات و تعابیری هستند که دیگرسازی هویتی این مهاجران را در جامعه ایران شکل میدهند و بدین نحو در جامعه ایرانی مورد رمزگذاری هویتی میشوند و مرزهای خودی و دیگری را برایشان میسازد و سبب میشود آنها همواره پس زده شوند یا به تعبیر بهتر “دیده” نشوند و به “نگاه”مان نیایند.
بیش از چهار دهه از موج اول سرازیر شدن مهاجران افغانستان به ایران میگذرد و در این فاصله زمانی، شاهد سر برآوردن نسل دوم و سومی از مهاجران در ایران هستیم که اکثریت نهتنها بزرگشدهی ایران هستند، بلکه عمدتا متولد ایران میباشند.
نسلی برخلاف پدر یا پدربزرگشان که از خوب یا بد حوادث زمانه به اینجا به پناه آمده بوند، امروز دنبال حشمت و جاهِ به رسمیت شناخته شدن در جایی را دارند که انگارهها و سازههای هویتیشان، در آنجا شکل گرفته است.
نسل دوم و سوم مهاجران به خوبی میدانند و دریافتهاند نه به ایران تعلق دارند و نه به افغانستان. هیچکدام آنها را نمیخواهند و وصلههای ناجورش هستند. در ایران به عنوان “افغانی” پس زده میشوند و در افغانستان به عنوان “ایرانیگک”.(۱)
این گزارش مبتنی بر توصیفات و روایات میدانی، میکوشد روایتگر تجربه زیستهای از نسل دوم و سوم مهاجران افغانی/افغانستانی (۲) در ایران باشد و اهتمام اصلی نوشتار بر این است که نشان دهد نسل دوم و سوم مهاجران، چه چشماندازی از آینده و فردای خویش دارند.

ب) فوتبالِ ایران-افغان
مهاجران استان تهران بیشتر در حومه و شهرستانهای این استان سکونت دارند. شهرستانهای ورامین، پیشوا، رباط کریم، پاکدشت، قرچک بخش قابل توجهی از جمعیت مهاجران افغانستان را در خود جای دادهاند. منبع درآمد و کار اکثرشان، کشت زمینی و گلخانهای کشاورزی، کارهای یدی همچون بنایی و گچکاری و همچنین خیاطی است.
قلعهسین نام روستایی در جنوب شرق استان تهران است که از لحاظ تقسیمات کشوری مربوط به شهرستان پیشوا میشود اما از لحاظ مسیر مواصلاتی و تردد مردمی که زندگی روزمره اهالی این روستا را شکل میدهد، به ورامین مرتبط است. تاکسیهای ورامین-قلعهسین [و بالعکس] به عنوان مسیر اصلی رفتن به این روستا در میدان رازی ورامین قرار دارد که معروف به “میدان چوببُری” است.
قلعهسین یک مدرسهی پسرانه دو شيفتهی ابتدایی-راهنمایی دارد که تمام پسران ایرانی و افغانی روستا، خاطرات نوستالژیکی از سالهای کودکی و نوجوانیشان را در این مدرسه گذراندهاند. محمود با چهرهای که خودش از آن تعبیر به شناسنامهاش میکند، متعلق به قوم هزاره(۴) است. جوانی با سی و دو سال سن که تمام خاطرات دوران زندگیاش از کودکی تا به امروز در قلعهسین شکل گرفته است. کوچه پسکوچههای قلعهسین را با محمود قدم میزنیم تا به خیابان جلوی مدرسه میرسیم. تبسم و برقی بر چهره و چشمان محمود نمایان میشود. محمود چند برگی از کتاب چهار فصل زندگیاش در این مدرسه را روایت میکند:
“این مدرسه جاییه که شیرینترین خاطرات و بهترین سالهای زندگیمو در اون گذروندم. خُب راستش اینجا ایرانی-افغانی نداشتیم و معلمها و کادر مدرسه هم فرقی بینمون نمیذاشتن. برا همین نگاه کنیم اکثر بچههای همسن و سالِ ایرانی و افغانی این روستا -چه دورهی قبل ما و چه دوره خودمون و دورههای بعد ما- همه یه جور باهم رفیق و جفتوجورن.”
