دردناکترین خاطره کودکیام نرفتن به مدرسه بود

داستان زندگی و خاطره کودکی خدیجه پورکاظمی، مهاجر افغانستانی در ایران:
از زمان کودکی دردناکترین، سختترین چیزی که تاکنون با خودم تکرار میکنم این است که چرا من نتوانستم به مدرسه بروم. من هیچ وقت مثل یک بچه عادی نتوانستم به مدرسه بروم. در کنار بچههای عادی درس بخوانم. مثل آنها سرکلاس بشینم. من تا مقطع پنجم مجبور شدم در نهضت در کنار بزرگسالان درس بخوانم. بعد از آن طرح جامع را شرکت کردم. در خانه درس خواندم و امتحان دادم. بعد از آن هم پایه پایه دوباره در خانه درس خواندم و کلاس تقویتی شرکت کردم تا بتوانم به یک مقطعی برسم.
کودکی من همزمان بود با وقتی که داشتند کارتهای آبی را بین افغانستانیها پخش میکردند اما ورود ما با زمان نوجوانی پدرم همراه بوده است. پدر من تقریبا از 16 سالگی در ایران زندگی میکرده که بعد از آن هم با خانواده. من در ایران بدنیا آمدم. بزرگ شده همینجا هستم. دردناکترین مشکل من این بود که نتوانستم به مدرسه بروم اما مشکلم فقط به این ختم نمیشد. وقتی که بزرگتر شدیم بانک هیج جایی پذیرای ما نبود که بتوانم در یک بانک حساب بانکی داشته باشیم یا حتی ورود و خروجمان به شهرهای دیگر. تاکنون هم این مساله پابرجا هست، ما اگر قرار باشد از یک شهر به شهر دیگری برویم، باید حتما برگه خروجی مدتدار بگیریم و مستلزم این هست که در آن شهر حتما باید برویم این برگه را مُهر بزنیم.
وقتی من نتوانستم درس بخوانم مشکلات عدیده دیگری هم داشت. من باید در خانه میماندم. دو سه تا از خواهر و بردارهای دیگر من هم نتوانستند درس بخوانند. مدارس خودگردان بود که با آنجا هم نمیتوانستند خودشان را وفق بدهند. نتیجه این بود که در خانه بمانیم و این باعث میشد مشاجرات بیشتر باشد و از همه مهمتر ازدواج زودهنگام دختران. خواهر من در 16 سالگی ازدواج کرد، قبل از اینکه 18 سالش بشود به خانه همسرش رفت. این برای من هم داشت اتفاق میافتاد. من 14 سالم بود که پدرم میخواست من را شوهر بدهد. میگفت: «درس که نمیخوانی. در خانه داری درس میخوانی، میتوانی در خانه شوهرت هم همین کار را انجام بدهی». من توانستم مقاومت کنم و ازدواج نکنم اما سخت بود و خیلی تلخ.
برخوردها در بچگی برخوردهای خیلی بدی بود. هی به ما گفتند: «هی افغانی…هی افغانی کثافت». اینطور شد که ما واژه افغانی را برای خودمان تحقیر بدانیم. واحد پول افغانستانی افغانی هست. به خاطر همین هم هست که اگر به یک نفر بگویی افغانی. اگر مثل من بداند میگوید: «خُب بگو افغانستانی». همین است که این کلمه برای ما بد است، ما توهین میدانیمش و تحقیرآمیز است.
وقتی من در 14 سالگی برای ازدواج کاندید شدم و پافشاری کردم که ازدواج نکنم همراه با تحقیرشدن و کتک خوردن من بود که یادگاریش ده تا بخیه روی صورتم بود. اینها مستلزم این بود که فرهنگی در خانه من جا افتاده باشد. وقتی از تحصیل و فرهنگ اصلی عقبمانده بودند باعث شد که این اتفاقات برای من بیفتد.
شناختی که ایرانیها از افغانستانیها دارند به لحاظ ظاهری هزارهها هست و هزارهها خیلی بیشتر در فشار قرار میگیرند. من با یک گروه از بچههای محل کار، موسسه مهروماه، عازم مشهد بودیم. یک اردوی تفریحی بود. اکثر این بچهها هم افغانستانی بودند همانطور که خود من هم افغانستانی بودم اما دو نفر بینمان هزاره بودند. وقتی که مامورها داشتند بلیتهای ورود و خروجمان را چک میکردند با لحن خیلی تحقیرآمیز گفتند: «شما دوتا افغانی بیاید بیرون». تقریبا یک ساعت ما را سر این قضیه معطل کردند. در حالی که این دوتا بچه برگه ورود و خروج را داشتند، اقامتشان قانونی بود. کارت آمایش داشتند.
نوجوانی من مصادف شد با اینکه مادر من مریض شود. آنجا هم یک بخش از مشکلات ما بروز کرد. ما از نظر درمانی نه هیچگونه بیمهای داشتیم و نه هیچگونه خدماتی دریافت میکردیم. مادر من وقتی دیابت گرفت، همزمان با آن نارسایی کلیه هم گرفته بود. وقتی به بیمارستان میرفتیم تقریبا 21 روز بستری میشد. این هزینههای بالایی داشت حتی اگر بیمارستان دولتی بود. وقتی میدیدم 5 میلیون، 6 میلیون هزینه آمده و میرفتم قسمت مددکاری و میگفت: «خُب شما افغانی هستید، ما کاری نمیتوانیم بکنیم. بیمه هم که نمیشود شامل شما باشد. در هر حال شما باید این پول را پرداخت کنید». وقتی مادر من هر ماه 21 روز بستری میشد چجوری میتوانستم این پرداخت را انجام بدهم؟
وقتی که 18 سالم شد، روند اجتماعیتر شدن من بود. وقتی من اجتماعیتر شدم، مشکلات دیگری از طرف خانوادهام برایم به وجود آمد. اینکه به من گفته بشود: «تو از راه بدر شدی. کافر شدی». چرا؟ فقط به خاطر اینکه من مستقل شده بودم. یاد گرفته بودم که دستم در جیب خودم باشد. از 18 سالگی رفتم خیاطی. وقتی یک هفته گذشت، فقط به خاطر همان فرهنگی که وجود داشت، برادر من وایساد گفت: «اگر جلوی خدیجه را نگیرید و مانع کلاس رفتنش نشوید، میندازمش در رودخانه». این چرا اتفاق افتاد؟ من که درسم را هم نتوانسته بودم بخوانم. اگر قرار باشد هنری هم نتوانم یاد بگیرم، این کجای زندگی من قرار میگرفت که من بخواهم خود خدیجه را هم به بقیه بشناسانم. من باز هم عقب نایستادم. آگهیهایی که در روزنامه نزدیک محل زندگیمان زده میشد، رفتم و آموزش دیدم. چرخی را آوردم و تا ده سال در خانه کار میکردم.
همان محرومیت از تحصیل باعث شد که من با مهر و ماه آشنا بشوم. دیدم کلاسهای تقویتی گذاشتند، من برای کلاسهای تقویتی فیزیک آنجا رفتم. آنجا بود که من بگویم “توانمند شدم” بهترین کلمه است. من با مهروماه توانمند شدم. مربی پیشدبستانی شدم. مسئول کارگاه خیاطی آنجا شدم. مهروماه کمک زیادی کرد و تواناییهای من آنجا بود که بروز کرد. نقطه عطف در زندگیام آشنایی با محل کارم، مهروماه، بود. شیرینترین نقطه زندگیام ازدواج با همسرم بود. همسر من ایرانی است و من بعد از ازدواج تابعیت گرفتم. فکر میکنم الان که من تابعیت ایران را دارم، کارت ملی دارم، شناسنامه دارم. چیزی تغییر نکرده، من همان خدیجهام. با همان تواناییها، با همان ظاهر. چیز که با خودم همیشه مرور میکنم این است که پس چرا الان درهای زیادی به روی من باز شده است. چرا من الان بیمه تامین اجتماعی هستم و سابقه برایم رد میشود. پدر و مادرم اگر میخواهند خانه بخرند به نام من میزنند. من خط تلفن میخواهم به نام من خورده میشود. فقط به خاطر آن عدد ده رقم کد ملی. یعنی فقط مشکل ما کد ملی بود. ما اگر آن کدملی را داشته باشیم، هیچ اتفاق دیگری قرار نیست بیفتد.