وطن من کجاست؟
مروری بر کتاب «وطن من کجاست؟» نوشته حنیف قریشی
حنیف قریشی نه یک نویسندهی ایرانی مقیم در آمریکاست و نه یک افغانستانی مقیم در ایران. نویسندهای پاکستانی-انگلستانی است که پدرش وقتی جوان بوده برای تحصیل از بمبئی به انگلیس آمده و دیگر برنگشته است. چرا پاکستانی؟ چون دیگر افراد خانوادهی پدریاش بعد از جدایی هند و پاکستان از بمبئی به کراچی کوچ کردهاند و آنجا زندگی میکنند. مادرش انگلیسی است و سفیدپوست. یک معادله چند مجهولی که از ابتدای دوران نوجوانی یقهاش را گرفته و تا میانسالی به دنبال حل آن است؛ وطن من کجاست؟!
حنیف قریشی متولد 1954 است، در دانشگاه فلسفه خوانده و هم اکنون از پرکارترین نویسندگان معاصر محسوب میشود. بیش از ده فیلم از روی فیلمنامههایش ساختهاند و حدود پانزده نمایشنامهاش کتاب شده است. حدود 20 کتاب داستانی و غیرداستانی هم از او به چاپ رسیده است. رختشویخانهی زیبای من، در سال 1985 جایزۀ انجمن منتقدان فیلم نیویورک را برد و نامزد دریافت جایزۀ اسکار بهترین فیلمنامه هم شد. کتاب نزدیکی او را نیکی کریمی چند سال پیش به فارسی ترجمه کرد.
کتاب «وطن من کجاست؟» را انتشارات خوب با ترجمهی پژمان طهرانیان در سال 1401 منتشر کرده است. کتابی با 4 جستار و یک داستان. نشان رنگین کمان (1984)، بردفورد (1986)، غریبههای مرموز: داستان تازه مهاجران (2014)، ما همام غلام سیاههای سادهلوحیم (2014) و داستان این در بسته است (2012). دو جستار نخست در دوران نوجوانی نویسنده و دو جستار بعدی در زمانی است که حنیف دوران میان سالی خویش را سپری میکند. تک داستان پایانی نیز در سال 2015 در کنار دیگر جستارها و داستانهای نویسنده منتشر شده است.[1]
نویسنده در بحبوبهی نژادپرستی در اواسط دههی 1960 زمانی که در تلوزیون انگلیس، مردم پاکستان مایهی خنده و جک سازی بودند، بدترین شغلها متعلق به آنها بود و مشکلات فرهنگی و زبانی پررنگ شده بود قرار دارد. خود را در حالی میبیند که نوجوانی است سوژهی تمسخر معلمان در مدرسه؛ تا جایی که به جای اسمش او را پیت پاکستانی خطاب میکنند. او بیش از پیش خودش را منزوی و جدا از جامعهای که در آن زندگی میکند میبیند و به دنبال جایی امن برای زندگی، به دور از دیگران، میگردد. ممنوعیت ورود به سینما و پاتوق همیشگیاش برای خوردن میلک شیک، ترس از خفت شدن و کتک خوردن از گروههای تشکیل شده از همکلاسیهای قبلیاش، بازار داغ سخنرانیهای سیاستمداران علیه غیرانگلیسیها و حمایتهایی که از آنان میشد و یا حتی گروهها و جنبشهایی که برخلاف این جریانات شکل گرفته او را وادار به بازگشت به سرزمین پدری میکند.
نشان رنگین کمان
حنیف قریشی تلاش میکند در دو جستار ابتدایی هم تصویر واضحی از جامعهی انگلیس و نژادپرستی حاکم بر آن ارائه دهد و هم به لایههای درونی مهاجرت همچون بحران هویت قدم بنهد. آنجا که تلاش میکند هویت پاکستانیاش را انکار کند و ننگ دیگری بودن را از چهره پاک کند:
«من از همان اول سعی میکردم هویت پاکستانیام را انکار کنم. خجالت میکشیدم. طوق لعنتی بود که میخواستم از گردن بازش کنم. میخواستم مثل خیلیهای دیگر باشم. گزارشی در روزنامه خواندم دربارهی پسربچهی سیاه پوستی که وقتی فهمیده پوست اگر بسوزد سفید میشود، پریده توی وان آب جوش. درکش میکنم.» (صفحه 20 کتاب)
یا
« وقتی میپرسیدند اهل کجایم، جرئت پاسخ نداشتم. کلمه پاکستانی تبدیل به فحش شده بود. کلمهای بود که نمیخواستم درمورد خودم به کار برود. تحملش را نداشتم که خودم باشم.» (صفحه 24 کتاب)
Pakis لفظ تحقیرآمیز در اشاره به پاکستانیها بود و شنیدنش برای حنیف آزاردهنده بود.
