ابراهیم در انتظار شناسنامه برای مسابقات جهانی رباتیک

گفتگو با پسر افغانستانی، نفر اول مسابقات مقدماتی انتخابی پانزدهمین المپیاد جهانی رباتیک

هدیه کیمیایی

ابراهیم همان طور که روی صندلی لهستانی کافه نشسته، با انگشت یک دستش روی رومیزی گل گلی کافه نقش و نگارهای ذهنی‌اش را می کشد و دست دیگرش را به پشت صندلی تکیه داده است. گاهی میان فکر و خیال ها و رویاهایش غرق می‌شود و میان صحبت هایش سکوت می‌کند و گاهی هجوم فکر و خیال نمی‌گذارد جمله بندی‌هایش را تمام کند و ناگهان کلمه‌ها میان هوا رها می شوند. ابراهیم 12 سالش است و علاقه اش به رباتیک را می‌شود از هیجانی فهمید که وقتی درباره تخمین مسافت پرتاب توپ ربات های فوتبالیست به چشم‌هایش می آید. نگاهش از دیوارهای کافه بالا می رود و چند ثانیه کوتاه سقف را تماشا می‌کند و صحبت‌هایش را ادامه می‌دهد. داخل لپ‌تاپی که روی میز کافه گذاشته یک پاور پوینت است که از دانشمندان‌ها و هنرمندان بزرگ دنیا درست کرده و نمایش می‌دهد. می گوید:« من باید به همه دنیا نشان بدهم که داوینچی و آلن دلون چه کارهایی برای مردم کرده‌اند، از بچگی عکس‌های آلن دلون را جمع می‌کردم و دوستش داشتم. خیلی خوش تیپه!». میان حرف‌هایش متصدی کافه از روبه رو می‌آید و منوی خوردنی‌ها را روی میز می‌گذارد. نگاهی گذرا به نوشیدنی‌های گرم و سرد می اندازد و می گوید:«من کیک شکلاتی می‌خورم، بدون نوشیدنی». روی آن یکی صندلی و روبه روی ابراهیم رفیقش هادی که 15 سال از او بزرگ تر است، نشسته. هادی بر خلاف ابراهیم کم حرف و خنده‌روست. ابراهیم در خانواده‌ای افغانستانی و پرجمعیت به دنیا آمد و از همان کودکی پدرش را از دست داد. خواهرها و برادرهایش بیشتر از اینکه به مدرسه بروند به این فکر می‌کردند که کار کنند تا بتوانند خرج خانواده را بدهند. گاهی مادرشان هم پا به پای بچه‌ها کار می کرد تا خرج خورد و خوراک و کرایه خانه‌شا ن را تامین کنند. علاقه ابراهیم به رباتیک را اولین بار هادی معلم خانه علم جمعیت امام علی(ع) در منطقه خاک سفید فهمید. از آنجا که هادی دانشجوی رشته رباتیک بود وقتی هیجان یادگیری حرکت و ساخت ربات ها را در ابراهیم دید، هفته ای یک بار او را با خود به آزمایشگاه رباتیک دانشگاه می برد تا از نزدیک ساخت ربات را یاد بگیرد. تمام بچه هایی که در کلاس های رباتیک دانشگاه تهران شرکت می کنند پدر و مادرهای‌شان استاد دانشگاه یا هیات علمی هستند و ابراهیم میان همه آن‌ها تنها کسی است که با عشق و علاقه روزهای هفته را یکی یکی می شمارد تا هفته به روزی برسد كه کلاس رباتیک دارد. با شور و اشتیاق یکی یکی مباحث را دنبال می‌کند و با هیجان ربات می‌سازد. سال گذشته ابراهیم در رقابت‌های رباتیک کشور مقام اول انتخابی المپیاد جهانی را در رشته ربات فوتبالیست به‌دست آورد.

در مسابقات جهانی می‌خواهم اول شوم

ابراهیم در مرحله دوم یکی از مسابقاتی که شرکت کرده بود، نتوانست همراه دیگر بچه ها سوار هواپیما شود چون افغانستانی بود و کارت اقامت در ایران را هم نداشت. همه بچه ها با بلیت‌های‌شان یکی یکی روی صندلی‌های‌شان نشستند و از ورود ابراهیم به هواپیما جلوگیری کردند. ابراهیم وقتی این حرف‌ها را از زبان رفیقش هادی می‌شنود هیچ نمی‌گوید، اندکی سکوت می‌کند و دوباره از مسابقات و رباتش می‌گوید:« مسابقات رباتیک در تمام سنین برگزار می شد از 7 تا 24 سال. ما در بخش ربات فوتبالیست شرکت کرده بودیم. باید ربات را طوری درست کنی که از فاصله دور بتواند پنالتی را درست در چارچوب دروازه بیندازد. یعنی سنسوری که دنبال توپ می گردد در چشم‌هایش طوری تنظیم شود که توپ را ببیند و داخل دروازه بیندازد. باید تمام جهات را ببیند. من در آنجا بدشانسی آوردم چون وسط مسابقه رباتم شکست و همان‌جا مجبور شدم درستش کنم. دلم می خواست جایزه بالاتری می‌گرفتم اما نگرفتم. حالا هم دیگر برایم مهم نیست. من مقام سوم را به‌دست آوردم اما مسابقات جهانی در راه است و می‌خواهم تمام تلاشم را برای آن روز کنم». ابراهیم میان حرف‌هایش سکوت می‌کند و دوباره جمله اش را تکه تکه ادامه می‌دهد. به شناسنامه‌ای فکر می‌کند که ندارد و این یعنی نمی‌تواند برای مسابقات بهمن که خارج از ایران است، اقدام کند. آقا هادی که خودش حالا در رشته رباتیک در شرکتی مشغول به کار است، می‌گوید:«کلاس‌های رباتیک گران هستند با قیمت‌های بالا. هزینه آموزش یک ساعت رباتیک 100 هزارتومان است. در شرایط جدید کشور که تحریم هستیم و قیمت همه چیز چند برابر شده است ما توانای خرید کیت های رباتیک را نداریم؛ در حالی که بعضی از خانواده‌ها به راحتی می‌توانند این کیت ها را برای بچه های‌شان بخرند اما این امکان برای ابراهیم وجود ندارد. هفت یا هشت دانش آموزی که همراه با ابراهیم به کلاس‌های رباتیک دانشگاه می‌آیند همه با سرویس می‌روند و می‌آیند اما ابراهیم با اتوبوس از خاک سفید تا دانشگاه را هر بار با عشق و علاقه می‌آید. من که خودم مربی رباتیک هستم خیلی به بچه ها سخت می‌گیرم». مسابقات جهانی رباتیک در آبان برگزار می‌شود و چیزی نمانده. ابراهیم می گوید:« می خواهم کاری کنم که رباتم از اینجا تا پنج متر آن طرف تر را ببیند. باید اول شوم». اما این در صورتی است که بتواند شناسنامه بگیرد. لپ تاپی را که ابراهیم با آن کار می کند، هادی به او هدیه داده و قرار است اگر در مسابقات جهانی آبان اول شود، این لپ تاپ را برای همیشه برای خودش بردارد. ابراهیم سکوت کرده اما نگرانی میان چشم‌هایش است. تلویزیون کافه مسابقات فوتبال پخش می‌کند و همین که اسم نیمار می‌آید، ابراهیم گوش‌هایش را تیز می‌کند. ناگهان با هیجان می‌گوید:« من نیمار و زندگینامه‌اش را خیلی دوست دارم و درباره اش هم چیزهایی خوانده ام.« ام باب په» را دوست ندارم؛ می دانی چرا؟ چون جوان است و قدش کوتاه است. من آدم‌های قدبلند را دوست دارم. تاکیدم روی قد است. کلاس بسکتبال می‌روم تا قدم بلند شود. درست است که خودم قدم کوتاه است اما با قدبلندها بازی می کنم. با اینکه قدم کوتاه است اما شوت های پرتاب دستم بلند است. من فکر می کنم ام باب په به خاطر اینکه برادر کوچک ترش را خیلی روی دوشش می گذاشت و با خودش این طرف و آن طرف می برد، قدش این قدر کوتاه شده است. زندگینامه همه شان را خوانده ام و دوست‌شان دارم».

به دنبال کار می گردم اجاره خانه‌مان را بدهم

همین که حرف از مادر و خانواده می شود، ابراهیم سکوت می کند. دوباره نگاهش از دیوارهای کافه بالا می رود و به سقف می‌رسد. چشم هایش را خیره به سقف می دوزد و می‌گوید:« من هیچ وقت با مادرم درد دل نمی کنم چون می دانم برای ما چقدر زحمت می کشد تا اجاره خانه‌مان را بدهد. به آقا هادی گفته‌ام که برایم کار پیدا کند تا خودم اجاره را بدهم. اگر یک روز پول زیادی داشته باشم حتما یک مدرسه برای بچه‌های فقیر درست می‌کنم تا همه بتوانند درس بخوانند». ابراهیم هم مانند بچه‌های افغانستانی دیگر وقتی در کلاس اول کنار دانش‌آموزان ایرانی نشست، مشکلات زیادی داشت. می‌گوید:«روز اول کلاس اول، من را خیلی اذیت کردند اما بالاخره کم کم یاد گرفتم از خودم دفاع کنم و به حرف‌های بقیه توجهی نکنم. یک بار بچه های مدرسه جلوی مدیر به من حرف های بد زدند و گفتند تو یک افغانی بی‌خاصیت هستی من سکوت کردم اما در مسابقات کشتی که در نمازخانه بود، حال‌شان را گرفتم. من هم کشتی بلد بودم و همه‌شان را درجا خاک کردم. می توانستم کتک‌شان بزنم اما این کار را نکردم. با فن هایی که در کشتی به من یاد داده بودند، پشت‌شان را به خاک مالیدم. یادم می‌آید من در کلاس اول تنها یک دوست در مدرسه داشتم که با او حرف می زدم». ابراهیم از دیدن رنج بچه‌های افغانستانی دیگر که هم ولایتی‌هایش هستند هم زجر می‌کشد. می‌گوید:«یک روز برای اجرای کوچه‌گردان به برج میلاد رفته بودیم، بچه 6ساله آمده بود آنجا و به او گفتیم با کی آمدی اینجا؟ می‌گفت پياده آمده‌ام؛ نه پدر داشت و نه مادر؛ او را بردیم به خانه علم و به او گفتیم کار می‌کنی؟ گفت من توی زباله‌ها می‌خوابم». ابراهیم هم تعجب کرده و هم بغض راه گلویش را گرفته اما همچنان نمی‌خواهد جلوی آدم‌هایی که برایش غریبه هستند، خودش را بشکند. می گوید:«به من شناسنامه ندادند چون پدرم فوت شده و به ما دیگر شناسنامه نمی‌دهند چون پدر نداریم! هیچ کدام از اعضای خانواده‌مان شناسنامه ندارند فقط یکی از خواهرهایم شناسنامه دارد که او هم با هزار بدبختی شناسنامه گرفت. این درست نیست من می‌خواهم پیشرفت کنم و در مسابقات مقام اول را آورده ام برای کشور ایران هم سربلندی می‌خواهم، چرا باید این طور جلوی ما را بگیرند؟» ابراهیم وقتی نگاه های هادی را می بیند، سکوت می‌کند. هادی برایش از ربات هایی می گوید که قرار است بسازد از روزهای روشن آینده، از اینکه بالاخره روزی خواهد رسید که آدم ها را بر اساس مرزهای جغرافیایی تقسیم نکنند.

*این گفتگو پیش‌تر در روزنامه قانون منتشر شده است.

*عکس از صفحه اینستاگرام everydaygolshahr برداشته شده است.

به اشتراک بگذارید

دیدگاه ارسال کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *