رویایی دارد، رویای وطن

آدم‌ها دو دسته می‌شوند: آنهایی که وطن پدر و مادری‌شان را همیشه به یاد می‌آورند ( رویای وطن) و آن‌هایی که مکان فعلی‌شان را وطن خودشان می‌دانند.

رویای وطن

سینا از دسته‌ اول بود. پسر ٢٠ساله‌ای که از پدر و مادری افغانستانی در ایران به دنیا آمده بود‌. هیچ‌وقت افغانستان را ندیده بود، اما سفر به افغانستان آرزوی شماره‌ یکش بود. پدر و مادرش سال‌ها قبل به ایران مهاجرت کرده بودند، حتی برای آنها هم افغانستان سرزمین دور پدری بود. مادرش پنج‌ساله بود که به ایران آمده بود و پدرش ١٢ساله. در خاک ایران بزرگ شده و ازدواج کرده بودند.

سینا هم در این خاک به دنیا آمده بود. او از دسته‌ دوم نبود. بین پسرعموها و فامیل‌ها، دوستان و مهاجران کسان زیادی را می‌شناخت که خودشان را کاملا ایرانی می‌دانستند. اصلا هم علاقه‌ای به سرزمین اجدادی نداشتند، ولی سعی‌شان بیهوده بود. آنها در لباس‌پوشیدن، حرف‌زدن، رفتارکردن، آرمان‌ها، ارزش‌ها، اخلاق، منش و کردار ایرانی بودند؛ ولی هیچ قانون و مدرکی ایرانی بودن آنها را به رسمیت نمی‌شناخت.
سینا مشکلی نداشت که او را افغانستانی بدانند، حتی با این‌که در تمام عمرش یک روز هم به افغانستان نرفته بود. یک‌بار هم که پلیس رخ‌زنی کرده بود، او بی‌هیچ خجالتی گفت من افغانستانی‌ام. پنهان نکرد. توی کلاس‌های فنی‌وحرفه‌ای هم پنهان نکرد که افغانستانی است. گناهی نکرده است که بخواهد انکار کند.
ولی نمی‌شد که او به افغانستان برود. کار به همین راحتی‌ها نبود. او کارت آمایش داشت. نمی‌توانست به افغانستان برود. اگر به افغانستان می‌رفت، کارت آمایشش باطل می‌شد. کسانی که کارت آمایش دارند، حق سفر ندارند. باید در همان محلی که روی کارت‌شان درج شده، سکونت داشته باشند. برای سفر کردن باید اجازه بگیرند.

کارت آمایش…

سینا هم برای سفر تا مرز افغانستان باید به اداره‌ اتباع می‌رفت و اجازه‌ سفر می‌گرفت. آنها هم تا می‌فهمیدند که او می‌خواهد به وطن برود، کارتش را باطل می‌کردند، چون دیگر حکم پناهنده را برای ایران نداشت. اگر هم به اداره اتباع نمی‌رفت، سفرش تا مرز افغانستان در ایران غیرقانونی می‌شد و امکان داشت وسط راه او را دستگیر کنند. مهاجری که کارت آمایش دارد، برای هر سفرش باید به اداره‌ اتباع محل سکونتش برود و اجازه‌ تردد بگیرد، وقتی هم به مقصد رسید، باید اجازه‌ ترددش را به اداره اتباع شهر مقصد ببرد و رسیدنش را خبر بدهد.

اگر هم در ایران دستگیرش نمی‌کردند و به افغانستان می‌رفت، آن‌وقت باید در افغانستان تقاضای مدارک افغانستانی و ثابت می‌کرد که افغانستانی است، درحالی‌که برای او در کشور افغانستان هیچ مدرک و سندی وجود ندارد. او در افغانستان به دنیا نیامده بود، حتی یک روز هم در افغانستان نبود. در افغانستان هیچ مدرکی که نشان بدهد سینا در این عالم وجود دارد، نیست. اگر می‌رفت افغانستان باید پدر و مادرش را هم می‌برد، برای این‌که ثابت کند افغانستانی است. تازه پدر و مادرش هم از کودکی در ایران بودند. آنها هم در افغانستان، افغانستانی محسوب نمی‌شدند. تمام فامیل‌ها هم در ایران بودند.

اگر می‌رفت برای افغانستانی بودن هم هزارها داستان داشت و بعد از آن دیگر شاید حتی برگشتنش به ایران غیرممکن می‌شد. پدر، مادر و خانواده‌اش همه در ایران بودند و برگشتن به ایران غیرممکن می‌شد، زیرا دیگر نمی‌توانست پناهنده بشود. قبول نمی‌کردند. سفری بی‌بازگشت بود. سفری که حتی مقصدش هم با وجود طالبان و داعش سرنوشتی نامعلوم داشت.

به سوی اروپا

اصلا پسرعموهایش به خاطر همین ماندن در ایران بود که زدند به جاده و غیرقانونی به اروپا رفتند. به خاطر همین تمدید سالانه‌ کارت آمایش و محدودیت‌های ریزودرشتش. برای یک سفر تا شمال باید به اداره اتباع می‌رفتند و اجازه می‌گرفتند. همه‌شان رانندگی بلد بودند و خودرو داشتند، اما گواهینامه نداشتند. سینا هم ٦‌سال بود که بدون گواهینامه رانندگی می‌کرد، حتی یک‌بار هم پیش نیامده بود که به خاطر بدون گواهینامه رانندگی‌کردن به دردسر بیفتد، ولی خب، کارش غیرقانونی بود.

پسرعموها به‌خاطر این‌که نمی‌توانستند ایرانی باشند، زدند به جاده و غیرقانونی به اروپا رفتند. با این‌که در ایران به دنیا آمده و در ایران بزرگ شده بودند و حتی در ایران ازدواج‌کرده بودند، بازهم هیچ امیدی به ایرانی‌شدن نداشتند، چون پدر و مادرشان افغانستانی بود. افغانستانی هم نمی‌توانستند باشند. به آدم بگویند افغانستانی، اما نتواند حداقل یک‌بار برود وطن را ببیند؟ به آدم بگویند افغانستانی، اما یک روز را در آن سرزمین شب نکرده باشد؟ به آدم بگویند افغانستانی، اما هیچ قوم‌وخویش نزدیکی در آن‌جا نداشته باشد؟

قاچاقی رفتن به ترکیه

پسرعموها پارسال با خودرو به ارومیه و از آن‌‌جا تا مرز ترکیه رفتند و قاچاقی وارد ترکیه شدند و سریع کل کشور ترکیه را طی کردند و خودشان را با قایق به یونان رساندند و تقاضای پناهندگی کردند. یکی‌شان که قبل‌تر رفته بود، حالا توانسته اقامت اتریش را بگیرد و ٣-٢سال دیگر تابعیت اتریش را هم به دست می‌آورد و آن‌وقت می‌تواند به ایران برگردد و حتی به افغانستان برود و بعد دوباره به اتریش برگردد، ولی او خودش را اتریشی می‌دانست و دیگر حتی به ایران هم برنمی‌گشت.

او از دسته‌ دوم بود. سینا با آنها نرفته بود. مادرش دوست نداشت که او از آنها جدا شود. سرنوشتش نامعلوم می‌شد. از کجا معلوم مثل خیلی از مهاجران غیرقانونی دیگر در دریای مدیترانه غرق نشود؟ از کجا معلوم با پناهندگی‌اش موافقت کنند؟ دوستان و آشنایان وضع کمپ‌های پناه‌جویی اروپا را خیلی بد تعریف می‌کردند.

رویایی دارد

سینا خیلی کارها کرده و بلد شده بود. از تعمیرکاری خودرو بگیر تا کارهای ساختمانی. از مبل‌سازی بگیر تا ساخت جواهرآلات و به‌خاطر همین وجب‌به‌وجب تهران را مثل کف دستش می‌شناخت. برای مبل‌سازی چند هفته یافت‌آباد کار کرده بود. بازار تهران بارها رفته بود. هنگام جواهرسازی شرق تهران را یاد گرفته بود. دوست داشت کار کند. دوست داشت پول دربیاورد ولی رؤیای بزرگش موفق‌شدن در ایران نبود. رؤیایش این نبود که در تهران خانه و خودرو بخرد.

رؤیای بزرگش این بود که به افغانستان ( وطن)  برود و روستای پدری‌اش را ببیند، همچنین مسجدی را که می‌گفتند پدربزرگش ساخته، ببیند. رؤیایش این بود که از روستا، مسجد و آسیابش دیدن کند و از آنها عکس بگیرد، در موردشان بنویسد و آنها را در فضای اینترنت منتشر کند. دوست داشت وقتی توی گوگل اسم روستای پدربزرگش را سرچ می‌کند، عکسی، نوشته‌ای و خاطره‌ای وجود داشته باشد. دوست داشت اگر به او  افغانستانی می‌گویند، حداقل افغانستان را دیده باشد، اما محدودیت‌های حضور در ایران بزرگتر از این حرف‌هاست.

به اشتراک بگذارید

دیدگاه ارسال کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *