تحصیل مهاجران در مدارس ایران چه وضعیتی دارد؟
گزارش نشست تجربه زیسته تحصیل مهاجران در مدارس
نشست تجربه زیسته تحصیل مهاجران در مدارس سومین نشست از سلسله نشستهای تجربه زیسته مهاجران در ایران بود که انجمن دیاران آن را با همکاری کافه ایونت در روز چهارشنبه 6 شهریورماه 1398 در محل کافه ایونت برگزار کرد. در این نشست مهاجران و معلمان مدارس مهاجر حاضر شدند و تجربیات خودشان را بازگو کردند.
یکی از نکاتی که برای فهم وضعیت تحصیل مهاجران در مدارس ایران به طور کلی و هم تحصیل مهاجران در مدارس ایران مهم است، بازماندگی از تحصیل است. آمار بازماندگی از تحصیل وضعیت آموزش و دسترسی به خدمات آموزشی را یادآور میشود. در مورد بازماندگی از تحصیل آمار دقیق نداریم و هر آماری که ارائه میشود، تخمینی است. طبق آمار سرشماری سال 95 حدود 9 میلیون بیسواد در کشور داریم که این تعداد افراد بین 6 سال تا 50 سال را شامل میشود. در مورد بازماندگی از تحصیل مهاجران در مدارس آمارهای خیلی متفاوتی ارائه میشود. در مورد بازماندگی از تحصیل در کل ایران، آمار آموزش و پرورش میگوید که سال تحصیلی 95-96 ما 747911 نفر بازمانده از تحصیل در همه مقاطع تحصیلی داشتهایم. آمار دیگری از سرشماری 95 داریم که حاکی از این است که تعداد افراد بین 6 سال تا 19 سالی که خارج از سن مدرسه هستند 2386120 نفر هستند و 14 درصد جمعیت 6 تا 19 سال کشور را شامل میشوند. تفاوت آمارها از کجاست و چرا منابع مختلف آمارهای متفاوتی اعلام میکنند؟ این به تعریف بازماندگی از تحصیل برمیگردد. چطور تعریف بازماندگی از تحصیل متفاوت میشود؟ بازه سنی که در نظر میگیرند، متفاوت است. ما آمار 6 تا 19 سال را گفتیم، حالا اگر سنین 18 و 19 سال را از آن کم کنیم و اول دبستان تا دیپلم را در نظر بگیریم، آمار کاهش پیدا میکند و میشود حدود یک میلیون و هفتصدهزار نفر. آمارهای آموزش و پرورش که در مهر 97 ارائه شده است، گفته بازماندگی از تحصیل کلا 130 تا 140 هزار نفر است. این آمار فقط 6 تا 11 سال را حساب کرده بود یعنی آمارهای بازماندگی از تحصیل به این بستگی دارد که بازه سنی را چطور تعریف کنی. سالنامه آموزش و پرورش میگوید در سال تحصیلی 94-95 ما 777 هزار نفر بازمانده از تحصیل داشتهایم. سال 95-96 این آمار 747 هزار نفر بازمانده از تحصیل داشتهایم. بیشترین بازماندگی از تحصیل ابتدا در سیستان و بلوچستان است و بعد از آن خراسان و خوزستان است. کمترین بازماندگیها هم در سمنان، یزد و ایلام است. اینها بیارتباط به مهاجرین هم نیست چون تعداد مهاجران در سیستان و بلوچستان و خراسان زیاد است. سرشماری سال 95 تعداد مهاجران حاضر در ایران را یک میلیون و 654 هزار نفر اعلام کرده است، از این تعداد 751 هزار نفر زیر 19 سال سن دارند. همچنین طبق آماری که غلامرضا کریمی رییس امور بینالملل آموزش و پرورش در مصاحبه با فارس بیان کرده است، 473 هزار دانشآموز اتباع داریم. اگر این تعداد را به اضافه تعداد افراد زیر 6 سال بکنیم و از 751 هزار نفر کم کنیم، تعداد بازماندگان از تحصیل مهاجر در ایران بدست خواهد آمد. طبق گزارش سال 2018 اتحادیه اروپا 103 هزار ثبتنامی بدون مدرک داشتیم و طبقه گفته رییس امور بینالملل آموزش و پرورش در شهریور 1398، 123 هزار ثبتنامی بدون مدرک. ثبت نام دانشآموزان بدون مدرک در مدارس ایران از سال 94 به فرمان رهبری قانونی شد و این فرمان از سال تحصیلی 94-95 اجرایی شد. تا پیش از این به مهاجرین بدون مدرک اجازه تحصیل در مدارس دولتی داده نمیشد.
همیشه این دغدغه در بین مهاجرین هست که کمکهای بینالمللی میآید اما به دست مهاجرین نمیرسد. گزارش اتحادیه اروپا بیان میکند که در کل از سال 1997 تا الان 51 میلیون دلار کمک بینالمللی به ایران وارد شده و سال 2018 فقط 5 میلیون دلار کمک بینالمللی به ایران رسیده است. این در حالی است که ایران چیزی حدود 150 میلیون دلار هزینه میکند و رقم 5 میلیون دلار در مقابل 150 میلیون دلار رقم قابل توجهی به نظر نمیرسد.
در مورد علل بازماندگی از تحصیل گزارش مرکز پژوهشهای مجلس در مورد بازماندگی از تحصیل به طور کلی این را تاکید کرده است که سیاستها و برنامههای آموزشی و دسترسی به امکانات خیلی مهمتر از عوامل فردی و خانوادگی است. در حال حاضر همانطور که پیش از این ذکر شد نداشتن مدرک باعث بازماندگی از تحصیل بچههای مهاجر در ایران نمیشود اما باز هم به دلایلی نمیتوانند وارد مدرسه بشوند، برای فهم این دلایل من پارسال با فعالین مدنی مصاحبههایی را انجام دادم که به دلایلی چند اشاره کردند. کسانی که مدرک ندارند باید برای ورود به مدرسه برگه حمایت از تحصیل بگیرند، این خود معضلاتی را ایجاد میکرد از جمله اینکه برای گرفتن این برگه نیاز به اثبات حضور حداقل دو سال در ایران را داشتند اما توضیح کمیته آموزش نهاد رهبری در خصوص مصوبات مربوط به ثبتنام دانشآموزان افغانستانی که در 20/5/97 منتشر شده بود میگفت اثبات حضور یکسال یا شرکت در سرشماری 6 ماه پیش هم کفایت میکند اما در عمل این رعایت نمیشد. کسی که از سال قبل هم برگه حمایت از تحصیل داشت باید در همان دفتر کفالت سال پیش برگه خود را تمدید میکرد که با توجه به جابهجایی برخی از دفتر کفالتها مسالهساز میشد. مساله دیگر شلوغ بودن دفتر کفالتها بود چرا که تمدید کارت آمایش، تمدید پاسپورتهای طرح خانواری با برگه حمایت از تحصیل همزمان شده بود و الویت به تمدید کارت و پاسپورت داده میشد. سلیقهای عمل کردن دفتر کفالتها، مدرسه نرفتن فرزندان بزرگتر خانواده و الزام حضور پدر برای گرفتن برگه حمایت از تحصیل مشکلساز میشد و به عدم دریافت برگه حمایت از تحصیل منجر میشد. عدم تطابق شهر کارت آمایش با شهری که در آن زندگی میکردند، تعصبات خانوادهها نسبت به تحصیل دختران و بی اطلاعی خانوادهها از مدرسه و حتی سن فرزند، باعث بازماندگی از تحصیل فرزندان میشد. علاوه بر اینها کمک به مدرسه اجباری، تکمیل ظرفیت مدارس و این نکته که بودجه مدارس شامل مهاجران بدون مدرک نمیشد، باعث شده بود که هنوز هم فرزندان مهاجران نتوانند به مدرسه راه پیدا کنند.
و اما لازم به ذکر است، شیوهنامهای که برای سال تحصیلی جدید منتشر شده است بخش زیادی از مسائل مهاجران در مدارس را پوشش داده است و تاکید به حل آنها داشته است. در شیوهنامه امسال، مهاجران مانند دانشآموزان ایرانی میتوانند وارد مدارس تیزهوشان و نمونه دولتی بشوند، کمک به مدرسه آنان با ایرانیها فرقی نخواهد داشت و شرکت در اردوهای مدرسه برای آنان آزاد است. به عدم تفکیک دانشآموزان ایرانی و اتباع تاکید شده است که مدرسه حق انجام این کار را ندارد. شرکت در مسابقات تا سطح استانی برای اتباع مجاز است و 20 درصد ظرفیت مدارس فنیحرفهای هر ناحیه/ شهرستان/ منطقه به دانشآموزان مهاجر اختصاص داده شده است. اینها همه از مواردی است که در سالهای پیش برای مهاجران مشکل بوده و امکان استفاده از آنان را نداشتهاند لذا تحصیلشان با محدودیت مواجه بوده است.
دوران تحصیلم در مدارس، سختترین دوران زندگیام بود
من سحر هستم و کل دوران تحصیلم را در ایران گذارندهام و الان دانشجو هستم. ما در شیراز زندگی میکنیم. زمانی که من دانشآموز بودم، نسبت به الان تغییراتی بوجود آمده ولی من این تغییرات را خیلی خیلی ناچیز میدانم چون بعد از گذر ده سال انتظار میرود که تغییرات خیلی بهتر ،حداقل در آن منطقهای که من زندگی میکردم، بوجود بیاید. من دوران تحصیلم در مدارس سختترین دوران زندگیم بوده است. نه مبالغه هست، نه احساسی است و نه هیچ چیز دیگر. یک واقعیت زندگی من بود و باعث شد که من زودتر با واقعیت زندگی روبرو بشوم. این تجربه هیچ وقت از یاد من نمیرود؛ قرار بود به کلاس سوم بروم، آن سال گفتند دوتا راه بیشتر جلوی شما نیست یا مدرسه را انتخاب کنید و یا برگه سبز را. وجود برگه سبز برای یک خانواده افغانستانی در ایران یعنی همهچیز. با وجود آن برگه سبز حق زندگی کردن در اینجا را داری و اگر آن برگه سبز از تو سلب شود، همان حداقل چیزهایی که به تو داده میشود هم سلب میشود. من آنجا بود که فهمیدم خیلی زود بزرگ شدهام و از دنیای کودکانهام بیرون آمدم. من خیلی جاها با پدرم میرفتم که کاری کنم که بتوانم به مدرسه بروم. پدر من هم دوست نداشت برگه سبزش را از دست بدهد ولی من آنقدر گریه کردم که راضی شد. آن برگه سبز برای همه خانواده بود ولی گریههای من باعث شد که برگه سبز را بسوزانیم. من الان 24 سالم هست، این داستان مربوط به موقعی است که من 9 ساله بودم. آن زمان هنوز بحث پاسپورت نبود. این گمانها بود که ممکن است کسی که به مدرسه میرود، این برگه بهش پس داده بشود و یا نشود. چون برای همه خیلی این برگه مهم بود، همه ترجیح میداد برگه را داشته باشند. این باعث شد که من تنها کسی در فامیل باشم که وارد دانشگاه بشوم چون خیلیها دیگر به مدرسه نرفتند. من هم همیشه دغدغه هزینههای تحصیلم را داشتم یعنی از زمانی که من وارد مدرسه شدم تا به الان و این مختص دانشگاه نبود. حتی زمانی که ابتدایی بودم به این فکر میکردم که من هزینه مدرسهام را چجوری بدست بیاورم. پدر من در بین فامیل تنها کسی بود که تمام بچههایش را به مدرسه فرستاد. ما همه پنج نفرمان درس خواندیم. علارغم صحبتهایی که با پدرم میشد که تو چطور جرات کردی همچین کاری بکنی، اگر به تو دیگر اقامت ندهند چکار میکنی؟ در کل هم بقیه یا اصلا بچهها را مدرسه نمیگذاشتند یا اگر میگذاشتند هم فقط یک نفر به خاطر هزینههایی که بود. اولویت با کسی بود که تازه میخواهد وارد مدرسه شود. خواندن و نوشتن را که یاد میگرفت، حذف میشد. در تمام دوران تحصیلم (تا لیسانسم که شیراز بودم و دو سال است که به تهران آمدم) در خانه ما همیشه دانشآموز هست یعنی ما یک مدرسه خودگردان غیرشناخته شده داریم. کسانی که بچههایشان نمیتوانند به مدرسه برود، ما اینها را در خانه خودمان آموزش میدهیم در ازای یک مبلغ ناچیز در حد 15 هزار تومان که از هر کدام میگیریم. اگر من نقطع عطف زندگیام را سن 9 سالگی بگذارم تا الان که دارم در مقطع ارشد فارغالتحصیل میشوم، چیزی که برای من ناراحتکننده این است که هیچگونه تغییری نمیبینم. چرا الان طبق این آمارهایی که شما دادید وضعیت بهتر شده و کسانی هم بودند که با حکم رهبری بچههایشان را به مدرسه فرستادند ولی این ظاهر قضیه است. من امسال برای اینکه ببینم چه خبر است به مدرسه نزدیک خانهمان رفتم، چیزی که من را خیلی ناراحت کرد این بود که کلاس دانشآموزهای افغانستانی با دانشآموزان ایرانی متفاوت بود. یک مدرسه خیلی معمولی هم بود. نوع نگاهها متفاوت. هزینهای که گرفته میشد، متفاوت. نوع برخوردی که میشد، متفاوت بود. مشکل از خود ما بوده که هیچ اقدامی نکردیم یا از جای دیگر؟ چرا بعد از گذشت این همه سال تغییرات آنقدر نبوده که من حس کرده باشم که حداقل اگر من این تجربه را داشتم، نسل بعد از من این تجربه را نداشته باشد و هیچ تغییر محسوسی بوجود نیامده است. الان که اجازه دارند بچهها را در مدارس دولتی ثبت نام کنند هم من با موردی مواجه بودم که به خاطر سختگیریهایی که بود و هزینههایش، پسرش را به مدرسه فرستاده بود و دخترش را برای آموزش به خانه ما میآورد. هنوز هم آدمهایی را میبینی که مجبورند دست به انتخابهای اینچنینی بزنند. شاید شکل رنجهایی که داریم میکشیم عوض شده باشد. زمانهایی بود که ما در حیاط نگه داشته میشدیم که شما باید تکلیفتان را مشخص کنید. کارت آمایشتان به موقع نیامده است یا شما هزینه تحصیلتان را ندادهاید. حتی دو زنگ، سه زنگ در حیاط نگه داشته میشدیم.
یکی از زخمهای دردناک مهاجرین، مساله آموزش است
من نادر موسوی هستم. حدود بیست سال است یعنی از سال 79 در حوزه آموزش مهاجرین کار میکنم و مدرسه دارم. پارسال یک خانواده برای ثبتنام آمده بود. رزما و داداشش مصطفی. آمدند و گفت میخواهم پسرم را ثبتنام بکنم. گفتم مگر این در سن مدرسه نیست؟ گفت چرا ولی نمیخواهد. من اصرار کردم که رزما را هم ثبتنام کند. گفتم پسرت را ثبتنام نمیکنیم مگر اینکه دخترت را هم بیاوری. رزما در مدرسه ما کلاس اول را خواند و امسال پروندهاش را گرفت و رفت کلاس دومش را در مدرسه دولتی بخواند. من از قبل میدانستم که همچین مواردی هست و ممکن است دختر را به مدرسه نفرستند و فقط پسر را ثبتنام کنند، برای همین در فرم ثبتنام اطلاعات تمام بچهها را میگیریم که از همچین اتفاقی جلوگیری کنیم. سال تولدشان را میگیریم و میپرسیم کدام مدرسه میرود. علاوه بر مساله اقتصادی، فرهنگی هم هست. من بارها و بارها این جمله را شنیدم که: دختر مال مردم است. به همین خاطر برایش خرج نمیکنند.
یکی از زخمهای بسیار دردناک مهاجرین همین مساله آموزش است اما از جاهایی است که پیشرفتهای خیلی خوبی داشتهایم. سال 83-84 از سالهایی بود که وضعیت خیلی بدی بود و جلوی درس خواندن مهاجران را میگرفتند. دختر یکی از آشنایان به خاطر اینکه از مدرسه بیرونش کرده بودند، خودکشی کرد. از هر لحاظی که ما بخواهیم در نظر بگیریم چه از نظر انسانی، چه همزبانی و چه دیگر ابعاد این مساله در راس قرار میگیرد. نفرت عجیبی در دل افراد کاشته میشود وقتی در یک اجتماع زندگی میکنند و جلوی ورودشان به مدارس گرفته میشود. متاسفانه مساله آموزش هیچ وقت حل نشده است اما از سال 94 که رهبری فرمان دادند اوضاع خیلی بهتر شد. سال قبل از آن ما 400 تا دانشآموز داشتیم، بعد از فرمان خوشبختانه بخش زیادی از بچههای ما حدود 250 نفر به مدرسه دولتی رفتند.
من در بعضی سالها برای مدارس خیلی از شهرستانها هم کتاب میگرفتم. به بچههای مهاجر پیک نمیدادند. من پیک نوروزی را طراحی کردم که در آن سعی کرده بودیم از آداب و فرهنگ افغانستان هم گفته شود. ترکیبی از نوشتههای افغانستانی و درس ایرانی را در خودش داشت مثلا برای فاصله شهرهای درس ریاضی، فاصله شهرهای افغانستان را میگفت. این پیک را چند سال در مدارس تهران و دیگر شهرستانها برای بچههای مهاجر پخش میکردیم و خیلی مورد استقبال بود.
مدارس سلیقهای عمل میکنند
اسم من سمیه است و بواسطه تجربه زندگی که داشتم تا کلاس اول اصلا نمیدانستم که یک افغانستانی هستم. تجربه زندگی من در مشهد بوده است. ما دانشجویان افغانستانی الان داریم که در مشهد زندگی کردهاند. بچههایی که در مشهد زندگی کردهاند، آدمهای خیلی با اعتماد به نفستری هستند چون این تحقیر کمتر صورت گرفته و پذیرش در مشهد خیلی بهتر است. من کلاس اول دبستان را که تمام کردم و میخواستم به کلاس دوم بروم، استاندار خراسان رضوی تصمیم گرفت که کل افغانستانیهای مشهد را تخلیه کند. دقیق تاریخش را یادم نیست اما فکر کنم سال 74 بود. وضعیت جوری بود که از اتوبوسها پیاده میکردند، کامیون میآمد جلوی در خانه و وسایلها را در آن میریختند. خانوادهها را به این صورت تا مرز همراهی میکردند یا در مهمانشهرها و اردوگاهها به زور مستقر میکردند. کارتها را هم قیچی میکردند و یک نامه میدادند که شما باید به مدت ده روز دیگر از مشهد خارج بشوید. پدر من هم در آن روند قرار گرفت و قبل از آن که ده روز تمام بشود، با 100 هزار تومان فرار کرد و تنهایی به تهران آمد و من و مادرم مشهد ماندیم. ما دوستان ایرانی مشهدی خیلی زیاد داریم. یکسری از وسایلمان را در خانه آنها گذاشتیم و من و مادرم 15 یا 20 روز بعد از پدرم با یک چمدان و با ترس و لرزی به تهران آمدیم. ما تابستان آن سال را خانه خالهام زندگی کردیم و بعد مستقل شدیم و من میخواستم به کلاس دوم بروم. من در مشهد تمام مدارک هویتیام را از دست داده بودم و برای اینکه به مدرسه بروم هیچ مدرکی نداشتم. آن زمان ما کرج بودیم. مهر شد. من مانتو و شلوارم را میپوشیدم، کیفم را برمیداشتم و میرفتم جلوی در خانه مینشستم و بچههایی که به مدرسه میرفتند را تماشا میکردم. این صحنه خیلی برای پدر و مادر من سخت بود. مادر من تحصیلات حوزوی دارد، پدر من هم درس خوانده و برایشان خیلی مهم بود که من بتوانم به مدرسه بروم. پدر من گشت و در یکی از روستاهای حاشیهی کرج معلمی را راضی کرد تا در مقابل دریافت هزینهای اجازه بدهد من به عنوان مستمع آزاد به مدرسه بروم. از خانه ما تا مدرسه با ماشین 45 دقیقه راه بود. من تا کلاس اول دبیرستانم را مستمع آزاد خواندم یعنی پدر من در مدارس مختلف رایزنی میکرد، هزینه میداد تا من بتوانم مستمع آزاد بروم. بازرس که میآمد ،حالا بازرس اصلا به لیست توجه نمیکرد که این افغانستانی هست یا نیست ولی فقط به خاطر اینکه مدیر مدرسه شارژ بشود، من را از مدرسه بیرون میکرد. من ساعت ده یازده برمیگشتم یا در حیاط مینشستم تا سرویس بیاید و من را به خانه برگرداند و من به پدرم بگویم که بازرس آمده و مدیر من را بیرون کرده است و پدرم بفهمد که مدیر مدرسه دوباره پول میخواهد. پدرم مبلغی را به مدرسه پرداخت میکرد و من دوباره سرکلاس میرفتم. این روند تا سوم راهنمایی من بود و من تا سوم راهنمایی هیچ مدرک تحصیلی نداشتم. همه میگفتند اصلا نباید کسی بفهمد که این به مدرسه میآید. هیچ تضمینی هم نبود که سال دیگر من بتوانم به مدرسه بروم یا نه. سال 82 که من میخواستم به اول دبیرستان بروم، اولین دوره کارتهای آمایش صادر شد. آنجا یک امتحان جامع دادم و به اول دبیرستان رفتم. در امتحان مدرسه نمونه دولتی قبول شدم. مدیر مدرسه سوم راهنماییام خیلی خانم دلسوزی بود، من را راهنمایی کرد برای مدرسه نمونه دولتی. من از همکلاسیهایم خداحافظی کردم و به مدرسه نمونه دولتی رفتم، یک ماه و نیم اول دبیرستانم را هم در مدرسه نمونه دولتی خواندم. یک روز مدیر مدرسه آمد از من پرسید که تو افغانی هستی؟ گفتم بله. گفت نمونه دولتی نمیتوانی بیایی و اشتباه شده است. حالا من با چه سرافکندگی دوباره پیش دوستان سالهای قبلم برگشتم. نمیدانم در روند ثبتنام چطور متوجه نشده بودند که من اجازه ندارم. سالی که من میخواستم به کلاس سوم دبیرستان بروم. فکر میکنم سال 84 بود. آقای احمدینژاد تازه رییس جمهور شده بود و اعلام کردند که کلا از مدرسهها بیرون بیندازید. در کرج مدرسه خودگردان نبود. پدرم خیلی گشت. حتی سفارت هم رفت. سفارت هم گفت نداریم چنین جایی را. آن سال در باقرآباد مدرسه ثارالله وجود داشت که رفت و آمدش برای من مقدور نبود و مدیر مدرسه گفت شما در خانه درست را بخوان، من اینجا مدرک دیپلمت را صادر میکنم. اما چون از نظر روحی من باید به مدرسه میرفتم. سفارت هم یک مدرسه در فرحزاد معرفی کرد که ما نتوانستم دسترسی پیدا کنیم. آبانماه پدر من شغلش را رها کرد. ما همه زندگی را جمع کردیم و به قم رفتیم. قم چون روحانیون هستند، وضعیت تحصیلی متفاوت است. من در قم به مدارس خودگران رفتم و سوم دبیرستان و پیش دانشگاهیام را در قم خواندم. برای پیش دانشگاهی هم مدرک مدرسه مهاجران را قبول نمیکردند و دوباره من دوم و سومم را امتحان دادم تا مجاز شوم. در مورد برخوردهای درون مدرسه، در مورد دوران ابتدایی من اصلا نمیخواهم صحبت کنم چون من حتی مجبور شدهام به خاطرش جلسات رواندرمانی بگذرانم. در راهنمایی مثلا کارنامه بچهها را نمیدادند و میگفتند باید حتما کمک به مدرسه را پرداخت کنید تا کارنامه را بدهیم. اینها چیزهایی است که همچنان هست. همیشه یکسری قانون تصویب میشود ولی هیچ ضمانت اجرایی ندارد یعنی مدارس کاملا سلیقهای عمل میکنند. مثلا در برخی از مدارس کرج، مدیر مدرسه میگوید پول برق مدرسه را باید بچههای افغانستانی بدهند. این تقسیم میشود، قبض را میآورند، پدر و مادرها را میخواهند. هر ماه اینطور است. از آن زمان که دولت یارانه برق مدارس را برداشته و باید خودشان پرداخت کنند این اتفاقات شروع شده است.
مهاجران پاکستانی خارج از چارچوب قانوناند
من سعید هستم و با یک جامعه مهاجر دیگر یعنی جمعیت پاکستانی که امکاناتشان خیلی کم است و هیچ حمایتی ندارند، کار میکنم. این قانون تحصیل مهاجران د ر مدارس هم فقط برای اتباع افغانستانی است. پاکستانیها هیچ مدارک هویتی ندارند و شامل قانون هم نمیشوند. مساله دیگری که هست این است که پاکستانیها هیچ تمایلی به تغییر وضعیتشان ندارند. وضعیت خودشان را دوست دارند. هنوز دارند شبکههای خودشان را نگاه میکنند. زبانشان هم متفاوت بوده و با اینکه بیشتر از 40 سال است که در ایران زندگی میکنند اما هنوز نتوانستهاند خیلی با ایرانیها ارتباط بگیرند. فقط به خاطر این در ایران زندگی میکنند که راحتتر هستند. در آن بیابانی که هستند، آب و برق دارند و هوا به نسبت پاکستان بهتر است چون پاکستان گرم است. یکسری هم دعواهای شیعه و سنی داشتند که به ایران آمدهاند. این بخشی که ما کار میکنیم بالغ بر سه هزار نفر هستند که حدود 500 نفرشان کودک هستند. برای پاکستانیها پارسال مهاجرت معکوس هم اتفاق افتاد. به خاطر برخوردهای دولتی هم بود که آمدند خانههای اینها را خراب کردند و باعث شد بروند، برخی هم به خاطر شرایط اقتصادی رفتند اما باز هم برگشتند و تغییری در وضعیتشان ایجاد نشده است.
تبعیضی که بچههای مهاجر با آن دست به گریباناند خیلی زیاد است
من ساناز هستم و به عنوان معلم هم با مهاجران پاکستانی و هم افغانستانی کار میکنم. در تکمیل صحبتهای دوستان باید بگویم که تحصیل در ایران کاملا رایگان نیست، هر چند مبلغ کمی باید پرداخت شود. این دوتا جمعیتی که من دارم کار میکنم؛ هم جمعیت افغانستانیها و هم جمعیت پاکستانیها. وجه اشتراک جفتشان این است که درگیر فقر هستند و تقریبا بچههای کار محسوب میشوند. ما نمیتوانیم در مورد آموزش صحبت کنیم اما در مورد مشاغل مجاز و محدودیت تردد صحبت نکنیم. یک پدیده که اتفاق میافتد علل مختلفی دارد. وقتی پدر آن بچه انتخاب زیادی ندارد پس سقف درآمد پایین میآید پس همه بچههای افغانستانی با هزینه تحصیل مشکل دارند. حتی همین الان که قانون هست، ما در ثبتنام بچههای افغانستانی داریم میبینیم که مدیر نسبت به بچههای ایرانی پول بیشتری میگیرد. خانواده که خودش در فشار مالی هست، مدیر هم که سلیقهای عمل میکند و بیشتر میگیرد و درصد مدرسه رفتن بچهها پایین میآید. وقتی بچهها میخواهند از مدارس خودگردان به دولتی بروند، در مورد بحث تطبیق سواد بچهها، واقعا ما در مدارس خودگردان نمیتوانیم به آن کیفیت برسیم. علل مختلفی هم دارد؛ اکثر سمنهایی که دارند کار میکنند نیروی داوطلب میگیرند و منابع مالیشان کم است و این بحث خیلی مفصلی است و بچه به آن کیفیت مورد نظر نمیرسد و به او احساس سرخوردگی میدهد در بدو ورودش به مدرسه دولتی. بحث عدم ثباتی که در کشور خودشان درگیر هستند هم بعضی وقتها اثرگذار است چون طبیعی هم هست قبیلهایست و جنگ است و حالا به اینجا آمدهاند و بچه میخواهد به یک شهر دیگر برای تحصیل برود و خانواده نمیپذیرد. گاهی وقتها برای خانوادههای خود ما هم پذیرشش سخت است. این هم درصد تحصیل را به خصوص برای خانمها پایینتر میآورد. نکته دیگر در مورد ثبتنام که امروز من شنیدم این بود که در یک مدرسه بچههای افغانستانی را ثبتنام کرده بود و چون تعداد بچههای سنی بیشتر از شیعه شده بود، بازرس آمده بود گیر داده بود که این تعادل را برقرار کن. یعنی یکسری چیزها نوشته نشده و در عمل اجرا میشود و بالعکس یکسری چیزها نوشته شده و اجرا نمیشود. تبعیضی که بچهها باهاش دست به گریبان هستند انقدر زیاد است که ما حتی یک روزش را هم نمیتوانیم تصور کنیم.
در بحث بچههای پاکستانی که قضیه خیلی متفاوت است. افغانستانیها خیلی با ما اصطکاک بیشتری داشتهاند و استانداردهایشان بالاست اما پاکستانیها در یک شرایط ایزولهای هستند که هیچ رغبتی ندارند و آموزش جز اولویتهایشان نیست. زبانشان هم فرق میکند. اینها نگهبانان و کارگران زمینهای کشاورزی هستند، آنهایی که با فارسیزبانان در تعامل هستند فارسی را یاد میگیرند اما بزرگترها و بچههای خیلی کوچک فارسی بلد نیستند. این پاکستانیها هیچ اوراق هویتی ندارند. بچههای پاکستانی که ما داریم با آنها کار میکنیم به دلایل مختلف خود بچه علاقهای ندارد یا شرایطش را ندارد یا زمانش را ندارد. آن بچه یا سر زمین کار میکند یا به دلیل اینکه تعداد بچهها در خانودهها زیاد هست، مجبور است خواهر و برادرش را نگه دارد، چارهای ندارد و گزینهای روی میزش نیست که بخواهد انتخاب کند. اوایل بچهها را با التماس میآوردیم بعد دیدیم داریم بچه را اذیت هم میکنیم چون واقعا نمیتواند. گاهی محتواسازی هم نمیتوانیم برایشان بکنیم یعنی محتوای آموزش و پرورش ما برای آن بچه جذاب نیست. بچهای که وسط بیابان و وسط زمینهای کشاورزی است. مدرسه خود ما هم وسط بیابان است و هیچ فضای جذابی هم نتوانستهایم برایشان فراهم کنیم. حالا محدودیت سرمایه انسانی و قضیه مالی هم هست. کتابهایی که آموزش و پرورش به ما داده محتوایش با او متناسب نیست، خب بعد از یکی دوبار دیگر نمیآید. مورد دیگری که ما خیلی داریم بهش فکر میکنیم اینکه این بچه (بچه پاکستانی که در دل بیابان هست) بیاید و دیپلمش را هم بگیرد، در نهایت چه؟ آیا در مسیر رشد این بچه از ابعاد مختلف اتفاق مثبتی افتاده است؟ آیا اگر سوادی که آموزش و پرورش تعریف کرده به این بچه اضافه بشود، این بچه در مسیر رشد قرار میگیرد؟ آیا مسیری که مسیر درست این بچه هست، این نوع سواد است؟ یا ما باید نوع مهارتآموزی دیگری را به آن اضافه کنیم و به چارچوبهای دیگری فکر کنیم؟ بحث دیگر بحث سمنهاست، بعضی از سمنها برای بقای خودشان نیاز دارند که تعدادی از بچهها را داشته باشند یعنی گاهی امکانش هست ولی آن سمن چون شرط بقاش این است که کسانی در آنجا درس بخوانند، ترجیح میدهد که بچهها را در مدرسه خودش نگه دارد. این خودش بحث مفصلی است در آسیبشناسی سمنها.