لایههای پنهانیتر این از همگسیختگی هویتی در نویسنده زمانی آشکار شد که پای در خاک پاکستان گذاشته و با خاکی آشنا اما غریب برخورد میکند:
« کمی هم دچار بحران هویت شده بودم. در پاکستان آن قدر استقبال گرمی از من شده بود که از چیزهایی که میدیدم به هیجان آمده بودم؛ به همین خاطر وقتی با عموهایم در خانه بودم از خودم میپرسیدم بهتر نیست همینجا بمانم و برنگردم. وقتی هم که با کمی طنز و طعنه نامحسوس میگفتم انگلیسیام، دیگران به من میخندیدند. قهقهه میزدند. چرا مرد سبز رویی که اسمش شبیه مسلمانهاست و خانواده بزرگ معروفی هم در پاکستان دارد، ادعا میکند متعلق به آن جزیره سردسیر و کوچک و زهوار دررفته خارج از اروپاست که آنجا همیشه مجبور است نامش را برای اینوآن هجی کند؟ عجیب آنکه اظهارنظرهای ضدانگلیسی دیگران حس وطنپرستیام را برمیانگیخت، هرچند فقط وقتی احساس وطن پرستی میکردم که از انگلستان دور بودم.» (صفحه 30 کتاب)
نویسنده بارها و بارها از این احساس که « باور به وجود «وطن من» چیزی نیست که آسان به دست بیاید.» (صفحه 54 کتاب) نوشته و در القای آن به خوبی عمل کرده است.
مهاجرین به خصوص نسلهای دوم و سومی که در کشور ثانی متولد شدهاند از درد دیگری بودن نه فقط در کشور میزبان که پس از بازگشت به کشور خودشان نیز رنج میبرند؛ آنجا که به یادت میآورند تو به هیچ یک از دو کشور تعلق نداری:
« یک بار، یکی از مهمانها به شلوار جینم اشاره کرد و گفت: ما پاکستانی هستیم، ولی تو همیشه «پاکی» میمانی( همان Pakis که در بالا اشاره شد). تاکیدش بر این کلمه تحقیر آمیز بود که انگلیسیها علیه پاکستانیها به کار میبردند. منظورش این بود که من حق ندارم ادعا کنم به یکی از آن دوجا تعلق دارم» ( صفحه 30 کتاب)
بازگشت به انگلیس و از سرگیری برخورد با نژادپرستیهایی با شدت بیشتر همچون سوزاندن آسیاییها و سیاهپوستان، کتک کاری، قتل، غارت و برخوردهای کوچک و بزرگ تبعیض آمیز میوه همان بذری بود که سیاستمدارانی همچون پاول[2] کاشته شده بود.
نویسنده در پاسخ به راجر اسکروتن که اشتیاق به انس با همنوع را دلیلی کافی میداند تا رفتار نژادپرستانه مردم علیه غیرانگلیسیها را توجیه کند. به درستی اشاره میکند که:
«انس با همنوع یعنی چه؟ همنوعان دقیقا چه نوع افرادیاند؟ آیا فقط کسانیاند که «ملیت»شان یکی است؟ رنگ پوستشان یکی است؟ نژاد و تاریخشان یکی است؟ ….. اما آخر این چه تصور سست و بیروح و محدودی از روابط بشری و امکانها و احتمالهای عشق و ارتباط است که فقط میتواند آن را به این شیوه انحصارطلبانه و خودپسندانه صرفا در «همنوع » ببیند؟» (صفحه 48 کتاب)
اشاره جالب دیگری که نویسنده به کشور خود (پاکستان) داشت لزوم و ضرورت آگاهی از مسائلی همچون سیاست بود. شنیدهایم که بعضی افراد در کشور خودمان هم ( نویسنده این متن هم دردوراهی ایران- افغانستان مانده و نمیداند کشور خودش را کدام معرفی کند) میگویند: «من سیاسی نیستم یا اظهارنظر سیاسی نمیکنم در حالیکه نمیشود و به نقل از نویسنده در صفحهی 52 کتاب: در پاکستان واجب بود که دانش و آگاهی داشته باشی، چون بحث سیاسی از ضرورتها بود.»
بردفورد
در جستار دوم کتاب «وطن من کجاست؟» (بردفورد 1986) نویسنده به شهری استثنایی در انگلیس سفر میکند. شهری که مرکز کوچهای اجباری بود و جمعیت غیربریتانیایی( آسیاییها و آفریقاییها) بر آن غلبه میکرد. وضعیت اقتصادی و فرهنگی حاکم بر آن با همان نگاه اول تمایزش از دیگر شهرهای انگلیس را نشان میداد.
از شهردار بردفورد که اهل روستایی در پاکستان بود تا تاکسیای که موسیقی هندی در آن طنینانداز میشد یا لهجهی بردفورد-پاکستانی رانندهی آن همه و همه شروع یک سفر هیجانانگیز برای حنیف محسوب میشود؛ جایی که میتوانست در قلب بریتانیا از نسخهای از لاهور یا یک شهر آسیایی دیدن کند.
« آنجا در میان همه اینها، کتابخانه اسلامی را هم دیدم و مرکز شیرینیجات آمبالا را که میشد از آن انواع ادویهجات را خرید: گشنیز خشک، زردچوبه، گرام ماسالا، دال و بامیه. ویدیو کلوپهای آسیایی هم بودند که میتوانستی ازشان کاستهای ترانههای استاد سجاد[3] و نیره و عالم گیر و نازین محمدعلی شهیکی[4] را بخری.» (صفحه 64 کتاب)
حنیف در افتتاحیهی مدرسهای دخترانه (اسلامی) شرکت میکند. نحوه کار مدرسه طوری است که بعید است ذرهای به ذهنتان برسد اینجا انگلیس است و نه مدرسهای مذهبی در دل آسیا.
« مثلا اینکه نمایش صورت انسان یا هر موجود زنده دیگری در مدرسه ممنوع بود. از ترویج رقص و نواختن آلات موسیقی هم خبری نبود.» (صفحه 71 کتاب)
یا مثلا وقتی سری به شورای مسلمانان میزند، رییس شورا میگوید هیچ زنی در شورا نیست، چون ما برای زنها احترام فوقالعادهای قائلیم. زنها هم بعد از 12 سالگی اجازه معاشرت با مردان ندارند و مدارس تکجنسیتی نیازی است که در بردفورد احساس میشود.
پدیدهی مهاجرت و سوال اهل کجایی؟! نه فقط به یک جابهجایی از سرزمینی به سرزمینی دیگر که به آن گزارهای برمیگردد که من مهاجر خود را در آن قالب تعریف میکنم. اما قصه زمانی تراژیک میشود که ندانیم به کجا تعلق داریم.
« در دوره نوجوانیام، در میانههای دهه 1960، صحبتهای زیادی بود درباره «مشکلاتی» که بچههای همنسل و همتبار من در بریتانیا به علت دورگه بودنشان یا به علت مهاجربودن والدینشان با آن روبهرو هستند. میگفتند نمیدانیم به کجا تعلق داریم؛ شتر گاو پلنگیم. یادم میآید این جور چیزها را در روزنامه میخواندم. اسممان را گذاشته بودند «نسل دوم مهاجران». مبادا کسی فراموش کند ما واقعا به بریتانیا تعلق نداریم. ما «بچههای بیسرزمین بریتانیا» بودیم. عبارت مورد علاقهشان برای اشاره به ما «گرفتار بین دو فرهنگ» بود.» (صفحه 74 کتاب)
با این حال نویسنده معتقد است ما، همان «نـسل دوم مهاجران» به خوبی توانسته بودیم در عوامل و عناصر ناهمگون دو کشور را در هم بیامیزیم و اصلا هم دچار تضاد فرهنگی نمیشدیم.
