داستان‌ها مثل بچه‌ها هستند…

یاداداشتی از محمدرضا ذوالعلی به بهانه برگزاری جلسه بررسی و نقد کتاب افغانی‌کِشی در انجمن دیاران مورخه 10 تیر 1398.

داستان‌ها هم مثل بچه‌ها هستند. با هم فرق دارند. یکی‌شان بچه‌ی مظلوم و بی‌دردسریست. یکشان تخس و شر و دردسر. از آن‌هایی که باید مدام از در و دیوار و دم گربه‌ها و گیس دختربچه‌های همسایه جدایشان کنی. باید مدام از توی کوچه‌ها جمع‌شان کنی، باید مواظب‌شان باشی با کی می‌روند. اینجوری هستند دیگر.

داستان‌ها هم همینطوری‌اند. برخی‌هاشان نجیبند و مظلومند و مهربان و مطیع و سربه صلاح. برخی‌هاشان سربه‌هوا و بد قلق و شر و دردسر.

افغانی‌کِشی از آن اولی‌ها بود. از بچه‌هایی که بسکه مظلومند، یادت نمی‌ماند چطور بزرگ شدند؟ کی مدرسه رفتند؟ کی دانشگاهی شدند و کی عروس؟ از نوشتنش چیزی یادم نمی‌آید. شروعش را یادم هست ولی فقط شروعش را. از بعدش اصلا ! نفهمیدم کی بزرگ شد.کی تمام شد و کی دادمش دست ناشر. فقط یادم هست که فرستادمش برای نشر پیدایش، گمانم سال نودوسه بود. کتاب افغانی‌کِشی دوسال قبل‌تر تمام شده بود. سال نود و یک. باز هم به گمانم. مطمئن نیستم.

روز اول فکر می‌کردم داستان کوتاه است. نوشتمش و… دیدم به سه هزار کلمه رسید و هنوز شروع هم نشده. ولش کردم حوصله نوشتن رمان نداشتم آنوقت‌ها. سال نود – نود و یک بود.گمانم. لابد اوایلش یا اواخر سال قبل‌ترش…آهان همین. اواخر نود بود. حالا چهار سالی می‌شود که دیگربچه‌ی من نیست. عروس مردم است. مردم یعنی ناشر.

اینجوری‌هاست دیگر.

چند وقت پیش موسسه دیاران جلسه‌ای برگزار کرد. موضوعش کتاب بود. قرار بود من هم باشم یعنی خانم تکاوران تلفن زد و دعوت. گفتم اردیبهشت تهرانم. آن موقع زمستان نود هفت بود و قرار بود نمایشگاه کتاب بعدی که سال نود هشت باشد بروم تهران. نشد. تلفن زدم و عذر خواستم. تهران برایم ترسناک است تا بتوانم از گیرش در می‌روم. هیولایی است که آدم را می‌بلعد.کی دوست دارد پینوکیو باشد و برود ته  جهاز هاضمه نهنگی بنام تهران؟ کنسل کردم. دلایل دیگری هم بود. مریضی پدر و …بماند حالا.

جلسه برگزار شد. آقای دکتر حسن‌زاده. انسان‌شناس هستند و آقای حسینی فعال ادبی افغانستانی و آقای حقیقت‌طلب، حرف‌های‌شان را زدند. ازشان یاد گرفتم و ممنونم ازشان. جناب حسن‌زاده از منظر انسان‌شناسانه به کتاب پرداختند و جناب حسینی از دیدگاه ادبی. جناب حقیقت‌طلب هم از منظر ساختاری داستان را تحلیل کردند. سفر قهرمان و این حرف‌ها.

آدم‌هایی بودند که در نوشتن کتابافغانی‌کِشی نقشی داشتند. نمی‌دانم چه طوری می‌شود برخی‌هاشان را توی این کتاب پیدا کرد ولی حضور دارند. یکی‌شان رضا سخی است. بچه که بودم به ده پدری می‌رفتیم تابستان‌ها. رضا سخی آنوقت‌ها توی ده کندوی زنبور عسل داشت. توی باغی چادر زده بود و زندگی می‌کرد همانجا کنار کندوهایش. تفنگ بادی داشت و قول داده بود برایم کلاغ سبز بزند، اسمش اصلی‌شان شاید سبزقبا باشد، نمیدانم. زنبورها را می‌خوردند. این آدم توی ذهنم مانده. نمیدانم چرا. چهره‌اش یادم رفته. اولین مهاجر افغانستانی که دیدم. حدود سال‌های اوایل دهه شصت بود. دبستان می‌رفتم. حالا خبری از رضا سخی ندارم. شاید توی یکی از این همه جنگ کشته شده باشد.

زهرا .ح. هم هست. با چشم‌های درشت و ابروهای به دقت مرتب شده و هیکل لاغر و ریزه و چشم‌های مشکی و درشت که با اراده و جربزه برق می‌زد. آنوقت‌ها که رمان را می‌نوشتم شماره‌ام را دادمش تا اطلاعاتی ازش بگیرم و کمکم کرد و کار از اطلاعات دادن به دردل کشید و اینکه مادری خواهرها و برادرهایش را کرده بود و خودش مجرد مانده بود و نگران آینده‌ای بود که با بیماری پدرش و ازدواج خواهر و برادرها امید بخش نبود. روز جشن امضای کتاب به کتابفروشی آمد و نشست تنها و محکم دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت. شب دی ماهی بود و سرد و سرد و خشک وخشک. نیم ساعتی نشست و بعدش رفت ترمینال. بلیط اصفهان را داشت و بعدها ندیدمش و شنیدم که در حال رفتن به اروپاست. تا لب دریا مدیترانه هم رفتند و آنجا از غرق شدن ترسیدند و برگشتند ایران. او در کتاب دیگرم به نام نامه‌هایی به پیشی هم حضور دارد. به هر حال با یک ایرانی ازدواج کرد و آخرین بارکه تلفن زد و آخرین حرفی که ازش یادم مانده این جمله بود :«رضا سیاه بخت شدم».

شوهرش مرد خوبی نیست.

مریم .م. هم بود. دختری هزاره با موهای طلایی و چشم‌های آدم‌های توی کارتون‌های ژاپنی. لیسانس زبان انگلیسی داشت اگر اشتباه نکنم. او هم با اعتماد بنفسی که از زیبایی و پول و حمایت خانواده و ژن خوب (باهوش بود واقعا) نشات می‌گرفت برایم از مشکلاتش حرف زد. او بود که گفت اگر با یک ایرانی ازدواج کند او را ترغیب می‌کند که مهاجرت کنند.گفت اینطوری منصفانه‌تر است.

از او هم دیگر خبری ندارم. در افق‌های دور دست زندگی گم شد. آدم‌های دیگری هم بودند اما مهم‌ترین‌شان این‌ها بودند. با افغانستانی‌های زیاد حرف زدم اما مهمترین‌های‌شان همین‌ها بودند.

آدم‌های دیگری هم هستند که درکتاب افغانی‌کِشی و خلقش نقش دارند. الهام بخش آدم‌های قصه شدند. یکی‌شان فاطمه ط. که الهام‌گر نقش شبنم شد. اسم دوقلوهایش را عوض نکردم آرین و این یکی…اسمش چی بود؟ شاید آرمین.

دیگری ندا .ب. با آن جمله طنز تلخش که:« ما حتی ازدواج کردن هم بلد نیستیم». جمله را در یک جلسه کارگاهی داستان‌نویسی گفت وقتی مسئول جلسه ازشان خواست راجع به طلاق بنویسند و او گفت ما حتی راجع به ازدواج هم نمی‌توانیم بنویسیم.

او الهام بخش شخصیت مهتاب شد. دختر روستای تاریک ماه. دخترانی که به عشق پیشرفت ازدواج‌شان را آنقدر به تاخیر انداختند که تقریبا دیگر شانسی ندارند. آنقدرها شانسی ندارند.

رسول. س. الهام بخش قسمتی از شخصیت رسول محبی. دماغ له شده و فرزی و ظاهر رسول از او گرفته شد. رسول س. از افغانی‌کِشی برایم گفت. تجربه‌هایش دست اول بود و لاجرم تکان‌دهنده و جذاب. ممنون رسول جان. حالا گاهی می‌بینمش. قرار است کتاب را بهش هدیه بدهم هنوز ندادم. می‌دهم یکروز. یادم نرفته.

دیگر از کی باید بگویم؟ یادم نیست. شاید از فاطی کاظمی و محمد تقی دامردان.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاه ارسال کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *