مهاجرت کردم به ایران که تحصیل کنم
داستان مهاجرت حبیب میرزایی
اولین سفری که من به جمهوری اسلامی ایران داشتم، سال 77 بود، آن زمان اوج قدرت طالبان بود و آینده به صورت تاریک برای کشور متصور بودیم، به همین خاطر بار سفر بستیم و آمدیم به ایران. ما به عنوان هزاره وقتی به هتل و جاهایی که مسیر راه استراحت میکردیم میرفتیم، به کنج هتلها یعنی جاهایی که پنهان باشد میرفتیم چون عمداٌ میخواستیم خودمان از نیروهای طالبان پنهان کنیم.
مهاجرت به پاکستان
وقتی آمدیم به قندهار و از قندهار به طرف پاکستان میرفتیم، آنجا آوازه بود یا شایعه بود که هزارهها را میگیرند و جوانهای آنان را به زور به جنگ میفرستند یا احتمالا سر به نیست میکنند. ما با ترس و لرز بسیار به پاکستان آمدیم هرچند به مشکلی برنخوردیم اما یکی از نیروهای طالبان، من خودم شنیدم که میگفت: «زیاد گپ نزن که میکشمت». به همین راحتی. کودکان با ما بودند، زنان با ما بودند. آن زمان نظارت درستی بر مرز نبود. چون پاکستان رابطه خیلی خوبی با طالبان داشت خیلی راحت بدون اینکه طرف پاکستانی از ما بپرسد کجا میروید، به پاکستان رفتیم.
وقتی متوجه شدیم وارد پاکستان شدهایم که رانندگی عوض شد چون افغانستان از مسیر راست میروند، پاکستانیها از چپ رانندگی میکنند. راننده هم نوار گذاشت و موسیقی گذاشت. ما فهمیدیم که از افغانستان خارج شدهایم. آمدیم به پاکستان و از آنجا پاسپورت درست کردیم و ویزا گرفتیم و به طرف ایران آمدیم از مرز میرجاوه.
مهاجرت به ایران
یادم هست وقتی وارد خاک ایران شدیم، مرزبانهای ایرانی زیاد به ما گیر ندادند از جهت اینکه بازرسی کنند. معمولا آن زمان بازرسی در مرز انجام میشد، خیلی هم سخت. الان هم میشود. ولی حس کردیم که شناخت دارند و میشناسند ما را و تفکیک میکنند. حتی از خودم پرسید: «داخل کیفت چه داری؟» گفتم: «لباس هست و…»گفت: «خُب برو».
مهاجرت کردیم به زاهدان، نیمروز استراحت کردیم و به طرف مشهد رفتیم. از زاهدان که رد شدیم، پاسگاهی بود، آنجا ایست دادند و گفتند: «افغانیها پیاده شوند». با وجود اینکه پاسپورت داشتیم، ویزا داشتیم. پیاده شدیم. رییس پاسگاه آمد و گفت: «شما ویزاهایتان تقلبی هست. اینها را بفرستید به طرف اردوگاه».
آنجا واقعا ترسیدیم. خیلی التماس کردیم. خصوصا برادر بزرگترم. گفت: «شما حداقل یک زنگ به مرز بزنید و استعلام کنید که آیا اینها ویزایشان تقلبی هست یا نه؟ ما اینها را از کنسولگری ایران گرفتیم، مُهر ورودی مرز دارد. مُهر مرز پاکستان دارد». چون آن زمان سیستم کامپیوتری نبود. گفتند: «نه خیر». چند نفر را در ماشین انداختند و بردند به مرز. ما چون خانواده بودیم، ماندیم در پاسگاه.
در پاسگاه به خاطر اینکه بر ما فشار بیشتری وارد کنند، بزرگترها را دستبند زدند و انداختند داخل اتاقکی و دیگر آنجا شیون خانمها و سروصدای ما بالا رفت. بعد از مدتی دیدیم که افسر پلیس درگوشی با برادر من صحبت میکند.
مشهد
بعد از مدتی متوجه شدیم که باید هزینه پرداخت کنیم. بالاخره این کار صورت گرفت و ما آمدیم به طرف مشهد. این وضعیت واقعا برای من شوکهکننده بود. اصلا قابلپذیرش نبود که وقتی ما قانونی به اینجا میآییم اینطور به راحتی سرنوشت ما کاملا به دستور و خواست یک سرباز پلیس وابسته باشد. به مشهد که آمدیم برادرم برای پیگیری کارهای دوستانی که به اردوگاه سفیدسنگ فرستاده شده بودند، رفت. اردوگاه سفیدسنگ یک جایی است به نام تَلِ سیاه، در افغانستان برایش افسانهها ساختند در مورد رفتار سربازان پلیس. حالا من نمیگویم که اینها راستند یا دروغاند.
ما مشهد زیارت کردیم و مهاجرت کردیم به طرف تهران. در تهران وقتی در ترمینال پیاده شدیم، برادرم آنجا به استقبال ما آمده بود. ما از قضیه اطلاع نداشتیم، راننده به ما گفت که یازده نفر دیپلمات ایرانی در مزارشریف شهید شدند و امروز هم هواپیماهای ایرانی به افغانستان رفتهاند و در حریم هرات گشت زدند. آنجا ما متوجه شدیم که این حادثه سنگین شهادت دیپلماتها در بدو ورود ما اتفاق افتاده است.
تهران
وقتی ما وارد تهران شدیم، اقامت پاسپورت ما را ماه به ماه تمدید میکردند. وقتی سه ماه تمام شد، ما کاملا مهاجرین غیرقانونی شدیم. دیگه من نتوانستم به مدرسه بروم. یکی از دلایلی که من از افغانستان مهاجرت کردم، ادامه تحصیل بود چون برادر بزرگترم فکر میکرد که من استعدادم خوب است و حیف است که آنجا بماند با آن وضعیت ناامیدی که در افغانستان حاکم بود. من آمدم اینجا ولی در اینجا هم من نتوانستم به مکتب بروم. هر روز برای من خیلی سنگین بود دیدن هم سن و سالهایم که به مدرسه میروند. حسرت زیادی میخوردم. آن زمان مساله مدارس خودگردان هم مطرح نبود. به ناچار به کلاسهای آزاد مثل زبان، خوشنویسی و کامپیوتر رفتم. بعد از دو سال وقتی دیدیم در تهران نمیشود. به قم رفتیم و آنجا بر خلاف میل من رفتم به کلاسهای آموزش علوم حوزوی، طلبگی. چاره نداشتم. من مجبور بودم بروم بالا سر حرم و هر روز ادبیات عرب بخوانم. حتی تحصیل در حوزه هم به صورت رسمی برای ما خیلی سخت بود. پذیرش حوزه هم وجود نداشت. ما مجبور بودیم به صورت آزاد درس بخوانیم.
به هر صورت از خاطرات جالب ما در آن زمان، ترس خیلی وحشتناکی بود که ما از پلیس داشتیم. من آن زمان بچه 13، 14 ساله بودم. به ما گفته بودند: «ماشینهای پلیس دورنگاند، یک رنگش آّبی است و یکی سبز. آبیها به ما کاری ندارند، کارشان چیز دیگری است. آنهایی که سبزاند، آنها را حواستان باشد». آنهایی که میتوانستند حتما هویت خودشان را پنهان میکردند. ما هم در رفت و آمد خودمان خیلی احتیاط میکردیم. بالاخره مدتی بودیم و به ما سال 80 کارت دادند. طرح آمایش شرکت کردیم. کارت هم خیلی جالب بود. به اندازه کاغذ آ5 بود یعنی نصف آ4. اصلا به جیب جا نمیشد. یکی از مشکلاتی عمده ما این بود که چطور این کارت را حمل و نقل کنیم. دیگه ما که مملو از ذهنیت بودیم فکر میکردیم که این یک نوع تحقیر هست و اینها عمداً این کارت را بزرگ چاپ کردند که ما اذیت شویم.
مهاجرت و ترس
اما برخورد اساتیدی که ما اینجا داشتیم خوب بود. با ما خیلی مهربان بودند. نمیتوانم فراموش کنم محبتهایی که اساتید به ما داشتند خصوصا آقای حمید عجمی. خدا حفظش کند. واقعا خیلی با ما مهربان بودند. زمانی ایشان اولین نمایشگاه خوشنویسی قم داشت. خوب یادم هست وقتی به قم آمد، آنجا استاندار قم و شهردار و مامورین دولتی بزرگ آنجا بودند. همه اصرار داشتند که میزبان ایشان باشند ولی ایشان گفتند: «نه، من به خانه حبیب آقا میروم». کل نگاهها به من چرخید که در یک گوشه نشسته بودم.
خاطره خیلی جالب دیگر هم این بود که ما در همان سال 81 به کربلا رفتیم. از کربلا وقتی برگشتیم در مرز مهران، مامورین مرزی خود ایرانیها را ثبتنام میکردند ولی ما گفتیم: «ما افغانستانی هستیم». گفتند: «بروید». خیلی راحت داخل مرز آمدیم. انگار نه انگار که از کشور خارجی مهاجرت کردهایم. فقط جایی به ما گیر دادند که ما فیلم آورده بودیم از جنایت صدام. گفتند: «این را کی آورده؟» گفتم: «مال من است». بچه بودم. گفتند: «ما ضبط میکنیم». گفتم: «مشکلی نیست». ما راحت به قم آمدیم.
دوباره افغانستان
سال 84 پس برگشتیم به افغانستان به خاطر تحصیل. من هفت سال از تحصیلاتم جا ماندم. آنجا رفتم دوباره شروع کردم. یعنی من بزرگسال کلاس خودم بودم. بعد از تحصیل و گذراندن دوره لیسانس. بورسیه شدم برای فوق لیسانس ادبیات فارسی دانشگاه یزد و به اینجا آمدم. الان یک سالی هست که در یزد ساکنم. من وقتی که برای بار دوم مهاجرت کردمم. یکسری تغییرات نسبت به گذشته شاهد بودم. رفتار مامورین واقعا فرق داشت. در بخش رسانهها من تغییری بسیار عمده میبینم. زمانی که ما بودیم، فقط اوایل حمله طالبان یکسری آهنگهای افغانستانی پخش میکردند که ما بال درمیآوردیم. ما واقعا گریه میکردیم. یا حرکاتی که مرحوم عزتالله انتظامی در تلویزیون راه انداخته بود. این برای ما قابل باور نبود که چجوری چهرهای که قبلا از ما ترسیم شده بود تغییر کرد؟
دوباره ایران
وقتی در ایران دوره دوم آمدیم، متوجه شدیم محدودیتها نسبت به آن وقتها خیلی کمتر شده است. آن زمان من خیلی کم میدیدم که راننده افغانستانیی در شهر تردد کند ولی الان راحت میروند. اسم این را نمیدانم امتیاز بگذارم یا هر چیزی. بالاخره افغانستانیها الان میتوانند راننده باشند.
چیزی که من شاهد هستم یکی از فامیلهای ما از قم آمده بود یزد، از یزد رفت قشم برای تفریح. بعد از قشم میآمدند اصفهان و از اصفهان پس میآمدند به قم. آن زمان اصلا اینها قابل تصور نبود که یک افغانستانی انقدر راحت بتواند تردد کند. مساله تحصیل کودکان حل شده. گرچند کاملا حل نشده، من خودم وقتی میخواستم پسر خودم را وارد تحصیل کنم در یزد، میرفتم مدرسه و مدرسه خیلی محترمانه میگفتند که ظرفیت ما تکمیل شده است. تعجب میکردیم که چطور تکمیل شده است. چند مدرسه رفتیم و میگفتند: «تکمیل شده است». بالاخره ما متوجه شدیم که یک قانون نانوشته وجود دارد که افغانستانیها را در مدارس ایرانی ثبت نام نکنیم. مجبور شدیم رفتیم دانشگاه، از دانشگاه نامه گرفتیم به وزارت آموزش و آمدیم به همان مدرسه و گفتند: «جا هست، بفرمایید ثبت نام کنید». بالاخره با تماس و نامه گرفتن مشکل حل شد.