کابل‌شهر ایران

گزارش روزنامه همشهری از منطقه گلشهر مشهد که زندگی چند هزار مهاجر افغانستانی همراه با هموطنان ایرانی تصویری متفاوت به آن داده است…

صدای مهیبی آسمان را لرزاند. زمین تکان‌تکان خورد. دود سیاه غلیظی از آبادی بلند شد و رفت به تعقیب ابرهای سفید. عبدالله پشت تپه و ماهورها بود. گوسفندان را برده بود به چرا. قبل از نماز صبح خواب دیده بود صاعقه شومی همه اهالی روستا را جزغاله کرده. از ترس این کابوس تمام روز زیر لب برای سلامتی خود و خانواده‌اش «آیت‌الکرسی» می‌خواند. وقتی صدای انفجار را شنید چوب‌دستی‌اش را رها کرد و به سرعت باد سراسیمه دوید سمت روستا. به بالاتپه -نقطه بلندی که تمام روستا از آنجا پیدا بود و اهالی به آن (بالاتپه) می‌گفتند- وقتی که رسید روستا خاک و خاکستر شده بود و همه آدم‌ها جزغاله. کار صاعقه نبود؛ گروهک تروریستی طالبان با راکت، آبادی را هدف گرفته بودند. عبدالله آن روز برای نخستین‌بار مرد!

خودش می‌گوید: روی بالاتپه، قفسه سینه‌ام تیر کشید و قلبم از تپش ایستاد. او مانند اغلب آنهایی که مدعی هستند یک‌بار مرده‌اند، تونل نورانی مرگ را تشبیه می‌کند و اطمینان دارد آن روز مرده و زنده شده. همه اعضای خانواده و فامیلش را از دست داده بود و جوان 22ساله دلش فقط مرگ می‌خواست. وقتی چشمش را دوباره به روی جهان باز کرد، آیت‌الکرسی خواند و دعا کرد که بمیرد. 30سال از آن حادثه می‌گذرد و مرد پابه‌سن‌گذاشته‌ای در یکی از دکان‌های گلشهر مشهد کلاه سفیدی بر سر گذاشته و با زمزمه سوزناکی برای همه شهدای آن روستا قرآن می‌خواند. این کار هر روزش است. او عبدالله است؛ یکی از مهاجران افغانستانی شهرک گلشهر. بعد از آن روز هولناک خاکش را برای همیشه ترک کرد و پناه آورد به امام غریب(ع).

 

گلشهر کجاست؟

هنوز افغانستان روی آرامش به خود ندیده و امثال عبدالله تاب زندگی در سرزمین جور و جفا را ندارند. جبر جنگ آنها را کوچانده به نقاط مختلف دنیا و حسرت سرزمین و وطن را به دلشان گذاشته. مهاجران همه‌جا حس غربت و غریبی دارند اما اینجا در نزدیک‌ترین نقطه به مرز افغانستان (دوغارون) گلشهر برایشان حال و هوای وطن دارد و به مرور زمان طی سال‌ها آن را به کابلی کوچک تبدیل کرده‌اند.
آنها این شهرک را مثل خاک خود می‌دانند؛ سرزمینی کوچک، آرام و بی‌حاشیه. در نقشه گلشهر است اما به کابل‌شهر معروف شده؛ مختصاتی از حاشیه‌شرقی شهر مشهد که اهالی آن می‌گویند روی هم رفته با روستاهای اطراف ده‌ها هزار مهاجر افغانستانی دارد. نسبت جمعیت ایرانی‌ها به افغانستانی‌ها 10 به 100 است؛ یعنی به ازای هر 10ایرانی، ١٠٠نفر افغانستانی در این شهرک زندگی می‌کنند. دست‌کم یک هفته زمان می‌خواهد تا بتوان همه کوچه پس‌کوچه‌های این شهرک را گز کرد.
گلشهر مثل دو روی یک سکه است. روی اول مهاجرانی که پیشه‌شان کارگری است و با فقر و تنگدستی همسایه‌اند. این عده در خانه‌های پرجمعیت با دیوارهای سست و لرزان زندگی می‌کنند، لباس‌های نیم‌دار و رنگ‌ورورفته به تن دارند و دست‌های زمخت و پینه‌بسته‌شان را در مقابل غریبه‌ها زیر آستین قایم می‌کنند. اما روی دیگر، کاسبان و تاجران مهاجر افغانستانی هستند. آنها دستشان به دهانشان می‌رسد؛ شیک‌پوش‌اند، در نقاط گران‌قیمت شهر خانه‌های آنچنانی دارند، می‌گویند راننده، خدم، حشم و… در اختیار گرفته‌اند و خلاصه مانند افسانه‌ها حرف و حدیث‌های عجیب و غریبی از برو بیاهای آنها در میان اهالی اینجا رواج دارد. البته گلشهر زیرگروه‌های دیگر اجتماعی مهاجر هم دارد؛ جوانان تحصیلکرده، مدگراها، کافه‌بروها، روشنفکران و…

 

قوم هزاره و شلوغ‌بازار

چشم‌ها بادامی و نگاه‌ها پر از شرم است. انگار به آنها دیکته شده آسه بروند و آسه بیایند. افغانستانی‌های گلشهر با لهجه مشهدی حرف می‌زنند، خیلی‌هایشان حتی لباس‌های محلی افغانستانی(یخن) نمی‌پوشند، با ایرانی‌های گلشهر روابط دوستی و رفت‌وآمد‌های خانوادگی دارند و در بین‌شان پیوند‌های ازدواج صورت می‌گیرد. در کل می‌توان گفت در فرهنگ ایرانی ذوب شده‌اند.

مه‌لقا، دختر سروزبان‌دار افغانستانی است که در یکی از مغازه‌ها لوازم آرایشی می‌فروشد. او با لهجه غلیظ تهرانی حرف می‌زند. می‌گوید بچه تهران است؛ ورامین. همه فامیل مه‌لقا در گلشهر زندگی می‌کنند. پارسال عید فطر از ورامین آمده بود برای دید و بازدید که به قول خودش بختش باز می‌شود: «با یک پسر ایرانی اهل گلشهر نامزد کردم و قرار است بعد از محرم و صفر ازدواج کنیم.» مه‌لقا می‌گوید مهاجران گلشهر از اقوام هزاره هستند: «قوم با اصل و نسبی که در طول تاریخ این سرزمین بارها به‌خاطر تهاجم، به کوهستان‌ها پناه برده‌اند. شرایط سخت زندگی به آنها آموخته که مطیع دشواری‌ها و ناملایمات باشند. این آسه‌رفتن و آسه‌آمدن در ذات آنهاست. این قوم هزاره، مردمانی آرام و مهربان هستند و بزرگ‌ترین جمعیت شیعه افغانستان را تشکیل می‌دهند.»
محل اصلی تجمع و رفت‌وآمد مهاجران افغانستانی گلشهر «شلوغ‌بازار» است؛ خیابانی سنگفرش‌شده در مرکز گلشهر که مانند هر بازار بزرگی عبور موتورسیکلت و اتومبیل در آن قدغن است. برای کندوکاو یک‌روزه در زندگی مردمان اینجا، گشت‌و‌گذار در این بازار بزرگ (شلوغ‌بازار) انتخاب مناسبی است؛ بازاری که به قول خود مهاجران در آن از شیرمرغ تا جان آدمیزاد پیدا می‌شود.

نخستین دکان متعلق به یک ایرانی است که پوشاک بچه می‌فروشد. می‌گوید شمار فروشندگان ایرانی در این بازار که بالای 500دکان دارد، به 30نفر می‌رسد و مابقی همه مهاجر هستند: «آرام‌ترین همسایه‌های دنیا هستند. من 50سال است در این محله زندگی می‌کنم و از این جماعت مهاجر یک بدی ندیدم.»

 

کابل‌شهر ایران

چای سبز و قابلی

مرد چهارشانه با گونه‌های استخوانی وارد مغازه چای‌فروشی می‌شود. «2هزار تومن چای کله‌مورچه‌ای می‌شه؟» جوان زردپوست چای‌فروش می‌گوید: «نه. اما 5هزار تومن می‌شه.» مرد با اشتیاق وارد مغازه می‌شود: «ما کارگریم. یه چایی بده که زود دم بکشه.» در شلوغ‌بازار یک در میان مغازه چای‌فروشی وجود دارد. حسام‌الدین چای‌فروش می‌گوید: «‌ما افغانستانی‌ها زیاد چای می‌نوشیم. چای سبز سنتی هم داریم. بفرما امتحان کن.» چای سبز افغانستان مزه گس بابونه‌های وحشی کوهستان‌های این سرزمین را به ‌خود گرفته و عطر غریبی دارد.

