اجازه تحصیل در مدارس دولتی به تنهایی برای مهاجران کافی نیست

گزارش نشست بررسی مستند “شاید که آینده از آن ما” 

 

در ادامه حلقه مطالعات مهاجرت، انجمن دیاران با همکاری انجمن انسان شناسی ایران در روز یک شنبه 24 شهریور 1398 مستند “شاید که آینده از آن ما” ساخته جابر مطهری‌زاده را اکران کرد و به بحث گذاشت. این مستند که به وضعیت تحصیل دانش‌آموزان مهاجر در ایران می‌پردازد، با حضور کارگردان، نادر موسوی ،مدیر مدرسه فرهنگ و حامد نظری ،جامعه‌شناس، مورد بحث قرار گرفت.

تلاشی برای نشان دادن مشکلات پیش روی بچه‌های مهاجر

جابر مطهری‌زاده کارگردان مستند “شاید که آینده از ما” گفت: من چندسالی بود که با مدارسی که با مهاجرین کار می‌کردند رفت و آمد داشتم. البته نه مدرسه آقای موسوی، مدارس دیگر، اما این دغدغه را داشتم که آینده برای بچه‌های مهاجر چه اتفاقی می‌افتد و آموزش‌شان به چه شکل است و تصمیم گرفتم این فیلم را بسازم و بعد با آقای موسوی همراه شدم و ایشان هم برای ساخت این فیلم به من کمک کردند. من از طریق یکی از دوستانم که در مدرسه دیگری برای بچه‌های مهاجر فعالیت می‌کرد، با آقای موسوی آشنا شدم. آقای موسوی اول خیلی موافق ساخت فیلم نبودند به خاطر شرایطی که بود، بعد از چند جلسه که صحبت کردیم، رضایت دادند ولی من تنها حضور پیدا کرده بودم و فیلم‌برداری و صدابرداری را خودم شخصا انجام می‌دادم به خاطر اینکه نمی‌خواستم حساسیتی ایجاد شود، نمی‌خواستم باری به دوش‌شان اضافه شود. حدود یک ماه و نیم، دو ماه فیلم‌برداری طول کشید و بعد هم کارهای تدوین و صداگذاری‌اش. البته این را هم بگویم که یک‌سری مسائلی بود که در فیلم خیلی به آن پرداخته نشده است مثل برخورد ایرانی‌ها با بچه‌های مهاجر. ما فیلم می‌سازیم که دیده بشود و اگر یک‌سری موضوعات را وارد کنیم جلوی پخشش گرفته می‌شود. من سعی کردم با بضاعتی که هست، فعالیت‌های مدرسه و بخشی از مشکلاتی که پیش راه بچه‌ها هست را نشان بدهم.

 

کسی به خاطر اینکه پول ندارد از مدرسه بازنماند

نادر موسوی مدیر مدرسه فرهنگ بیان کرد: مستند”شاید که آینده از آن ما” گوشه کوچکی از مشکلاتی که دامن‌گیر آموزش بچه‌های مهاجر هست را نمایش می‌دهد. اینکه بچه‌ای که می‌خواهد درس بخواند با چه مشکلاتی سرکلاس می‌آید. من با ساخت این فیلم موافقت کردم به امید اینکه مشکلات جامعه مهاجرین در ایران بازتاب داده بشود. من از انجمن دیاران سپاسگزاری می‌کنم که در این مدتی که بنیان‌گذاری شده است و دارند کار می‌کنند، بسیار خالصانه و با مطالعه تلاش می‌کنند و اشراف بسیار زیادی در حوزه مهاجرین دارند. هم پیش زمینه مطالعاتی در این زمینه دارند و هم گره‌هایی که جامعه مهاجرین دارند را دست می‌گذارند و به شکل‌های مختلف تلاش می‌کنند که این مشکلات را برجسته بکنند و به گوش مسئولین برسانند و پاسخی برای مشکلات بیابند. من خیلی از این اتفاقاتی که در سال‌های اخیر برای مهاجرین افتاده است را نتیجه و ثمره‌ی تلاش‌های این دوستان در انجمن دیاران می‌دانم که بچه‌های جوان، باانگیزه و پرانرژی و مهم‌تر از همه با نیت خوب دارند کار می‌کنند. من در همین دانشکده در رشته جامعه‌شناسی درس خواندم و این بی‌خبری که متاسفانه وجود داشت آزاردهنده بود. من در یک درس‌ها در مورد تجربه زیسته مهاجرین کار کردم و استادی که درس آسیب‌های اجتماعی را ارائه می‌دهد، از مشکلاتی که حدود 4 میلیون نفر، بیش از 30 سال است با آن دست به گریبان است، اطلاعی نداشت. می‌خواهم بگویم کاری که دوستان دیاران دارند انجام می‌دهند، آگاهی‌بخشی در این سطح است. من بر این باور بودم که مشکلات مهاجرین از سطحی که بین مهاجرین نق زده می‌شود، کشانده بشود به سطح دانشگاه، برسد به سطح تصمیم‌گیری با زبان علمی و تحقیقاتی که این اتفاق الان تا حدودی افتاده و تاثیرش را هم گذاشته است. این کارهای مستند و تحقیقاتی که انجام می‌شود تلنگری می‌زند به اجتماع که این تصمیمات که گرفته نمی‌شود، چه عواقبی دارد.

موسوی ادامه داد: من در سال‌هایی برای آموزش بچه‌ها کار می‌کردم که بیش از هزار و دویست، سیصد دانش‌آموز در همان خانه‌ها درس می‌خواندند و بسیار از این مدارس بود. من برای‌شان پیک نوروزی کار می‌کردم، کتاب پخش می‌کردم و مسابقات برگزار می‌کردم. بسیاری از این‌ها در خانه‌ها و زیرزمین‌ها با ترس و لرز درس می‌خواندند. یک‌سال من یادم هست در همین شرایط ده هزار دانش‌آموز در این مدارس درس می‌خواند. خیلی از بچه‌ها در این اجتماع دارند زندگی می‌کنند، هم‌سالان خودشان را می‌بینند و می‌بینند که درهای مدرسه به روی این‌ها بسته شده است و این‌ها با چه مشقتی دارند درس می‌خوانند. بعد که بزرگ بشوند، نفرت در دل آن‌ها کاشته می‌شود و بدترین خاطرات از دوران آموزش است، اگر معلمی برخورد بد کرده باشد از یاد این بچه‌ها نمی‌رود. بسیاری از کسانی که از ایران به افغانستان برمی‌گردند با اینکه اینجا بزرگ شده‌اند، این زخم بر دل‌شان هست. البته الان خوشبختانه در سال جاری چیزی در حدود 400 هزار دانش‌آموز مهاجر دارد در مدارس دولتی درس می‌خواند. از سال 94 تصمیمات بسیار خوبی برای آموزش بچه‌ها گرفته شده است. بسیار تسهیل شده که بچه‌ها بتوانند درس بخوانند بویژه بخش‌نامه‌ای که توسط بانو حکیم‌زاده معاونت ابتدایی آموزش و پرورش صادر شد. بسیار تاکید شده بود که هر شرایطی که بچه ایرانی برخوردار است، این بچه مهاجر هم باید برخوردار باشد و این‌ها نتیجه همین گفتمان‌ها، همین فیلم‌ها و همین تحقیقات است. آموزش یکی از دردناک‌ترین بخش‌های مهاجرین بود که الان تبدیل به یکی از بهترین بخش‌ها شده است و سال به سال هم شرایط بهتر می‌شود و امیدوارم مشکلات باقی‌مانده هم برطرف شود چون این بچه‌ها اینجا بزرگ می‌شوند و کتاب‌های اینجا را می‌خوانند. تمام حرف یک حکومت در کتاب درسیش نهفته است. باید کمک کنیم که کتاب‌ها به دست این بچه‌ها برسد، بالاخره پیام همین نظام هست.

مدیر مدرسه فرهنگ سپس گفت: مدارسی مثل مدرسه ما با حداقل بودجه اداره می‌شود. یکی از خطوط قرمز ما همیشه این بوده که کسی به خاطر اینکه پول ندارد از مدرسه بازنماند یعنی کسی که می‌آید می‌گوید من پول ندارم، نباید بهش بگیم برو. به زور او را نگه می‌داریم. مثلا طرف یک بچه‌اش را می‌آورد و یکی دیگر را نمی‌خواهد بیاورد اما ما می‌گویم حتما باید هر دو را بیاوری. این خیلی اتفاق افتاده است. در سال‌های گذشته خانواده‌ها هم بسته به توان‌شان مبلغی را پرداخت می‌کردند. در سال‌های اخیر خیلی سعی کردیم به این سمت برویم که از بیرون بتوانیم کمک‌ها را جذب بکنیم. وضعیت اقتصادی خانواده‌ها هم روز به روز خراب‌تر شده و معمولا بچه‌هایی هم پیش ما می‌آیند که مشکل مالی دارند. خیلی از بچه‌ها هم سرپرست‌شان مادرشان هست. از شاگردهای پارسال ما 23 نفر بیش‌تر نتوانستند به مدرسه دولتی بروند. من پیش‌بینی می‌کنم که امسال تعداد بچه‌های ما به بالای 200 نفر برسد چون اکثر بچه‌های ما پیش دبستانی نمی‌روند و مدرسه دولتی هم آن‌ها را ثبت‌نام نمی‌کند و یک‌سری مشکلات وجود دارد که این بچه‌ها از درس بازماندند و پیش ما می‌آیند. اینکه چرا بچه‌ها نمی‌توانند وارد مدارس دولتی بشوند؟ بخشی به خاطر این است که چندسال درس نخوانده‌اند، سن‌شان از کلاس بالاتر رفته است. مثلا بچه ده ساله هنوز دارد کلاس اول می‌خواند. گروه دوم کسانی هستند که به خاطر کار پدرشان از شهری به شهر دیگر جا به جا شده‌اند مثلا از ساوه به تهران آمده‌اند و شامل هیچ طرحی نمی‌شوند. گروهی کلاس اولی‌هایی هستند که پیش دبستانی را نگذرانده‌اند و الان هم در مدارس دولتی بچه باید حتما پیش دبستانی را گذرانده باشد و اگر نگذرانده باشد دچار مشکل می‌شود و بخشی دیگر به خاطر اینکه این‌ها اکثرا در مناطقی زندگی می‌کنند که جمعیت آن مناطق زیاد است، هنوز مدارسی در این مناطق هستند که دو شیفت هستند. جا ندارند و تصمیم‌گیری در مورد اینکه بچه‌های مهاجر چطور ثبت‌نام بشوند آخر کار انجام می‌شود و تا این‌ها می‌روند مدرسه پر شده است. مساله دیگر هم اینکه کسی که اینجا هست باید حداقل دو سال در اینجا زندگی کرده باشد یعنی کسی که تازه آمده یا مدرکی ندارد که دو سال حضورش را اثبات کند جا می‌ماند. تعداد کمی هم هستند که دوست دارند در مدرسه ما باشند. خانواده‌ها راغب هستند که بچه‌ها به مدرسه دولتی بروند اما بچه‌ها خودشان دوست دارند در مدرسه ما بمانند. این‌ها بچه‌هایی هستند که هنوز پیش ما مانده‌اند.

نادر موسوی اینطور ادامه داد: این بچه‌ها از لحظه‌ای که مهاجرت کردند یا از بدنیا آمدن که پدرشان را دیدند کم کم کودکی‌شان محو می‌شود. برای همین شما با حسین که 8 سالش بود صحبت می‌کردید مثل یک آدم بزرگ راجع به مشکلات خانواده صحبت می‌کرد، راجع به بی‌پولی و خیلی چیزهایی که شاید برای خیلی از بچه‌ها تا 17، 18 سالگی شاید دغدغه نباشد ولی برای او دغدغه بود که من می‌روم کار می‌کنم و پولش را می‌گیرم و اینجوری می‌کنم. این در یک فرآیند اتفاق می‌افتد و به اینجا می‌رسند و فکر می‌کنند باید بخشی از بار خانواده را به دوش بگیرند. برای همین هم خیلی از آن‌ها می‌روند کار می‌کنند. همین درکی که به آن‌ها می‌گوید باید کار کنند، همین هم باعث می‌شود که درس بخوانند تا شاید به جایی برسند. من خودم هم همین تجربه را داشتم.

 

اجازه تحصیل در مدارس دولتی به تنهایی برای مهاجران کافی نیست

حامد نظری ،جامعه‌شناس در بررسی مستند شاید که آینده از آن ما گفت: من پژوهشی در مورد وضعیت تحصیل کودکان افغانستانی انجام دادم. یک پژوهش کیفی بود که با روش گرندد تئوری انجام دادم و مباحث و محورهای متعددی داشت، من سه محوری که بیش‌تر با بحث امروز قرابت داشت را انتخاب کردم. بحث اول در مورد تجربه زندگی روزمره کودکان افغانستانی است و تعاملاتی که با ایرانیان دارند. پژوهش من نشان می‌دهد که اکثر بچه‌هایی که مهاجر هستند در تعاملات روزمره‌شان با ایرانی‌ها مورد تحقیر، بی‌احترامی، فحاشی و توهین به هویت افغانستانی‌شان قرار گرفته‌اند.

برای مثال هارون یک پسر 12،13 در مورد برخورد همالان ایرانی در محله‌شان اینطوری شرح می‌دهد:

من در محله‌مان با یه پسره رفیق بودم، من نمی‌دونستم که اون میره به همه میگه که من افغانی هستم. یه روز به دوستاش گفته بود که بچه‌ها این افغانیه، بیاین از محل بندازیمش بیرون. با رفیقاش آتیش درست کرده بودن. اونجا حسابی منو کتک زدن. گفتم اگه یکیشون رو بزنم، اون یکی میزنه منو ناکار می‌کنه. رفتم خونه، مامانم گفت چی شده؟ گفتم هیچی، خوردم زمین. اگه می‌گفتم اینا منو زدن می‌رفت باهاشون دعوا می‌کرد، جر و بحث می‌شد، بعد اونا کلا ما رو از محله مینداختن بیرون.

شفیقه یه دختر بچه هست که در رابطه با همین موضوع می‌گوید:

یه روز با مامانم یه جایی می‌خواستیم بریم، برادرم بیرون ایستاده بود، بعد یه پسر ایرانی اومد یه بطری آب بدوم هیچ دلیلی رو سر برادرم خالی کرد. وقتی مادرم اومد دلیلش رو پرسید که چرا این کارو کردی؟ کلی فحش داد و گفت افغانیا خیلی کثیف هستن، می‌خوام پسرت رو تمیز کنم. مادرم خیلی ناراحت شد. از اون به بعد برادرم خیلی می‌ترسه، حتی الان که تو مدرسه ایرانیاس باز هم می‌ترسه باهاشون رابطه برقرار کنه.

من در پژوهشم استدلال کرده‌ام که اجازه تحصیل به بچه‌های افغانستانی دادن، به تنهایی کفایت نمی‌کند. یعنی اینکه بچه‌ها بتوانند در مدرسه ایرانی درس بخوانند، چه با کارت اقامت، چه بدون کارت اقامت، کفایت نمی‌کند به خاطر همین پیش‌داوری‌ها، تبعیض‌ها و کلیشه‌هایی که نسبت به مهاجرا وجود دارد. این بچه‌ها اصلا امکانش برای‌شان نیست که با ایرانی‌ها ارتباط بگیرند. اکثر کسانی که من ازشان پرسیدم یا تمایل داشتند که اصلا به مدرسه ایرانی‌ها نروند و یا اگر می‌روند حتما با تعدادی از هم‌وطن‌های‌شان باشند چون از تنهایی ترس داشتند.

سلیمان می‌گوید:

ایرانی‌ها نمی‌دانند اونجایی که ما بودیم چه خبره؟ ما مجبور شدیم بیایم اینجا وگرنه نمیومدیم. بعضی‌ها درک نمی‌کنند و ما رو اذیت می‌کنند مثلا هفته پیش ما رفته بودیم استخر، یه مرد بود که نزدیک من ایستاده بود، می‌گفت نگاه کن همشون افغانی هستن، الان آب نجس میشه. من چیزی نگفتم، گفتم بزا خودشو خالی کنه. اما خیلی عصبانی بودم.

من نمی‌خواهم خیلی وارد بحث تحلیل تجربیات روزمره این بچه‌ها بشوم اما هدفم این است که به شما بگویم کودکان مهاجر دارند در چه بستری زیست می‌کنند. چه تصویری این‌ها از دنیای اطراف‌شان دارند. بنابراین من فکر می‌کنم داشتن این تصویر کمک می‌کند به اینکه بدانید مدرسه برای این بچه‌ها چه معنایی دارد؟ معنایی که مدرسه برای این بچه‌ها دارد چیزی بیش‌تر از یک مدرسه با کارکردهای عادی آن هست. مدرسه جایی است که بچه‌ها آنجا ادغام می‌شوند. بچه‌ها درش هویت‌یابی می‌کنند. مهم‌ترین مساله‌ای که بچه‌ها در تعاملات روزمره‌شان داشتند، این است که استراتژی کنش این بچه‌ها در تعاملات روزمره‌شان تماما فاصله‌گیری است. به نظر من این فاصله‌گیری ترم مهمی است چون این با ایده‌های اروینگ گافمن قابل تحلیل است. این‌ها تمام تلاش خودشان را می‌کنند که از این داغ ننگ، از این استیگمایی که بهشان داده شده، فرار کنند. به طریقی این را مدیریت کنند. یک فرد داغ خورده همه مساله‌اش این است که این داغ را مدیریت کند. بنابراین این‌ها همیشه استراتژی‌شان استراتژی فاصله‌گیری است. تا حد امکان سعی می‌کنند با ایرانی‌ها تعامل برقرار نکنند و در حلقه دوستان و روابط نزدیک خودشان بمانند اما این‌ها در نهایت نیاز دارند که نیازشان به تعاملات اجتماعی را برطرف کنند و به همین خاطر مدرسه چیزی بیش از مدرسه برای این‌هاست و بحث دوم من در رابطه با همین هست که بچه‌ها چه تصویری از مدرسه دارند و چطور در مدارس خودگردان هویت‌یابی می‌کنند؟

اکثر این بچه‌ها موقعی که من با آن‌ها صحبت می‌کردم از امکانات آموزشی، بهداشتی و رفاهی مدرسه ناراضی بودند. همه ناله‌ای داشتند از اینکه مدرسه‌امون کوچیکه، زنگ ورزش کمه، هنرمان وضعیتش اینطور است، وسایل کافی نداریم، فضا خیلی کم است اما در نهایت همه به شدت احساس علاقه می‌کردند به مدرسه. به شدت مدرسه‌شان را دوست داشتند. دلیلش هم این است که مدرسه فضایی را فراهم می‌کند که بچه‌ها هویت‌یابی کنند.

شفیقه می‌گوید:

مدرسه کلا خوبه. بزرگ نیست. مسائل بهداشتی یا میز و کلاس و اینجور چیزا داره و الا مدرسه‌امون خیلی خوبه. خوبیش اینه که احساس می‌کنم مثل کشور خودمه. وقتی وارد مدرسه میشم میبینم تصاویری که رو دیوارها هستن، وقتی معلم‌ها را می‌بینم که مثل خودم افغانی هستن احساس آرامش بهم دست میده. انگار تازه دارم برمی‌گردم به کشور خودم.

گلی در این مورد می‌گوید:

به نظر من در مدرسه مشکل خاصی نداریم. خب همه بچه‌ها میگن مدرسه اینجوریه، کوچیکه، کلاساش اونجوریه ولی به نظر من اینا اصلا مهم نیست. من وقتی وارد مدرسه میشم احساس می‌کنم که مدرسه خونه‌ی خودمه.

احساس تبعیضی که این بچه‌ها دارند از یک سو و نیازشون به هویت‌یابی از طرف دیگر، زمینه‌ای را برای بچه‌ها فراهم کرده است که این‌ها به دو گروه تقسیم می‌شوند؛ یک گروه گروه خودی هستند، یک گروه گروه غیرخودی هستند. گروه خودی خود گروه مهاجران افغانستانی هستند که این‌ها می‌توانند با آن‌ها رابطه خوبی داشته باشند کما اینکه اکثر بچه‌ها ابراز می‌کنند که ما روابط همالانی‌مان را محدود می‌کنیم به دوستانی که هم‌وطن‌مان هستند و نمی‌توانیم با ایرانی‌ها رابطه بگیریم. این بحث سومی که گفتم عرض می‌کنم. گروه غیرخودی هم برای این بچه‌ها ایرانی‌ها هستند. این‌ها اصلا نمی‌توانستند درک کنند ایرانی‌ها را به خاطر اینکه چرا آن‌ها اصلا این‌ها را درک نمی‌کنند. چرا اصلا نمی‌فهمند که این‌ها در همچین شرایطی گیر افتادند. ما که برای تحصیل به اینجا نیامدیم که شما ما را از تحصیل محروم می‌کنید.

در این مورد صادق می‌گوید:

من تو محل زیاد بیرون نمیرم. دوستام همین بچه‌های مدرسه هستن. چهار سال هست که با هم هستیم. با هم راحتیم. با بچه‌ها کارهای درسی انجام میدیم. اگه ازشون کمک بخوام، اونا به من کمک می‌کنن. حتی ما وقتی می‌خوایم دعوا کنیم، با همدیگه میریم دعوا. حتی وقتی می‌خوایم بازی کنیم، با همدیگه میریم فوتبال بازی می‌کنیم.

من بحثم را کوتاه می‌کنم. من فکر می‌کنم ادامه‌ی سیاست‌های طردکننده در جمهوری اسلامی هیچ پیامد مثبتی برای خود ما ایرانی‌ها هم نخواهد داشت. تنها اتفاقی که می‌افتد این است که این بچه‌ها امکانش هست در آینده تبدیل به یک خرده فرهنگ بشوند چون همه آن‌ها تمایل دارند در مناطق خاصی از شهر جمع بشوند و تمایل دارند که تعاملات‌شان در دایره تنگ‌تر و بسته‌تری باشد و در عین حال این روابط بسیار شخصی و صمیمی‌ است. به خاطر همین این‌ها پتانسیل این را دارند که ارزش‌ها و هنجارهای خودشان را بپرورانند. این هیچ ربطی به خود مهاجران ندارد، اصلا نظام سیاسی ما خیلی تفاوت و تکثر را برنمی‌تابد. دکتر مهرآیین همیشه استدلال می‌کند که ما تفاوت را نمی‌توانیم بپذیریم. از طرف دیگر من فکر می‌کنم ما همیشه از مهاجران افغانستانی انتظار داشتیم که خیلی آدم‌های سر به راه و خوب و منظمی باشند. من با این ایده هم مشکل دارم به خاطر اینکه همیشه تکلیف در برابر حق است، کسی که هیچ حقی ندارد، ما نمی‌توانم ازش انتظار تکلیفی هم داشته باشیم. کسی مثل نادر موسوی بیش‌تر از سن من در ایران زندگی کرده است. اما این آدم‌ها از حقوق اولیه شهروندی‌شان بهره‌مند نیستند. این‌ها حتی نمی‌توانند یک ماشین بخرند. نمی‌توانند حتی یک سیم کارت بخرند. طبیعی است که این‌ها به این جامعه اصلا احساس تعلق نمی‌کنند. طبیعی است که هنجارهایش را رعایت نمی‌کنند. برای خاتمه بحثم عرض می‌کنم که اگر ما دنبال راه‌حلی هستیم، راه‌حل در تغییر سیاست‌گذاری و نظام فرهنگی کشور ماست کما اینکه انجمن دیاران هم این را هدف گرفته است.

به اشتراک بگذارید

دیدگاه ارسال کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *