چطور به تهران رسیدم؟
گزارش دوم نشست تجربه زیسته مهاجرت غیرقانونی
نشست تجربه زیسته مهاجرت غیرقانونی دومین نشست از سلسله نشستهای تجربه زیسته مهاجران در ایران است که انجمن دیاران آن را با همکاری کافه ایونت روز چهارشنبه 23 مرداد 1398 برگزار کرد. در ابتدای این نشست پیمان حقیقت طلب در مورد انواع مهاجرت غیرقانونی و آمارهای آن در ایران و جهان صحبت کرد. در ادامه نشست دکتر حسین میرزایی در مورد تجربه خود از مهاجرت غیرقانونی گفت که میتوانید بحثهای آنان را در اولین گزارش نشست تجربه زیسته مهاجرت غیرقانونی بخوانید. در ادامه این نشست محمد و نجیب دو نفر از حاضران جلسه که تجربه مهاجرت غیرقانونی داشتند، تجربیات خودشان را بازگو کردند که در ادامه تجربیات آنان را از غیرقانونی از مرز رد شدن، میخوانید.
ناامنی افغانستان باعث شد به ایران بیایم
من محمد هستم و چندینبار غیرقانونی از مرز رد شدهام. دوبار از مرز تفتان آمدم. دو بار هم از نیمروز. من اولین بار 15 ساله بودم که به ایران آمدم. سال 68 بود. همین اتفاقات ناامنی باعث شد که بیایم. من با خانواده خودم نیامدم، با خانواده کسی دیگر آمدم. خانواده خودم تمایلی نداشتند بیایند. بیکاری و ناامنی و احتمال جنگ باعث شد که من بیایم. آن موقع ایران پذیرش داشت، مهاجر میپذیرفت. برخوردها خیلی محترمانه و انسانی بود. بعد از مدتی که در ایران بودیم، در آمارگیری آمایش شرکت کردیم ولی بعد از آن برگشتم به افغانستان. دوباره آنجا نتوانستم ماندگار بشوم. اشراف دارید که اوضاع افغانستان به ثبات نرسید. گاهی کسی میآمد و امیدوار میشدیم اما باز میدیدیم دارد بدتر میشود. دفعه دوم با پاسپورت قلابی پاکستان آمدم. سال 80 بود، زمان حمله آمریکا به افغانستان. رفتم پاکستان، پاسپورت پاکستان را گرفتم و از آنجا آمدم. طرف به اسم پسر خودش برای من پاسپورت گرفت اما من از پاکستان خوشم نیامده بود. وقتی به ایران آمدم، پاسپورت و همه چیز را انداختم دور. ایران را بیشتر دوست دارم. این کانکس و زنجیر و اینها هست اما آن حس مشترک نزدیکی ایرانیها و افغانستانیها وجود دارد. من هم از این تجربیات دارم اما در آن موقعیت هم از هر 5 نفر، اگر 5 نفرشان این حس نزدیکی به ایرانیها را نداشتند، حداقل یک نفر این حس را داشت. کماکان هم این حس وجود دارد.
یکسری من را گرفتند و بردند قلعه سیاه. آنجا یک ساختمان گنبدی گلی کثیف است. این اواخر کمی تروتمیزش کردهاند. ما را که به آنجا بردند، 24 ساعت در را به روی ما باز نکردند. مردم خیلی عذاب کشیدند. قضای حاجت هم نداشتیم. این چند روزی که آنجا بودیم، ما را شناسایی کرده بودند. دو سه نفرمان بودیم که میتوانستیم حرف بزنیم. هیاتی میخواست بیاید. ما چند نفر را صدا کردند و به دفتر بردند و چای جلوی ما گذاشت و در را بستند. ما فکر کردیم به فکر مهاجرها هستند و میخواهند به مشکلمان رسیدگی کنند. نیم ساعت، یک ساعت گذشت که هیات رفت. در را باز کرد. بعد ما فهمیدیم که سرمان کلاه رفته و نمیخواستند ما حرف بزنیم. بعد از رفتن هیات، کمی اوضاع خوب شد و حمامها را باز کردند. از آنجا ما را برگرداند نیمروز. باز من برگشتم. همین مسیر را آمدم. بیشترین تغذیه آدم آب است و حداقل آدم باید 5 لیتر آب همراهش باشد. خیلی شتابزده و بدو بدو در مسیر میآمدیم. در حال دویدن بودم که پام خورد به چیزی و گیر کرد به پارچه. میخواستم پایم را بالا بیاروم دیدم که یک انسان است. مرده بود. کسانی که از قبل آمده بودند میگفتند این چیزا را دیدهاند. زیاد هست. دیدن او به من اثر کرد. پیرمردی همراهمان بود، پشتون بود. در مسیر افتاد. گفت: دیگر نمیتوانم، من میخواهم بمیرم. نمیخواهم بیایم. میدانید که مسیر چطور است؟ هوا که تاریک شد تا قبل از روشن شدن هوا، مبدا را باید تا مقصد طی کنید. حتما باید طی کنید. هوا روشن بشود دیگر نمیشود. این بنده خدا گفت نمیتوانم دیگر بیایم. میخواهید من را با چوب بزنید، با سنگ بزنید. دیگر نمیتوانم. آخرش فحش داد، گفت به شما چه. من میخواهم بمیرم. نمیخواهم بیایم. قاچاقبر داد و بیدادی کرد و میخواست تحریکش کند، چکی هم زد. من روی کولم گذاشتم یواش یواش آوردمش تا خستگیش در شد. سر مرز ایران، آمدند جیبهایمان را گشتند، ساکها را گشتند. هر چی پول پیدا کرد، برداشت. میخواست غنیمتی بگیرد. انگشتر من را هم گرفت. انگشتر نامزدیم بود. یکی از همراهانمان گفت انگشتر نامزدیش است، انگشتر نامزدیش را نگیر. انگشتر را بهم پس داد. چند روز در بلوچستان ماندیم. باید دو روز میماندیم و حرکت میکردیم اما بیشتر ماندیم. نیروهای سپاه هرازگاهی میآمدند سر مرزها. گفتند اینها آمدند و الان نمیشود رفت. یک هفتهای ماندیم و بعد حرکت کردیم. آمدیم زیر پل خوابیدیم. اتوبوس آمد و ایستاد، رفتیم در صندوق اتوبوس. بعد جدا شدیم. هر کسی آشنا داشت را میرساند به آشناهایشان. من سفارش شده بودم. به من گفت خودت برو.
من یکبار هم قاچاقی به دبی رفتم. سال 84 بود. همه میرفتند دبی، من هم رفت. آنجا به ما میگفتند مسافر. میگفتند شما مسافر هستید، احترام خودتان را نگه دارید، ما قصد نداریم شما را اذیت کنیم. ما داشتیم به امارات وارد میشدیم. کسی که ما را آورده بود گفت که راحت باشید و عادی رد شوید و به من خیلی تاکید کرد. کسی که چک میکرد، همه را بررسی نمیکرد. به هر کسی شک میکرد، میگفت بیا. بعد که از بازرسی رد شدیم، گفت بیاید اینجا و جیبهایتان را خالی کنید. درآوردم دیدم دو بسته حشیش در جیبهای من است. گفتم: چرا این کار را با من کردی؟ گفت: قیافه تو مشکوک نبود و حالا که گذشتی و اینها. آخرش هم یه لباس عربی داد به ما، پوشیدیم و رفتیم. من جایی را نداشتم که بخوابم، در کارگاهها میخوابیدم. من یه جورایی از آنجا خوشم نمیآمد. ما خودمان بچه تهران و روستاهای افغانستان بودیم که کوه و دره و درخت داشت ولی آنجا یک زمین صاف بود با درختهای مصنوعی. من سه ماه آنجا بودم و میخواستم کاری کنم که من را رد مرز کنند. هر جایی دعوا میکردم که من را بگیرند اما نمیگرفتند. رفتم در یک پارک، پسری آمد با دمپایی کهنه. ایرانی بود. گفت: من تازه دیروز آمدم، رفتم بالا، داشتم از تیربرق میرفتم بالا، من را گرفتند و هر چه داشتم را گرفتند حتی کفشم را. زنگ زد که از مشهد برایش پول بفرستند. مرداد بود، هوا گرم بود. چند روزی را با همین آقای ایرانی در پارک میماندیم و شبها را همانجا میخوابیدیم. میرفت از رستورانهای ایرانی غذا میگرفت میآورد. میگفت ایرانی هستم، بهش غذا میدادند. هر کاری میکردم که من را بگیرند، نمیگرفتند، دعوا میکردیم میآمدند عربها را میگرفتند، ما را نمیگرفتند. خودم را جلوی ماشین میانداختم، میگفتند این مست است. آخر سر رفتم جلوی یک مسجد شروع کردم به فروش سیدی غیرمجاز که من را بگیرند. چندتا سیدی را هم فروختم. افغانستانی آمد و به من گفت: تو افغانستانی هستی؟ تو غیرت نداری؟ این کارها چیست انجام میدهی؟ هر کسی حرفی به من میزد. ایرانی آمد و گفت: تو ایرانی هستی؟ بهم پول داد و رفت. یکدفعه ماشینی آمد و افسر پلیس بعضیها را میگرفت و در ماشین میانداخت. رفتم گفتم آقا من هم غیرقانونی هستم، من را هم بگیر. گفت: برو بالا. با عربها بدبرخورد میکردند اما با افغانستانیها نه اما از آن طرف هیچکسی را زنجیر و اینها نمیزد و فقط افغانستانیها را میزد چون افغانستانیها از هر فرصتی برای فرار استفاده میکردند. گفتم: مرد حسابی پای من را زنجیر میکنی، من خودم را به این ماشین زنجیر میکنم که من را ببری. ما را بردند در جایی نگه میداشتند و روزی سه وعده غذا میدادند. ماه رمضان بود و چون ما مسلمان بودیم، به ما نهار نمیدادند اما به بقیه میدادند. من هر ساله تبی میکردم، هم در افغانستان و هم پاکستان و ایران. آنجا هم آن تب را گرفتم. زندان دکتر هندی داشت که به من چندتا قرص داد و تا الان که اینجا هستم دیگر تب نکردم. بعد ما را شناسایی کردند و رد مرز کردند. نفری 500 درهم هم به ما دادند و گفت این عیدی شیخ به شما، شما مسافرید، دست خالی نروید. ازت میپرسید که اینجایی که کار میکردی، طلبی چیزی داری، اگر داشتی شما را با ماشین میبرد آنجا تا طلبت را بگیری. در ایران اما کارگرها را سرساختمان با لباس کار گرفتند، برادر خود من هم جزشان بود و در سرما رد مرز کردند. ما دیگر آن زمان هیچ فامیل نزدیکی در افغانستان نداشتیم. پدر و مادر و همه در قم بودند. این ماجراها اینطور نیست که سرنوشت من باشد، سرنوشت همه آن سه میلیون است. من معمار هستم و سر ساختمان کار میکنم. در یک ساختمان هر چند وقت یکبار پلیس میآمد بچهها را میگرفت و میبرد، من متوجه شدم این آقا چند نفر را میآورد برایش کار کنند، بعد از مدتی که طلبشان زیاد شد. زنگ میزد و نیروی انتظامی را خبر میکند تا بیاید اینها را بگیرد.
چطور به تهران رسیدم؟ روایت یک مهاجرت غیرقانونی
من نجیب هستم. آبان 92 من در افغانستان به سربازی رفتم و آذر 95 سربازیام را در کابل تمام کردم. پسرعمهام از ایران آمد و از ایران برایم گفت و من هم تصمیم گرفتم به ایران بیایم. چهار، پنج روز بود که من سربازیام تمام شده بود که راه افتادم به سمت ایران. با اتوبوس به نیمروز آمدم. از آنجا ساعت 12 شب با گروهی که همراه شده بودم، به طرف مرز آمدیم و شبانه از مرز رد شدیم. اول رفتیم پاکستان و از آنجا به ایران آمدیم. سوار نیسان شدیم و آمدیم. نفری 2 میلیون دادیم، 40 نفر بودیم و با نیسان به بلوچستان آمدیم. سرعت 120، 140 در جاده خاکی میآمد. بخشی از راه را که میخواستیم از پلیس راه رد شویم، موتور سوار شدیم. هر 5 نفر، 6 نفر روی یک موتور سوار میشدیم و با سرعت زیاد از بیراهه ما را را از آن بخش مسیر رد میکرد. آنجاها دیگر پشیمان شده بودم، میگفتم سربازی و اینها خیلی راحتتر بود. وقتی میخواستیم به تهران بیایم با پژو آمدیم، 8 نفر در یک پژو؛ 4 نفر زیر صندلی عقب و 4 نفر در صندوق سوار شدیم. من سریع رسیدم تهران، 4 روز در راه بودم اما بقیه همه 8 روز، 15 روز، 20 روز طول کشیده بود تا به تهران برسند. ما از جاده انحرافی میآمدیم. وسط مسیر زیر پل رفتیم و ماندیم تا اتوبوس آمد، 6 نفر، 7 نفر بودیم، رفتیم در صندوق اتوبوس خودمان را جا کردیم و آمدیم تا تهران. خیلی گرم بود آنجا با اینکه آذرماه بود. روغنی و کثیف شده بودیم وقتی به تهران رسیدیم. در مسیر ما دست به دست میشدیم، هی این قاچاقبر میداد به نفر بعد. الان گرانتر شده از زمانی که من آمدم، نفری 3، 4 میلیون تومان شده است. اینجا که رسیدیم، رفتیم شهریار و من را نگه داشت تا آشناهایمان آمدند پول را دادند و بعد گذاشت من بروم. پس از آن رفتم سر ساختمان کار کردم. مدتی بعد توانستم بروم در یک مدرسه سر کار و سه سال است که آنجا کار میکنم. کمی از درآمدم را برای خودم نگه میدارم و بیشترش را به افغانستان برای خانواده میفرستم. الان راضی هستم اما دوست دارم که اوضاع درست شود و بتوانم دوباره به افغانستان بروم.
https://diaran.ir/wp-content/uploads/2019/08/photo_2019-08-14_22-37-14-2.jpg
https://diaran.ir/wp-content/uploads/2019/08/photo_2019-08-14_22-36-45-2.jpg
https://diaran.ir/wp-content/uploads/2019/08/photo_2019-08-14_22-37-07-2.jpg
https://diaran.ir/wp-content/uploads/2019/08/photo_2019-08-14_22-36-51-2.jpg