درصلات ظهر هوای گلشهر پر می‌شود از بوی کباب و قابلی. قابلی غذای محلی افغانستانی است که با گوشت گوسفند طبخ می‌شود. در واقع یک چلوگوشت متفاوت است با ادویه‌های محلی خاص. رستوران‌های مهاجران هنوز سبک سنتی خود را حفظ کرده‌اند و دیواره‌های چوبی و گچی پیش‌ساخته جمعیت زنان را از مردان جدا، می‌کند: «اینجا لژ خانوادگی نداریم. زن‌ها جدا، مردها هم جدا غذا می‌خورن. بالاخره این روش مورد پسند مشتریه و ما هم مطیع امر.» 
در بین اهالی این شهرک، مهاجران جوانی زندگی می‌کنند که فارغ‌التحصیل دانشگاه فردوسی مشهد هستند. کریم و حامد 2جوان سی‌وچندساله تحصیلکرده‌ای هستند که در شلوغ‌بازار مغازه پوشاک دارند. کریم فارغ‌التحصیل مکانیک است و حامد مدرک کارشناسی ارشد حقوق بین‌الملل دارد. هردو در مورد تحصیل و شغل‌شان منطقی فکر می‌کنند: «خب خیلی از همکلاسی‌های ما که ایرانی هستن الان بیکارن. هنوز با هم ارتباط داریم و تو این شرایط سخت توقع نداریم تو اولویت کاری باشیم. اما واقعا از صمیم قلب آرزو داریم که از تخصص‌مون استفاده کنیم. ما با علم به اینکه جایگاه و شغلی برامون وجود نداره درس خوندیم. با دل و جون تحصیل کردیم. الان هم ناراضی نیستیم و اگه برگردیم به عقب دوباره همین مسیر رو انتخاب می‌کنیم.»

 

«کابل‌شهر» ایران

من ایرانی‌ام

 پا به سن گذاشته‌ها رؤیای وطن در سر دارند اما جوان‌ترها خود را بیشتر ایرانی می‌دانند تا افغانستانی. بیشتر دوستانشان ایرانی هستند. اینجا ایرانی و افغانستانی ندارد و ملیت و تابعیت در روابط بی‌معناست. نعیم 4سال پیش به چند شهرستان دیگر ایران سفر کرد. او 25ساله است و مانند همسن‌وسالان خود تا به حال حتی یک‌بار هم افغانستان را ندیده. می‌گوید: «نفسم داشت بند می‌آمد. حال و هوای شهرهای دیگر و نوع برخورد برخی از افراد با مهاجران اصلا خوب نیست. من فکر می‌کنم به‌جز گلشهر زندگی در هر جای دیگری برایم سخت است. حتی در افغانستان هم نمی‌توانم دوام بیاورم.»
در این شهرک مهاجران بسیاری زندگی می‌کنند که حدود 50سال سن دارند. خیلی‌هایشان در ایران متولد شده و حتی یک‌بار هم به افغانستان سفر نکرده‌اند: «تعداد ما یکی، دوتا نیست. گلشهر حتی قبل از شروع جنگ افغانستان منطقه مهاجرپذیر بوده و اجداد ما به این منطقه مهاجرت می‌کردند. حالا از هر مهاجری که بپرسی اغلب در ایران متولد شده‌اند. همانطور که می‌بینید نوع پوشش ما، فرهنگ ما، حتی لهجه و گویش‌مان ایرانی شده است. باور می‌کنید خیلی از بچه‌های مهاجران در اینجا بلد نیستند افغانستانی صحبت کنند!

ما مثل بچه‌های این محله که ایرانی هستند اینجا ‌زاده شده‌ایم، در کوچه‌ها بازی کرده‌ایم، مدرسه رفته‌ایم، برخی دانشگاه رفته‌ایم، کار کرده‌ایم، خانواده تشکیل داده‌ایم و… حالا اگر از افغانستان برای ما کارت دعوت هم بفرستند نمی‌توانیم به آنجا برویم. ما با این خاک انس گرفته‌ایم و این شیوه زندگی را بلدیم. خیلی از همسن‌وسالانم بارها به افغانستان رفته‌اند و تلاش کرده‌اند تا در آنجا دوام بیاورند اما نتوانسته‌اند و در آخر مجبور شده‌اند به ایران برگردند. جالب اینجاست که در افغانستان هم ما را به‌عنوان افغانستانی نمی‌پذیرند، همانطور که در ایران ما را ایرانی محسوب نمی‌کنند؛ از آنجا رانده از اینجا مانده‌ایم. با وجود این خودم را یک ایرانی می‌دانم تا افغانستانی.»


این گزارش پیش‌تر در روزنامه همشهری منتشر شده است.

به اشتراک بگذارید

دیدگاه ارسال کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *