مادری و ملیت گمشده

زمان مطالعه: 11 دقیقه
![[post-pretty-link]](https://diaran.ir/wp-content/themes/00/icons/share-button-gray.png)
سمیه موسوی
خانم خاوری که میفرستد پیاش برای مصاحبه با من، ده دقیقه بعدش این جاست. فاطمه[۱]، زنی که پنجاهوچندساله به نظر میرسد، با چادری گلدار بر روی سر و چشمهایی آبیرنگ. پشت میز کتابخانۀ مدرسهای که دو سه تا از بچههای فاطمه هم تویش درسخواندهاند، روبروی هم مینشینیم. زود و بیمقدمه سر درد دل را باز میکند. انگار داستان تکراری چند سال در گلو ماندهای دارد که دوست دارد برای هر گوشی که مایل به شنیدنش باشد، تعریف کند. داستان فاطمه این است؛ مادری که به فرزندش جان میدهد، دستش را میگیرد و قدمبهقدم راهش میبرد، بزرگش میکند و آبونانش میدهد، اما نمیتواند هویتش را در سرزمینی که او را به دنیا آورده و بزرگ کرده به او هدیه دهد. این داستان سالهاست بیسروصدا گریبان زنان ایرانی بسیاری را گرفته، اما تنها پس از مرگ مریم میرزاخانی ریاضیدان نگاه جامعه به سویش معطوف شد. فرزند او که حاصل ازدواج او با مردی غیر ایرانی است، چرا نباید تابعیت و هویت ایرانی داشته باشد؟ بحثها و جنجالها و چالشهای بسیاری دربارۀ این موضوع در گرفت. چالشهایی عمیق که فاطمه در گوشهای از جنوب شرقیترین روستاهای حاشیۀ تهران، محمودآباد، سالهاست که بیخبر از فضای رسانهای مربوط به حقوق زنان، با آنها دستبهگریبان است.
فاطمه زنی ایرانی است که سال ۶۰ با همسر افغانستانیاش ازدواج کرده است. برای سه تا از فرزندانش که قبل از سال ۶۷ به دنیا آمدهاند، از همان بدو تولد شناسنامه گرفته، فرزندانی که ازدواج کرده و در شرایط مالی و کاری قابل قبولی به سر میبرند. اما از سال ۶۸ به بعد دیگر روند صدور شناسنامه ایرانی برای فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با اتباع خارجی متوقف شده. دو دختر و پنج فرزند پسر او که بعد از این سال به دنیا آمدهاند فاقد شناسنامهاند. طبق قانون آنها باید منتظر میماندند تا به سن ۱۸ سالگی رسیده و بعد برای گرفتن شناسنامه اقدام کنند. فاطمه سالهاست که دارد برای گرفتن شناسنامۀ پسرهایش تکوتنها از این اداره به آن دادگاه میرود و میجنگد. حالا به گفتۀ خودش همۀ مراحل را طی کرده و فقط مانده تا خودش و چهار پسر بالای ۱۸ سالش برای احراز هویت و نسبتشان آزمایش DNA بدهند، آزمایشی که برای هر کدامشان پانصد هزار تومان آب میخورد و دغدغۀ این روزهای فاطمه جور کردن این مبلغ پول است. صاحبکار پسرش که پنج سال است پیش او کار میکند این مبلغ را به او وام نمیدهد چون دادن وام به کسی که فاقد مدارک هویتی است ریسک بزرگی است. حالا او و پسرهایش دارند از حقوق بخورونمیر ماهی هفتصد هزار تومانشان کنار میگذارند تا بتوانند هزینۀ آزمایشهایشان را بدهند و بعد صاحب شناسنامه بشوند.
از دخترهای فاطمه میپرسم. میگوید که با خواهرزادههای افغانستانی شوهرش ازدواج کردهاند و ساکن هرات شده و شناسنامۀ افغانستانی گرفتهاند. فاطمه تمام هموغمش را گذاشته روی شناسنامه و اوراق هویت پسرها. صحبت زیادی از دخترها نمیکند. دخترها تن دادهاند به قوانین و هویت پدر و شوهرهایشان را پذیرفتهاند. البته گهگاه تلفنی به مادرشان از ترسهایشان در افغانستان میگویند. از اینکه وحشت دارند بچههایشان را از خانه بیرون بفرستند و کسی به هوای وضع مالی خوب شوهرهایشان، آنها را بدزدد و پول بخواهد. شوهرهایشان روی ماشینهای ترانزیت کار میکنند و مدام بین ایران و افغانستان در سفر هستند.
پسرهای فاطمه که از ۱۴ تا ۲۶ سال سن دارند، اما هویت ایرانی را از مادر طلب میکنند، هویتی که از ابتدای زندگی از آنها دریغ شده است. آنها در طی سالهای زندگیشان با مشکلات ناشی از بی شناسنامه بودن دستوپنجه نرم کردهاند، غیر از دو تا از بچهها که در خانۀ کودک محمودآباد تحصیلات ابتدایی را گذراندهاند، بقیه نتوانستهاند دوران ابتدایی را تمام کنند. مدتی مدرسهرفتهاند و بعد هم به خاطر نداشتن مدارک هویتی و اقامتی اخراج شدهاند. آن سالهایی هم که درس خواندهاند، مدرکی به بچهها داده نشده. حالا به قول فاطمه، کمی خواندن و نوشتن میدانند و حسابوکتاب. مسافرت هم نمیتوانند بروند، حتی برای دادن آزمایش DNA در شهر زابل که خواهرزادههای پدرشان آنجا هستند و میگویند هزینههای آزمایش ارزانتر درمیآید. فاطمه میگوید میترسند بروند و بین راه توی پاسگاه پلیس بگیرندشان و رد مرزشان کنند. بچهها بیمۀ درمانی ندارند و حقوقشان نیز نسبت به همکارانشان پایینتر است. امنیت شغلی هم برای پسرهای فاطمه که مثل پدرشان در کار ریختهگری هستند، مفهومی تعریفنشده است. به دلیل اینکه هر آن ممکن است مأمور بیمه سر برسد و کارفرما را به دلیل استفاده از کارگر بدون مدارک هویتی جریمههای سنگین بکند. پسرها نمیتوانند چیزی هم به نام خودشان داشته باشند، هر چیزی را که با زحمت زیاد و جمعکردن حقوقشان به دست میآورند باید به نام مادرشان کنند، برای قانون مالکیت آنها موجودیت خارجی ندارند.
فاطمه مدارک مربوط به عقد شرعی خودش و شوهرش را دارد و گواهی ولادت فرزندانش را. اما در آن سالها به دلیل به گفتۀ خودش اهمال همسر و پاس دادنهای قانونی مسئولین نتوانسته ازدواجش را بهصورت رسمی به ثبت برساند و شناسنامه برای بچهها بگیرد. حالا باید با آزمایش DNA اثبات کند پسرها فرزند خود او هستند. میپرسم به نظرت چرا اینقدر سختگیری در این زمینه اتفاق میافتد؟ میگوید:
” خیلیها رفتند شناسنامه گرفتند و بعد شناسنامه را به افراد دیگر فروختند. وقتی رفته بودم پلیس امنیت یک خانمی همسن من آمده بود و میگفت میخواهد برای بچۀ سه چهارسالهاش شناسنامه بگیرد. مأمور به او میگفت آخر شما که به سنت نمیخورد بچهای به این کوچکی داشته باشی. خلاصه اینجور افراد باعث میشوند ما هم که میخواهیم صادقانه برای بچههایمان شناسنامه بگیریم و مشکلاتمان حل بشود، این وسط قربانی بشویم.”
دامادهای فاطمه اصرار دارند که پسرها بیایند افغانستان و تابعیت افغانستانی بگیرند. پسرها اما دلشان در ایران است، حتی اگر با گرفتن شناسنامه و هویت ایرانی ناچار به سربازی رفتن بشوند. میگویند که نمیخواهند قصههای خودشان برای فرزندانشان هم تکرار شود. اگر شناسنامۀ افغانستانی بگیرند و روزی در سرزمین مادری دل به دختری ایرانی ببندند، داستان بیفرجام بیهویتی در نسلشان امتداد خواهد یافت. پسر بیستسالۀ فاطمه تصمیم گرفته که اگر نتواند تا سال دیگر شناسنامه بگیرد ایران را به مقصد یک کشور اروپایی مثلاً آلمان یا سوئد ترک کند، کشورهایی که بیشترین تسهیلات را برای پناهندهها در میان کشورهای اروپایی فراهم کرده و نقطۀ امید بسیاری از افغانستانیهای مقیم ایران شدهاند. ترس بزرگ فاطمه و انگیزۀ بیشترین تلاشهایش نگهداشتن پسرها در ایران است. میگوید که نمیخواهد که رابطهاش با بچههایش تنها محدود به هفتهای یکی دو بار تماس تلفنی بشود، بچههایی که با جنگندگی، دستتنها و بدون هویت در سرزمین مادریشان به سامان رسانده است. از ازدواج پسرهایش هم میگوید که برایشان بدل به آرزویی ممنوعه شده. پسرها فکر خواستگاری و ازدواج را ازسرشان به درکردهاند. هیچکس بدون شناسنامه به آنها زن نمیدهد. موقع خداحافظی کوتاه و مختصر اما از ماجرای علاقۀ یکی از پسرهایش به دختری میگوید و نامزدی که به خاطر بی شناسنامه بودن پسر به هم میخورد.
“طاهره خاوری” که حدود ده سال است در انجمن دوستداران کودک پویش، مسئولیتهای مختلفی را در مدرسۀ این انجمن که همان خانۀ کودک محمودآباد، است، به عهده دارد و مستقیم با آموزش کودکان و خانوادههای مهاجر درگیر است، میگوید آزمایش DNA آخرین مرحله نیست. بعد از این باید بروند افغانستان و مراحل دیگری را آنجا طی کنند. به گفتۀ او فرایند گرفتن شناسنامه فرایندی طولانی است که گاه چند سال طول میکشد و حل نمیشود. خانم خاوری میگوید:
” این بچهها در یکجور بیهویتی به سر میبرند. نه ایرانی هستند نه افغانستانی. ازلحاظ خدمات هم نه دولت ایران به آنها خدمات میدهد نه دولت افغانستان. توی خانۀ کودک هم شرایطشان با بقیۀ بچههای مهاجر متفاوت است. میگویند ایرانی هستیم و بعد همکلاسیها از آنها میپرسند که چرا پس مدرسۀ دولتی راهتان نمیدهد؟”
فاطمه موقع خداحافظی نگاهی امیدوارانه به من و گوشی من که صدایش را ضبط کرده میاندازد. او از کسی گلایهای ندارد و تنها خواستهاش از مسئولین تسهیل روندهای قانونی و کمتر کردن هزینههای آنها برای او و پسرهاست. فاطمه از دغدغههای زنانۀ امروزی چیز زیادی نشنیده، از امکان برابری حقوق زن و مرد در اعطای تابعیتشان به فرزندان، دخترهایش نیز که امکان تحصیل و آموزش را در سرزمین مادری نداشتهاند، بهاحتمالزیاد با این مباحث بیگانهاند. او و دخترهایش تنها نگرانیشان مادری برای فرزندانشان است و بهتر کردن شرایط آنها و برای این دغدغه هر چه را که در توان دارند، به کار میگیرند. آنها مادران خستگیناپذیر و صبوری هستند که شاید شرمنده از ناتوانیشان در دادن هویت ملی به پسرهایشان در قامت آنها به دنبال هویت گمشدۀ خودشان میگردند.
0 دیدگاه