محمود تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده و الان سالهاست که تشکیل خانواده داده و مشغول به کشت و کار کشاورزی است. از او میپرسم در دوران مدرسه، مواقع یا لحظاتی بوده که احساس دیگریبودن کند که با بچههای ایرانی تفاوت دارد. به فکر فرو میرود و میگوید:
“اگه اینجوری نگاه کنیم، معلومه که فرق داشتیم و داریم. مثل این میشه که بگیم خیار و بادمجون یکی هستن. خُب یکی نیستن. اول مهر هر سال، سر صف مدیر میگفت بچههای اتباع کنار بایستن، بعد که همه سر کلاس میرفتند، بهمون میگفت: بچهها هنوز بخشنامهای از اداره برای شرایط تحصیل شما نیومده و معلوم هم نیست که امسال چه بازیهایی در بیارن، شما فعلا کلاس برید اما هیچی معلوم نیست. مدیر ما خیلی انسان شریفی بود که حداقل میذاشت تا قوانین، تعیین و تکلیفش مشخص بشه، ما از درس و کلاس جا نمونیم؛ چون خیلی از مدارس جاهای دیگه اصلا بچههای افغانیرو ثبتنام نمیکردن. خوب یادمه سال ۱۳۸۳ من کلاس سوم ابتدایی بودم و اون سال هیچ دانشآموز افغانیرو را ثبتنام نکردن و من کلاس سومرو توی مدرسه خودگردان افغانیا خوندم. زنگهای ورزش معلم با یه توپ میاومد وسط حیاط مدرسه و میگفت: اون دروازه افغانیا و این دروازه ایرانیا و فوتبالرو ایران-افغان بازی میکردیم و ما بچههای افغانی هم یه جور بازی میکردیم انگار بازی جامجهانیه. خاطرمه یکی از جاهایی که احساس کردم من با دوستم امید و میلاد فرق دارم، کلاس پنجم ابتدایی بود. من به خاطر اتباع و افغانیبودن نمیتونستم آزمون مدراس راهنمایی نمدنه-دولتی یا تیزهوشان رو ثبتنام کنم چون برای بچههای اتباع ممنوع بود با اینکه همیشه شاگرد اول کلاس بودم. معلم درس زبان انگلیسی، دوره راهنماییمون خیلی انسان شوخطبع و خوشاخلاقی بود و همهی بچهها، حتی اونایی که درس زبانشون خوب نبود، دوستش داشتد. یه بار یکی از بچههای همشهریمون که متن درس کتابو میخوند معنی لغتِ potato رو نمیدونست. معلم با لهجه گفت: تا حالا کَچالو[سیبزمینی] نخوردی؟! همهی کلاس خندیدیم.”
به محمود که هم از لحاظ تیپ و لباس و هم از لحاظ طرز گفتار و بیان کاملا شبیه پسرهای امروزی ایرانی است، میگویم لهجه و صحبت تو مثل ایرانیاست که؟ میخندد و میگوید:
“راستش خودمون هم نمیدونم چی هستیم؟ از پدر و مادرمون لهجه، تعابیر و اصطلاحات فارسیِ دَری رایج در افغانستانرو یاد گرفتیم و از زندگی و بزرگ شدن در اینجا، لهجهی تهرونی. ما بچههای مهاجر که تو ایران متولد و بزرگ شدیم یه ترکیب عجیب و غریبی هستیم؛ در عین حال که هم اینجایی[ایرانی] و هم اونجایی[افغانی] هستیم، هیچکدومشون هم نیستیم. نمیدونم شاید یه جور وصلههای ناجور برای هر دو کشوریم. من که بانک یا برای کاری به یکی از ادارات دولتی میرم سعی میکنم جوری صحبت کنم که لهجهم به ایرانیا بخوره تا هم کارم زودتر راه بیفته و هم موجبات سوتی و تمسخر اطرافیانم نشه. خاطرمه تو دوره ابتدایی و راهنمایی در امتحانات کتبی، همیشه نمره عالی میگرفتم اما از سوال و جواب شفاهی و پاتخته متنفر بودم، چون میترسیدم که موقع جواب دادن یهچیزی در کلمات و لهجهم نباشه که معلم و همکلاسیهای ایرانیم بهم بخندند و به قول خودمون ازم سوتی بگیرند و بعدش دستم بندازن.”
بعد از یک گفتگوی چندساعته در کوچه پسکوچههای قلعهسین به عنوان آخرین پرسش، از محمود میپرسم: تو که گفتی درسَت عالی بود پس چرا ادامه ندادی و دانشگاه نرفتی که بعدش بخوای افغانستان برگردی؟ در پاسخ میگوید: “درس بخونی که چی بشه؟” از او میخواهم قدری برایم منظورش را تشریح کند:
“به چه امیدی باید درس را ادامه میدادم؟ وقتی میدونی که تهش هیچی نیست. من اینجا پزشک یا فوقتخصص یه رشتهای هم بشم اجازه کار و فعالیت در اون رشته را ندارم. افغانستان هم نمیخوام برگردم چون میدونم اونجا هم برای من جایی نیست. همینکه پامو افغانستان بذارم، بهم انگ و برچسبِ ایرانیگک میزنند و چون تو ایران بزرگ شدم برچسب امنیتی هم پیشاپیش روی پیشونیم خورده که این فرد جاسوس ایرانه. از همهی اینا هم که بگذریم، تمام خاطرات، خانواده و دوستام اینجاست، واقعا چه جوری میتونم از اینجا دل بکَنم؟ با اینکه میدونم نه اینجا و نه اونجا، هیچکدومشون برام تره هم خورد نمیکنند، باز چون تعلقِ خاطر بیشتری به ایران دارم، موندن در اینجا را به برگشتن به افغانستان ترجیح میدم.”
ج) مدرسهی شهدای کابل
آنطوری که قاسم میگوید، دبیرستان شهدا، سالهای ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۳ از لحاظ تعداد دانشآموزان و وسعت مدرسه، بزرگترین دبیرستان پسرانهی رشتههای نظری در شهرستان پیشوا بوده است و بیش از هشتاد درصد دانشآموزان مدرسه را بچههای افغانی تشکیل میدادند. قاسم سال ۱۳۹۴، آن زمان که اوج موج مهاجرتی به سمت اروپا و غرب بوده است، به صورت قاچاقی از ایران به آلمان میرود. او اکنون اقامت آلمان را دارد و در آنجا، کنار تحصیل به کار فنی مشغول است.
قاسم مانند محمود از قوم هَزاره است و تجربهی زیستهی مشابهی را دارد که میتوان ساعتها پای خاطرات کودکی تا جوانیاش در کوچه پسکوچههای امامزاده جعفر پیشوا نشست. با کنجکاوی میپرسم چطور بیش از هشتاد درصد مدرسه را بچههای افغانی تشکیل میدادند؟
“وطنداران ما بیشتر در روستاهای اطراف پیشوا سکونت دارند. در این روستاها برای مقطع دبیرستان، مدرسهای وجود ندارد و از روستاهای حبیبآباد، جلیلآباد، محمدآبادِعربها، اسلامآباد، قلعهسین و غیره بچهها مجبورند به یکی از دبیرستانهای پیشوا بیایند، البته این محدودیت برای همه بود و ایرانی و افغانی نداشت. برای همین در خاطر دارم هر روز حیاط مدرسه پُر بود از انبوه زیادی دوچرخه، بیشتر هم دوچرخهی چینی، که بچههای اطراف پیشوا به قول همشریهای ما با بایسکل به مدرسه میآمدند. البته بخشی از بچههای ایرانی به دبیرستان نمونهدولتی حکیم فردوسی، مدرسه شهید قمی یا هنرستان انقلاب اسلامی میرفتند. همین هم یکی از محدودیتهای دورهی ما بود بچههای افغانی در مقطع دبیرستان، تحصیل در رشتههای کاردانش و فنی و حرفهای برایشان ممنوع بود. یک دلیلی که بچههای ما آن زمان افت تحصیلی داشتند و درس نمیخواندند همین بود که از یک طرف هنرستانهای کاردانش و فنیحرفهای برایشان ممنوع بود(۳) و از طرف دیگر استعداد یا حداقل معدل برای رشتههای تجربی و ریاضی-فیزیک را نداشتند و لاجرم میآمدند رشته علوم انسانی. دوره ما که من پایهی دوم دبیرستان رشته ریاضی بودم، در دبیرستان شهدا دو تا کلاس انسانی داشتیم که در یک کلاس ۲۵نفر و در کلاس دیگر ۲۸نفر دانشآموز بود. در کلاس اولی یک نفر دانشآموز ایرانی هم نبود و در کلاس دومی تنها سه نفر ایرانی بودند. خاطرم هست یکی از بچههای انسانی کلاس اولی میگفت که معلم عربیمان در کلاس به شوخی گفته: خوب است که اسم مدرسه را به مدرسهی شهدای کابل تغییر دهند.”
از قاسم میخواهم تلخترین خاطرهاش را از دوران تحصیل در دبیرستان شهدا برایم تعریف کند و او میگوید:
“ما از سال اول دبیرستان که آن زمان سال اول دبیرستان عمومی بود و سال دوم انتخاب رشته بود، تا سال سوم دبیرستان، معلم درس شیمیمان، یک نفر بود. انسانی بسیار با وقار و متین که همهی بچههای تجربی و ریاضی عاشق این معلم خوشاخلاق بودند و به خاطر اخلاق خوشی که داشت کلاسهایش همیشه گرم بود و معمولا وسط درس برای رفع خستگی با بچهها شوخی میکرد. آخرای سال تحصیلی سال سوم دبیرستان بود که آقای معلم درباره یکی از موضوعات شیمی صحبت میکرد، یکی از بچههای افغانی، اجازه گرفت و اشکالی وارد کرد، خاطرم نیست موضوع چه بود و اشکال آن همکلاسی هموطنم درست بود یا نه. آقای معلم با حالتی تمسخر به او گفت: وقتی یک مهندس ایرانی حرف میزنه یک کارگر افغانی وسط نمیپره. بعدش خودش خندید اما هیچکدام از بچههای کلاس، حتی همکلاسیهای ایرانیمون هم نخندیدند و فضای کلاس یک دفعهای سرد و بیروح شد. بعد از آن روز حتی سال بعدش که درس شیمی سال پیشدانشگاهیمان هم با همان معلم بود دیگر نتوانستم به آن معلم احساس خوبی داشته باشم. البته این احساس را همهی بچههای افغانی مدرسه به او پیدا کردند. گرچه بعد از آن قضییه، مورد مشابه دیگری هم از ایشان در خاطر ندارم و از کسی نشنیدم”
به قاسم میگویم با اینکه ایران متولد شدهای و همهی خانواده و فامیل و دوستانت در ایران هستند و با این همه خاطره که از اینجا داری، چه شد که از آلمان سر در آوردی؟ از بسیاری از مهاجران افغانی که قاچاقی اروپا رفتهاند، شنیدهام که این مسیر، مسیری بوده که مرگ هر لحظه در کمینشان بوده است، چه شد که خواستی از ایران بروی؟ نفسی عمیق میکشد و میگوید: “خُنُک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش/ نماند هیچَش الا هوس قمار دیگر”. میخندم و میگویم از شعر سر در نمیآورم، لطفا خودت شرح و تفسیر بده:
“فکر میکنم تمام تجربه زندگی من و همهی وطنداران مهاجرم قمار زندگی بوده. من انتخاب نکردم که افغانی باشم، در ایران مهاجر شوم یا منسوب به کشوری باشم که تنها ویرانی و آوراگیاش به من ارث رسیده باشد. نمیدانم موقعی که هایدگر از پرتابشدگی دَم میزد در چه زمینه و شرایطی بوده که این مفهوم را مطرح کرده است، اما این مفهوم پرتابشدگیاش کاملا منطبق بر تجربه زیسته یک مهاجر افغانی است. من هم با زندگی قمار کردم و از ایران رفتم چون به تعبیر آن معلم شیمیمان، نمیخواستم اینجا فقط یک کارگر افغانی باشم. این تنها نظر و نگاه من نیست. بسیاری از همکلاسیها و دوستان هممحلهایام همان سالها قاچاقی از ایران به سمت اروپا رفتهاند و الان هر کدام در یکجایی از سوئد، سویس، آلمان و غیره زندگی میکنند. آنهایی هم ماندهاند یا پشیمانند که چرا این قمار را نکردهاند و یا درس و تحصیل را رها کردهاند و به زن و زندگی چسبیدهاند. آن بخشی از بچههای افغانی دوره ما که مسیر تحصیل را ادامه دادهاند و الان دانشجوی ماستری [کارشناسی ارشد] و دکترای رشتههای مختلف در دانشگاههای ایران هستند و من بسیارشان را میشناسم یا شُرف رفتن و اپلای تحصیلی هستند یا میخواهند به نحوی این فرایند فرار بزرگ از خاورمیانه را رقم بزنند. چون نسلهای جدید بچههای مهاجر افغانی در ایران تعریف و معنای زندگی برایشان بسیار متفاوتتر از آن تعریف و معنایی است که پدر یا پدربزرگشان با آن نگاه، سی چهل سال پیش به ایران مهاجر شدند. فرزندان مهاجر افغانی امروز، چشمانداز تداوم زندگی در ایران را آشفتهتر از سقوط کابل میبینند.”
قاسم میگوید: “او و همنسلهایش در ایران به بیآیندگی دچارند” و در لابهلای صحبتهایش، به یاد حرفهای مدیر مدرسهی شهدا میافتد که بعد از پایان نیمهی اول سال دوم تحصیلیاش در مدرسهی شهدا، سر صف به بچههای افغانی گفته بود:
“بچهها من بیش از بیست و پنج سال است که در آموزش و پرورش کار میکنم. ما سالهای شصت و هفتاد، دانشآموز افغانی در مدارس پیشوا کم داشتیم و یا دانشآموز افغانی نمیگرفتیم یا کم میگرفتیم. هر کلاسی دو سه نفر بیشتر نبودند، اما همیشه همان دو سه دانشآموز افغانی، شاگردای نمونهی کلاس در درسخوندن و اخلاق بوند. از دختر پسرای همشهریتون که ده بیست سال پیش تو همین پیشوا مدرسه میرفتن، ازشون بپرسین که چه جوری بودن؟. الان نصف بیشتر مدرسه شماهایید چرا درس نمیخونید؟ از رنجی که پدر مادرهاتون سر زمین و کار بنایی میکشن برای اینکه شما راحت درس بخونید، خجالت نمیکشید؟”
قاسم با تاسف سرش را تکان میدهد و میگوید حرفهای مدیر درست بود:
“نسل ما برعکس نسل قبلمان که بیشتر فرزند اولیهای خانوادههای مهاجر بودند و از فشار مخارج زندگی، مجبور میشدند درس و مدرسه را رها کنند و سر کار بروند، نسل ما خودشان را در بیآیندگی و بیسرنوشتی حاصل از تحصیل و درسخواندن میدیدند و مییافتند. خاطرم هست از دو کلاس دوم انسانی که گفتم تنها ده نفرشان قبول شدند و به کلاس سوم دبیرستان رفتند. از آن ده نفر هم فقط سه نفر در امتحانات نهایی قبول شدند و دیپلم گرفتند.”
قاسم بردار کوچکترش را که دنبال فرصت مناسبی برای رفتن به خارج[اروپا[ست مصداق و نمونهای از بحران بیآیندگی تحصیلی ذکر میکند:
“برادر کوچکترم سال سوم متوسطه از یازده امتحان نهایی، نُهتای آن را افتاد، دلیلش این نبود که فشار زندگی و کار سرش بود؛ چون به یک جور نهیلیسم و پوچگرایی از درسخواندن و تحصیل رسیده بود. وقتی ازش میپرسیدم که چرا درس نمیخوانی؟ میگفت: فلانی و فلانی که درس خوندند و دانشگاه رفتند، لیسانس و فوقلیسانس دانشگاه تهران هم دارند، چیکار میکنند؟ یکیشون به اُسعلی آجر میده و یکیشون هم تو گلخونه خیار میچینه، درسخوندن برا افغانی در ایران، مزخرفترین کاریه که میتونه بکنه.”
پانوشتهای برزخ هویتی نسل دوم و سوم مهاجران :
۱_ ایرانیگگ اصطلاحی است که در افغانستان به مهاجرانی که در ایران متولد شدهاند یا تجربه مهاجرت در ایران را داشتهاند، هنگامیکه به افغانستان بازمیگردند بهعنوان یک برچسب و داغ ننگ اطلاق میشود. به تعبیر دیگر ایرانیگگها نسل دوم و سوم مهاجران افغانی در ایران هستند که اگرچه از نگاه هویتی-تابعیتی، افغانستانی محسوب میشوند اما ازآنجاییکه تمام عمر خود را در ایران سپری کردهاند افغانستان، همان قدر برایشان مبهم و نامأنوس است که برای یک خارجی است. در واقع، با مهاجرانی مواجه هستیم که رشد و تکامل، آدابورسوم، ارزشها و هنجارهای آنها و در یککلام جامعهپذیریشان به سبک ایرانی بوده است. از همین روی در افغانستان به آنها «ایرانیگک» به معنای «ایرانی کوچک» گفته میشود و به تعبیر بهتر آنها افغانستانی به شمار نمیآورند. برای تفصیل بیشتر مقاله “ایرانیگکها؛ تنگنای هویتی مهاجران افغانستانی در ایران و افغانستان” را در سایت موسسه ابرار معاصر بنگرید.
۲- از واژه “افغانی” با تعمد در این گزارش به کار برده شده است. استفاده از این واژه هیچگونه ارتباط و تداخلی با موضوع “ما همه افغان نیستیم” و تداعی “افغان” به معنای”پشتون” در افغانستان نیست. بلکه واژه “افغانی” گویای یک دیگرسازی هویتی از مهاجران افغانستانی در جامعه ایران است. تفصیل این موضوع را در یادداشت “من یک افغانی هستم نه یک افغانستانی” در سایت اعتمادآنلاین بنگرید.
۳_ در سالهای اخیر محدودیت ثبتنام دانشآموزان مهاجر افغانی در رشتههای کاردانش و فنیحرفهای و همچنین ثبتنام در آزمون ورودی مدارس نمونهدولتی رفع شده است. ۴_هَزارهها در کنار پشتونها، تاجیکها و ازبکها یکی از چهار گروه قومی افغانستان را تشکیل میدهند. درباره تبار و پیشینهی آنها نظرات ضد و نقیضی وجود دارد. بیشر هزارهها شیعهمذهب هستند و زبان آنها فارسی با لهجه هزارگی است. بخش قابل توجهی از مهاجران افغانستان در ایران را نیز هزارهها شکل میدهند. هزارهها به خاطر قرابت زبانی و مذهبی، در بیش از چهل ساله اخیر در چند موج عظیمی مهاجرتی به ایران سرازیر شدهاند. از آنجایی که “هزارهها” در جامعه ایران از لحاظ چهره به راحتی قابل تمایز و شناخت هستند بزرگترین گروه قومیتی از افغانستان هستند که بار “افغانی بودن” را در ایران بر دوش میکشند چرا که چهرهشان حکم همان شناسنامه و مدرک هویتیشان را دارد.