پس از شناسنامه
پس از شناسنامه: مادران و فرزندانی که از شناسنامهی ایرانی محروم بودند از تغییرات زندگیشان بعد از دریافت شناسنامه میگویند…
مقالهی منتشرشده در شمارهی هفتم نشریهی اندیشهی آینده (نشریهی اجتماعی دربارهی مسائل جامعهی ایران) در آذرماه سال ۱۴۰۲
مقدمه: زندگی صاحبان روایتهای زیر، نقطهی عطفی دارد که برای هر کدامشان سالها و سالها به تعویق افتاده بوده؛ نقطهی عطفی که شاید برای دیگران، تنها یک کار معمول و پیشپاافتادهی اداری مانند دیگر امورات اداری در کشور باشد. اما برای آنان نقطهی عطف، آغاز استقلال یا تلاش برای پی گرفتن آرزوهایشان بود. از فرزندان مادر ایرانی و والدینی که با همسر افغانستانی ازدواج کردند تنها یک سوال پرسیدیم و آن هم اینکه زندگیشان بعد از دریافت شناسنامه تغییری کرده است؟ اگر آری، برایمان کمی از این تغییر بگویند.
۱. پس از شناسنامه: حمید، ۲۷ ساله، ساکن رباطکریم:
روزی که رفتم شناسنامهمو گرفتم دیدم توی صفحهی توضیحات یه انشا نوشتن که بله، صاحب این شناسنامه دارای پدری افغانستانی با شماره پاسپورت فلان متولد فلان روز در فلان جای افغانستان است و در تاریخ فلان با مادر ایرانی صاحب شناسنامه ازدواج کرده و فلان و بیسار. کل صفحهی شناسنامه رو پر کرده بودن. همون جا اعتراض کردم که شما حق ندارید تو صفحهی توضیحات شناسنامهی من انشاء بنویسید. بهشون گفتم دستور معاون اول رییسجمهوره که شناسنامههای ما بچههای مادر ایرانی با شناسنامهی بقیه فرقی نداشته باشه. از توی تلگرام عکس بخشنامه و شمارهشو هم بهشون نشون دادم. عصبانی نشدمها. مودب گفتم. اونا هم تو سیستمشون زدن بخشنامه رو دیدن و همونجا شناسنامهم المثنی شد. یه شناسنامهی دیگه بهم دادن که صفحهی توضیحاتش دیگه انشا ننوشته بود. به اصطلاح مارک نداشت.
گرفتن شناسنامه برای من یه جور تولد دوباره بود. باور نمیکنید. حس کردم که دوباره متولد شدم. ببینید، من بیسواد نیستم. خوندن نوشتن بلدم. کارم کابینتسازیه. متر کردن و اندازهگرفتن و دقیق بودن هم بلدم. اما هیچ مدرک تحصیلیای ندارم. هیچیها. چرا؟ اون سال که من میخواستم برم مدرسه، درس خوندن برای بچه افغانیها ممنوع شده بود. میگفتن باید برگردید افغانستان و حق ثبتنام تو مدارس رو ندارید. مامانم به هیچ وجه حاضر نبود همراه بابام بره افغانستان. اصلا شرط ازدواجش با بابام این بود که ایران بمونن.
یه پسردایی داشتم که تنبل بود. دو سال رفوزه شده بود. داییم هم به فکر درس و مشقش نبود. میگفت بره کار کنه بهتره. ازین بچه درس درنمیاد. حالا نمیدونم فکر بابام بود یا فکر مامانم. اما مامانم شناسنامهی پسرداییم رو قرض گرفت و منو با شناسنامهی اون برد مدرسه ثبتنام کرد. شناسنامههای بچهها هم عکس نداشت دیگه. خلاصه من تا دوم دبیرستان به اسم پسرداییم تو مدرسهها ثبتنام میشدم به عنوان یه ایرانی. کلا اگر میگفتم بابام افغانیه ثبتنامم توی مدرسه داستان میشد. درسم هم خوب بود. سال دوم دبیرستان گیر دادن که شناسنامهها باید عکسدار بشه. دیگه نشد که سوم دبیرستان هم ثبتنام کنم. من درس خوندم. سیکل گرفتم. اما به نام پسرداییم.
خودم بعدا پاسپورت افغانستانی بابامو گرفتمها. ولی خب، من هیچ مدرک تحصیلیای ندارم. از نظر مدرکی من بیسوادم. حالا که شناسنامهدار شدم میخوام برم مدرک تحصیلی بگیرم. من درسم خوب بود. سوادم خوبه. راستش کلی کتاب غیردرسی خوندم و تو اینترنت هم خیلی چیزها یاد گرفتم. حالا که شناسنامهدار شدم میتونم مدرک تحصیلی به نام خودم داشته باشم.
اما راستش بعد از اینکه رفتم شناسنامه گرفتم، اولین کاری که کردم دنبال آموزشگاه دیپلم رفتن نبود. اولین کارم رفتن به بانک بود. از همون اولین بانک بعد از ثبتاحوال شروع کردم. رفتم توش. گفتم میخوام حساب باز کنم. این دفعه دیگه افغانی نبودم. اما ازون طرف باورم هم نمیشد. به طرف شناسنامهمو دادم. گفتم الان میگه این شناسنامه، اصلی نیست یا کار نمیکنه یا فلان بیسار. اما دیدم، نه… برام حساب باز کردن. نه تنها حساب باز کردن که بهم کارت بانکی هم دادن.
برای یه افغانستانی تو ایران کارت بانکی داشتن خیلی وقتها یه آرزوست. باورم نشد. چند متر اونطرفتر یه بانک دیگه بود. رفتم اونجا هم حساب باز کردم و کارت گرفتم. خلاصه تا ۴-۵ ساعت من داشتم تمام بانکهای اون اطراف حساب باز میکردم و کارت بانکی باز میکردم. یه جور عقده شده بود برام. حالا حس میکردم من هم آدمم. این قدر آدمم که بدون چون و چرا برام حساب باز میکنن و کارت بانکی بهم میدن… فرداش افتادم دنبال بیمه تامین اجتماعی. پسفرداش افتادم دنبال سیمکارت به نام خودم… تنها چیزی که یه کم دارم تأخیر میندازم سربازیه. میخوام دیپلم بگیرم بعدش اقدام کنم برای معرفی به خدمت. این جوری من رو بیسواد بیسواد حساب میکنن. خوب نیست…
۲. سارا، ۲۴ ساله، ساکن قم:
من زبان انگلیسیم خیلی خوبه. میخواستم برم توی آموزشگاههای زبان درس بدم و درآمد داشته باشم. اما هیچ آموزشگاهی چون اتباع بودم من را قبول نکرده بودن. نمیذاشتن. میگفتن ممنوعه. میگفتن اگر از اداره اشتغال بیان ما رو میلیونها تومن جریمه میکنن و برامون به صرفه نیست که تو رو استخدام کنیم. ولی همهشون قبول داشتن که زبانم خوبه. حالا که شناسنامه گرفتم مهمترین کاری که میخوام انجام بدم همینه: برم معلم آموزشگاه زبان بشم. کلا معلمی دوست داشتم. از همون بچگی که مدرسه میرفتم هم دوست داشتم. اما چون شناسنامه نداشتم نمیتونستم به صورت رسمی کار کنم. غیررسمی هم آموزشگاهها قبول نمیکردم.
اما مهمتر از اون اینه که حالا من هم میتونم ماهعسل برم. شوهرم ایرانیه. سه ساله که با هم عقد کردیم. سه سال بود که منتظر بودیم که من هم شناسنامهدار شم تا بتونیم ازدواجمون رو ثبت دفتری کنیم. این سه سال من هر روز با عکسها و فیلمهای جاهای مختلف ایران برای ماهعسلمون رویا ساختم و همهش هم آخرش میگفتم خدا کنه زودتر شناسنامهمو بدن که بریم بالاخره این ماه عسل رو… حالا میشه که ماهعسل بریم. یه چیز دیگه هم هست، حالا اسم من هم میتونه تو شناسنامهی بچههام با کد ملی خودم بیاد. گواهینامه و حساب بانکی و سیمکارت هم دیگه میتونه به نام خودم بشه. قبلا همه چیزم به نام مامانم بود. چون تو خانوادهمون فقط اون کد ملی داشت. حالا میتونم طعم استقلال رو بچشم…
۳. امین، ۳۰ ساله، ساکن محله عودلاجان:
این که بگم حالا بعد از ۳۰ سال زندگی تو ایران تونستم شناسنامه بگیرم برام یه تولد دوبارهست اغراقه. ولی این حقیقته که چیزهای کوچک زندگی بقیه، برای ما بزرگترین اتفاق زندگیه. برای بقیه داشتن یه کارت بانکی که هر سه ماه شش ماه مسدود نشه یه چیز خیلی پیش پا افتاده است. اما برای منی که شناسنامه نداشتم این یه آرزو بود. حالا که تونستم شناسنامه بگیرم این آرزو برام محقق میشه.
اما خب، دیگه ۳۰ سالم شده. دیگه به خیلی چیزها عادت کردم. اون قدر برام شوقانگیز نبود دیگه. من سالهاست تو کار کیفم. همیشه برای کارهام محتاج کسی بودم که شناسنامه داشته باشه. برای مجوزها و حساب بانکیها و… از بس بهم تو زندگیم بهم گفتن افغانی که الان که به خاطر مادر ایرانیم شناسنامه گرفتم هنوز هم باورم نمیشه ایرانیام. الان که شناسنامه گرفتم دلم میخواد برم دنبال جواز کسب و این دفعه دیگه کارگاه به نام خودم داشته باشم و همه چیز مال خودم باشه. احتمالا دیگه حسرت نمیخورم که اگر فلان میشد چی میشد.
حالا دیگه مثل بقیهی این جامعهام. دیگه اتباع بیگانه نیستم. دیگه استرس ندارم که یهو بریزن و بگیرن و ببرن و من دستم به هیچ جا بند نباشه. اما راستش بیشتر برای دو تا بچههام خوشحالم. حالا میتونم برای اونا هم شناسنامه بگیرم و اونا هم تبدیل بشن به آدمهای عادی این جامعه. تا پارسال غم ثبتنام بچههام تو مدرسه و بازیهایی که سر ثبتنام اتباع راه میندازن به دلم سنگینی میکرد. اما حالا میتونم بچههامو به عنوان یه ایرانی تو مدرسه با خیال راحت ثبتنام کنم.
یه چیز دیگه هم هست البته. من تمام داراییهای زندگیم به نام دیگران بود. ماشینی که زیر پام هست ماشین مدل بالاییه. چند میلیارد پولشه. اما به نام همکار ایرانیم بود. حالا که شناسنامه گرفتم میتونم تمام داراییهامو به نام خودم بزنم و نگران این نباشم که فلانی یهو بزنه زیر همه چیز و من هم نتونم کاری بکنم و حق بچههام خرده شه… یه وقتایی نگران این میشدم که این همه دارم جون میکنم کار میکنم پول جمع میکنم نکته به بچههام چیزی نرسه…
اما حالا دیگه این نگرانی رو ندارم. چند تا رفیقهام چند سال پیش که موج مهاجرتی به اروپا بود کندن رفتن اروپا. این چیزایی که من دارم میگم با گرفتن شناسنامه بهشون رسیدم اونا بعد از ۳ سال زندگی تو آلمان و سوئد و اتریش و این کشورها بهش رسیدن. هنوز تابعیت اون کشورها رو نگرفته صاحب این حق و حقوق شده بودن. اما خب، اینجا ایرانه. منم راستش با همهی دردسرهاش محیط این جا برام دوستداشتنیتره. حالا هم که شناسنامه گرفتم دیگه بهتر!
۴. مریم، ۴۵ ساله، ساکن محلهی خاوران تهران:
برای هر چهار تا بچهم بالاخره تونستم شناسنامه بگیرم. دو تای آخری براشون خیلی خوب شد. چون هنوز مدرسه نمیرفتن. حالا میتونن با شناسنامه تو مدرسه ثبتنام بشن و دیگه بهشون نمیگن اتباع. خودم هم دیگه نگران ثبتنامشون نیستم. برای دو تا بچهی اولم من از اول خرداد دنبال ثبتنامشون تو مدرسه بودم تا روز اول مهر. چهار ماه تموم من کارم این بود که برم مدرسه، برم اداره آموزش و پرورش، برم اداره اتباع، برم دفتر کفالت، برم سفارت افغانستان، هی بین اینا پاسکاری شم تا بذارن بالاخره بچههام تو مدرسه ثبتنام بشن. اونم کلی پول ازم میگرفتن به عنوان کمک به مدرسه و فلان و بیسار.
اینش مشکل نبود. آقام دستش به دهنش میرسه. دست به خیرش هم خوبه. همین الان هم که دیگه نیاز نیست برای ثبتنام بچهها پول واریز کنیم باز میگه به مدرسهها کمک کنیم. من شماره حساب میگیرم و اون چند میلیون واریز میکنه به حساب مدرسهها. این که بچههام حالا شناسنامه دارن برای من یه حس آرامش داره. امسال اولین سالی بود که من از اول خرداد دنبال ثبتنام بچههام تو مدرسهها نبودم. خیالم راحت بود. یه حس آرامش عجیبی داشتم.
یه خرده از دختر بزرگهم خجالت میکشمها. اون امسال چهارم دبیرستانه. بدون شناسنامه رفت مدرسه. طفلک عذاب کشید. یه بار مدرسه میخواست ببردشون اردو. گیر داده بودن که باید همراه فرم رضایت خانواده شناسنامه هم بیارید. این شناسنامه نداشت. روش هم نمیشد جلوی بچهها بگه شناسنامه نداره. آخه من خیلی گیر میدادم که بچهمو شیفت دوم با بچههای افغانی نندازید. بچهی من ایرانیه. درسته شناسنامه نگرفته هنوز. اما بالاخره میگیره. ایرانیه. شیفت اول مینداختنش. این روش نشد بگه من شناسنامه ندارم. پا شد رفت بیرون از کلاس. یه ساعت تو دستشویی موند تا همه اردو رو برن و کسی نفهمه که این به خاطر نداشتن شناسنامه جیمفنگ شده. این چیزها خیلی ریزه.
خیلیها میگن زنای ایرانی که با افغانستانیها ازدواج کردن خانوادههای بدبخت بیچاره تشکیل دادن که محتاج یارانهی دولته و اگر هم برای بچههاشون شناسنامه میخوان به خاطر یارانه ست. نه، واقعا. من شوهرم افغانستانیه. عرضه داره. تو بازار کار دوخت و دوز لباس انجام میده. چون کارش خوبه درآمدش بالاست. به هیچ وجه نیاز به یارانه نداریم. من برای بچههام شناسنامه میخواستم چون میدیدم که انگ میخورن. همه جوره این بچهها ایرانیاند. به عشق ایران زندگی میکنن. اما بهشون انگ میخورد توی مدرسه و جامعه و این ور و اون ور. اعصابم خرد میشد. من به خاطر ازدواجم با آقام هیچ وقت پشیمون نشدم. اما به خاطر انگ خوردنهای بچههام راستش چرا… حالا که تونستم برای هر چهار تاشون شناسنامه بگیرم دیگه احساس خجالت و شرمندگی ندارم…
۵. علی، ۲۴ ساله، تهران:
شناسنامهای که گرفتم برای به معنای پایان نگاه خردکنندهی دیگران به من به عنوان یه بچهافغانی بود. پایان بلاتکلیفی و رنج و تبعیض بود. پایان وابستگی به دیگران برای امور کوچک روزمره. تو ایران همه چیز بر اساس کد ملی تعریف شده. کد ملی که نداشته باشی حتی اگر تمام مدارکی که میخوان رو داشته باشی باز هم بلاتکلیفی. باز نمیتونی مطمئن باشی که کارت پیش میره یا نه.
یه سری موارد هم هست که حتی اگر کاملترین مدرک اقامتی اتباع تو ایران رو داشته باشی باز هم ازشون محروم خواهی بود. از نمایندگی مجلس و مدیریت تو ادارهها و اینها صحبت نمیکنمها. از مثلا یه چیز خیلی ساده به نام گواهینامه صحبت میکنم. من عشق ماشینم. از همون نوجوانی عاشق شتابگیری ماشینها بودم. اما هر کاری کردم نتونستم گواهینامه رانندگی بگیرم. بهم نمیدادن. میگفتن بابات افغانیه. برو پی کارت. حالا هر چی من بگم باشه بابام افغانی، مامانم که ایرانیه. هیچی به هیچ. حالا که شناسنامه گرفتم میتونم گواهینامه بگیرم. میتونم بدون ترس رانندگی کنم.
میتونم حتی دانشگاه برم. امسال دوباره افتادم رو دور درس خوندم. دیپلم که گرفتم دیگه بیخیال درس شده بودم. همکلاسیهام همه یه خرابشدهای دانشگاه رفتن. اما من اصلا کنکور هم ندادم. یعنی خواستم کنکور بدمها. برای کنکور باید یه کد مخصوصی میگرفتم و بعد میرفتم سایت و اون کده کار نمیکرد و باید میرفتم خود سازمان سنجش و برو و بیا و اینها. کلا اعصابم خرد شد. بهم گفتن حتی اگر رتبهی یک کنکور هم بشی چون ایرانی نیستی باید شهریه بدی تا بذارن دانشگاه دولتی درس بخونی. منم گفتم پولم کجا بود بابا… یه دوره افسردگی گرفته بودم. همکلاسیهام که دانشگاه رفته بودن دیگه منو داخل آدم حساب نمیکردن. خلاصه. نه به عشق رانندگیم رسیده بودم و نه مثل بقیه رفتم دانشگاه… حالا اما همهی اینها برام ممکن شده.
سختهها… این که بعد از ۵-۶ سال دوباره درس بخونم یه کم سخته. اما حالا امیدوار شدم. این خیلی فرق میکنه. حالا یه شناسنامه دارم و اگر تلاش کنم میتونم به نتیجه برسم. شناسنامه که نداشتم تلاش کردن بیمعنا بود. هر چه قدر هم زور میزدم باز خیلی وقتها نمیشد و خیلی وقتها به نتیجه نمیرسیدم. حالا اما فرق میکنه. قبلا همیشه یه خجالتی در وجودم داشتم که الان برم فلان چیز رو بخوام بهم بگن کارت ملی من بگم ندارم بگن شناسنامه بگم ندارم بد میشه. اما حالا دیگه خجالت نمیکشم. از خودم بدم نمییاد دیگه….
منبع: نشریهی اندیشهی آینده/ شماره هفتم/ آذر ۱۴۰۲/ صفحات ۵۰ تا ۵۳
سلام
واقعا پیام هاتون خیلی حس خوبی داشت، تولد دوباره کلیدی ترین کلمه شما بین جمله هاتون بوده. آرزوی بهترین هارو براتون دارم این موفقیت بزرگی هست که در جامعه اتباع تو ایران اتفاق میوفته .
واقعا همین طور هست انگار داخل یک زندان گیر کردی که با جیره بندی آب و دون داری زندگی میکنی و هر لحظه ممکنه حکم اعدامت بیاد.
ای کاش ما هایی که فرزندان مادر ایرانی یا پدر ایرانی نیستیم هم میتونستیم این آزادی رو تجربه کنیم.
من خودم به شخصه چند باری وزارت کشور رفتم اما به بهانه های مختلف درخواستم رو قبول نمیکردن.
اولش که میگفتن گواهی تولد نیازه اما من تو خونه بدنیا اومده بودم ولی کارت واکسن داشتم.
بعد هم بهانه های بعدیشون این بود که باید بین سن 18تا 19 سالگی اقدام به درخواست شناسنامه میکردی.
همچنین بدر تولد باید پدر و مادرت اقامت قانونی میداشتن ( گذرنامه ) اما خب زمانی که به ایران اومدن پدر مادرم هیچ مدرک قانونی نداشتن و رفته رفته کارت امایش گرفتن و حالا هم تبدیل وضعیت .
به هرحال یکی از حسرت های بزرگ زندگیم همین شناسنامه گرفتن میمونه، منم مثل شما دوست دارم آزادی رو تجربه کنم و مثل یک شهروند ایرانی در خیابان ها و مراکز دولتی راه برم .
تا ازم مدرک شناسایی میخوان نگم اتباع هستم و منو توی منگنه قرار بدن.
از این دردا خیلیامون خیلی داریم…
شاید یه روزی ما هم بتونیم شناسنامه بگیریم. 🙂
در نیابد حال پخته هیچ خام / پس سخن کوتاه باید والسلام …
تک تک جملات این عزیزان رو با بند بند وجودم حس کردم واقعا نمیدونم چی باید گفت …