اشارهی نویسنده به تعریفی که بریتانیاییهایی از مهاجر دارد هم جالب توجه است:
« عجیب است که چگونه معنای مهاجر دستخوش تغییر شده است. آمریکاییها و استرالیاییها و ایتالیاییها و ایرلندیها مهاجر نیستند. روپرت مرداک (تاجر معروف استرالیایی- آمریکایی) و کلایو جیمز (نویسنده و منتقد استرالیایی-انگلیسی) و کیری تکاناوا (خواننده اپرای نیوزلندی-انگلیسی) نیستند که باید راهشان را بکشند بروند؛ این سیاهاناند که باید بروند.» (صفحه 84 کتاب)
غریبههای مرموز: داستان تازه مهاجران
غریبههای مرموز: داستان تازه مهاجران 2014 ، سومین جستار وطن من کجاست؟، به نظر من ضعیفترین جستار در این کتاب است؛ نه شباهتی به روایت دارد و نه داستان! مجموعهای از جملات احساسی و غیرقابل مرجعی است که پشت هم سوار شده است. هرچند نمیشود از تلخی جملات در وصف مهاجر به سادگی گذر کرد. داستان تلخ مهاجر در قرن بیستم:
«مهاجر تازه وارد، آخرین مهاجری که از در وارد و درکشور تازه مستقر میشود، خودش هم ممکن است مورد نفرت مزاحمی تازه واردتر از خودش قرار بگیرد، همان کسی که ممکن است جای او را بگیرد، چون این دیگری تهدیدکننده از هیچ نظر به او شباهت ندارد. مهاجر نه چهرهای دارد نه جایگاهی، نه پناهی، نه گذشتهای. تنها هویتی هم که دارد قرار است در چهارچوب قوانین محدود جامعه محل بحث قرار گیرد.» (صفحه 88 کتاب)
ما همان غلام سیاههای ساده لوحیم
ما همان غلام سیاههای ساده لوحیم 2014 آخرین جستار این کتاب از همان سیاستهای نژادپرستانه ادامهدار بریتانیا و به خصوص پاول نقل میکند. آن جا که پیشنهاد تاسیس وزارتخانه بازگشت مهاجران را مطرح میکند و میگفتند قرار است «تخم و ترکه» ها را بیرون کنند. جستار به طور کلی به اقدامات پاول میپردازد؛ مردی که به قول نویسنده بریتانیا از دستش جان سالم به در برد.
این در بسته است
اما در نهایت تک داستان «این در بسته است» (2012) داستان زندگی زنی را تعریف میکند که پس از سالها به کشورش بازمیگردد. او یک ماه به خاطر پسرش در کراچی پاکستان زندگی میکند. یاسین غرق در دیوانگی شده و مادرش تصور میکند میتواند او را نجات دهد. تفکری که تا پایان با خود به همراه دارد؛ اما یاسین معتقد است: «زندگی واقعی همینجا جریان داره.» جایی که نمیداند هربار از خانه میزند بیرون احتمال اینکه به او تیراندازی بشود چهقدر است؟!
«وطن من کجاست؟» در واقع مواجههی حنیف قریشی در دل بریتانیاست با نژادپرستی و پدیدهی مهاجرت؛ مهاجری که مهاجر نیست، اما نمیداند به کجا تعلق دارد. به بریتانیایی که در آن زاده شده، اما از پنج سالگی لااقل روزی یک بار از اطرافیانش آزار نژادپرستانه دیده، یا پاکستانی که هنر او (نمایشنامهنویسی و تئاتر) اصلا آنجا معنا نداشت. هرچند شاید همچون فرحانه در تک داستان آخر بیخیال همهچیز بشود و تلاش کند با وجود تمام اتفاقاتی که برایش افتاده احساس خوشبختی کند.
[1] Love, Hate: Stories and Essay, Hanif Kureishi, Faber and Faber, 2015
[2] Enoch Powell
[3] سجاد علی، هنرپیشه و کارگردان، شاعر و خواننده پاکستانی متولد 1966 در کراچی.
[4] خواننده پاکستانی متولد 1957 در ایران.
بسیار بررسی و تحلیل خوبی بود از کتاب. به نحوی که علاقمند شدم کتاب را در اولین فرصت بخوانم.
کتابی خوبی هست، فهم بنده از مطلب فوق تان این است که بنظرم بیشتر خواندن این کتاب برای کسانیکه دور از وطن خود قرار دارد بهتر باشد.